
این داستان درباره ماجراجویی در پاریس هست و بیشتر برای خوندن هستش ?????
مامان: مرینت اون آلارم گوشیو خاموش کن نیم ساعته داره زنگ میزنه. مرینت: باشه مامان. مرینت آلارم رو خاموش میکنه و دوباره میخوابه. تیکی: مرینت نمیخوای که برای اولین روز مدرسه دیر برسی که میخوای؟ مرینت: وای تیکی اصلا حوصله ندارم دوباره با کلویی تو یک کلاس باشم اون یه دختر لوس و خود خواهه. تیکی: مرینت فکر کنم تو مشکلت با کلویی سر اینه که کلویی و ادرین باهم صمیمین. مرینت: نه یعنی ارررههههه مشکلم همینه.
تیکی: مرینت خوب اگه به ادرین علاقه داری برو بهش بگو. مرینت: پس تو این چن سال چیکار میکردم سعی داشتم بگم ولی تا جلوش وایمیستم هول میشم من خیلی دست و پا چلفتی هستم???. تیکی: مرینت این حرفو نزن تو بهترین صاحاب دنیاییی ??. مرینت: ممنونم تیکی ولی....... تیکی: مرینت ??. مرینت: چرا نمیتونم بهش بگم که میخوام...... تیکی: مرینت ??. مرینت: طراح لباساششش بشمممممم
مرینت: وای تیکی ساعت ۷:۳۰ چرا بهم نