
سلام دوستان این داستان راجع به دختری هست که ناخواسته با موجودایی افسانه ای ملاقات می کند که...
با صدای فریاد بلندی از خواب بیدار شدم. قلبم تند تند می زد و گوشم سوت بلندی می کشید. سرم رو برگردوندم و به خواهرم نگاه کردم. خوابیده بود. ظاهرا صدای جیغ رو نشنیده بود.باعجله پتو رو کنار زدم و به سمت در اتاق رفتم. دسته ی سرد در رو به سرعت کشیدم و به طرف اتاق مامانم دویدم. احساس وحشت وجودم رو پر کرده بود.با استرس در اتاقش رو باز کردم.دیدم که مامانم با آرامش خوابیده.آروم در رو روی هم گذاشتم و با خودم گفتم که نکنه بازم خیالاتی شدم؟ توی همین افکار بودم که یهو یه نفر دستش رو گذاشت روش شونم. ـمگه هنوز نخوابیدی؟ ترسیدم.سریع برگشتم و به عقب نگاه کردم.دیدم خواهرمه که با موهای فر وزوزی و چشمایی خواب آلود جلوم وایساده.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
ـمنم با صدای بلند به هم خوردن در اتاق بلند شدم.نگران شدم و وقتی دیدم توی تخت نیستی اومدم ببینم چی شده.وایسا ببینم نکنه بازم کابوسی چیزی دیدی؟
ـخیلی خب.رنگت پریده.برو یکم آب بخور بعدش بیا بگیر بخواب که دیره. ـباشه. و آروم موی فری که روی صورتش ریخته بود رو پشت گوشش برد و به سمت اتاق خواب رفت. آروم به سمت آشپزخونه رفتم.تاریکی باعث شده بود مقداری احساس ترس کنم.با دستپاچگی توی تاریکی دنبال کلیدبرق گشتم و روشنش کردم.نفس عمیقی کشیدم و بعد از خوردن مقداری آب برق رو خاموش کردم و سریع به اتاقم رفتم.برای اینکه خواهرم از خواب نپره آروم در رو روی هم گذاشتم و به سمت تختم رفتم.روی تخت دراز کشیدم و انگشتای یخ زده ی پاهامو برم زیر پتو تا گرم شن.به فکر...افتادم.
همین طور در افکارم فرو رفتم که نفهمیدم چی شد و به خواب رفتم. ـآمیتیس!بلند شو! هی دختر بلند شو دیگه! چشمام رو باز کردم دیدم مامانم بالای سرم وایساده. ـسلام مامان.صبح بخیر. -صبح بخیر دخترم.بدو سریع اماده شو که وقت نداری.برات تغذیه و بقیه ی وسایل اردو رو توی سبد گذاشتم. ـممنونم مامان.باشه الان آماده می شم. سریع دویدم و رفتم و آماده شدم. کفشام رو پوشیدم و سبد به دست در خونه رو بازکرم و سوار آسانسور شدم. یهو مامانم گفت:
تند تند برای مامانم دست تکون دادم. در آسانسور بسته شد و به طبقه ی همکف که رسیدم سریع سبد به دست به سمت در حیاط دویدم.درو سریع بازکردم و اونقدر با عجله بستم که محکم به هم خورد.ترسیدم گفتم نه یه وقت زن همسایمون بیدارشه که پوستم رو می کنه. با عجله کنار درخت جلوی در منتظر سرویس موندم. سرمای شدیدی رو روی پوستم احساس می کردم. شال گردنم رو دور دهنم پیچیدم . اما هنوزم چشام سوز سرما اذیتشون می کرد. مدتی طول کشید.هرچی صبر کردم خبری از سرویس نشد. به ساعت مچیم که نگاه کردم استرس وجودمو پر کرد. ـاوه خدای من! ساعت هفته.چرا امروز سرویس نیم ساعت تأخیر کرده؟ یهو صدای ناله ی ضعیفی رو پشتم شنیدم. برگشتم و یه گربه ی ... دیدم.
با چشمای قرمزش همینطور بهم زل زده بود. کمی ترسیدم. تا به حال گربه ای به این ترسناکی ندیده بودم. باخودم فکر کردم گرسنس. برای همین مقداری از ...رو بهش دادم بخوره.
ساندویچ رو بو کرد و اون رو با دندونای سفید و تیزش برداشت و به گوشه ای رفت تا بخوره. ـفکرنکنم این سرویس حالا حالا ها بیاد.بهتره خودم برم. به اون طرف خیابون رفتم و سوار یه...شدم و به سمت مدرسه راهی شدم.
راننده چهره ی بسیار سفیدی داشت و عینک آفتابی اش مانع دیده شدن چشمانش می شد و در طول مسیر هیچ حرفی نزد و تنها رانندگی می کرد. با خودم گفتم:
وقتی رسیدیم سریع کرایه رو پرداخت کردم و وارد حیاط مدرسه شدم. تند تند سبد به دست داشتم راه می رفتم که یهو یه صدایی شنیدم. ـآمیتیس جانسون! چرا اینقدر دیر اومدی مدرسه؟ ـبرگشتم و دیدم خانم اشمیت با اخم داره بهم زل می زنه.خودم رو جمع کردم و گفتم:سلام خانم اشمیت.واقعا متاسفم.سرویس امروز نیومد دنبالم برای همینم یه نیم ساعتی از وقتم تلف شد و مجبور شدم خودم بیام. ـخیلی خب.سریع برو و به بچه های کلاست بگو که آروم و منظم با صف وارد حیاط بشن.اتوبوس اردو تا پنج دقیقه ی دیگه می رسه. ـباشه خانم. بعد با عجله به سمت در سالن رفتم و اون رو باز کردم و به سمت راه پله ها رفتم. وجود سبد سرعتم رو کند کرده بود و فشار زیادی به دستم داشت وارد می شد. بالاخره به بالای پله ها رسیدم. نفس زنان به سمت درکلاس رفتم و در زدم. ـبفرمایید؟ در رو آروم باز کردم. ـسلام خانم براون.بابت اینکه دیرکردم متاسفم. ـمشکلی نیست عزیزم.بیا داخل. ـراستش خانم اشمیت گفتن که به بچه ها بگم منظم با صف برن پایین توی حیاط.اتوبوس اردو تا پنج دقیقه ی دیگه از راه می رسه. ـخیلی خب بچه ها سریع با صف از کلاس خارج شین. بچه ها یکصدا گفتن:باشه خانم اشمیت.و از کلاس خارج شدیم. توی حیاط دوستم مرسل رو دیدم سریع به سمتش دویدم و محکم بغلش کردم. مرسل دختری بود که...
مرسل که بهش فشار اومده بود گفت: آروم دختر.داری خفم می کنی. ـاوم.ببخشید از بس خوش حالم که نمی دونم چی کار کنم. ـ عیب نداره.درکت می کنم. من خودمم خیلی هیجان دارم. داشتیم همینطوری حرف می زدیم که خانم اشمیت بلند گفت: بچه ها توجه کنید. اتوبوس اردو رسید.من اسامیتون رو می خونم و شما بانظم وارد می شین.باشه؟ ـباشه خانم. و سپس همه سوار شدن. اتوبوس اردو...بود.
مرسل که از شدت هیجان نمی تونست یه جا بند بیاد بهم گفت به نظرت باغی که قراره برای اردو بریم اونجا قشنگ باشه؟ ـخودمم نمی دونم ولی با این تعریفایی که خانم براون و اشمیت کردن حتما هست! همین طور داشتیم حرف می زدیم که نمی دونم چی شد که من روی شونه ی مرسل به خواب رفتم. داشتم نفس نفس می زدم و هرچی می دویدم بازم اون موجود پشت سرم بودو دست از سرم بر نمی داشت. خیلی ترسیده بودم و هر چی کمک خواستم کسی به کمکم نبود اون موجود...
ـآمیتیس! بلند شو رسیدیم. چشمام رو باز کردم.دیدم که بچه ها دارن وسایلشون رو بر می دارن و به صف از اتوبوس پیاده می شن. منم سریع وسایلم رو برداشتم و همراه مرسل پیاده شدیم و وارد باغ هارن شدیم باغی بزرگ و بسیار زیبا که صاحبش یکی از افراد معروف و خوش چهره ی پولداری بود که دوست مدیر مدرسه مان بود. من و مرسل سریع تا وارد شدیم به دنبال جایی مناسب برای نشستن گشتیم تا اینکه...
خب دوستان این پایان پارت یک بود. اگر که داستان براتون حوصله سر بود متأسفم. نگران نباشید چون که اتفاق اصلی قراره توی پارت دو رخ بده و بدون شک براتون جذاب خواهد بود. خوش حال می شم که با انتقادات و نظرات با ارزشتون به من کمک کنید که داستانی هر چه بهتر بهتون تقدیم کنم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (2)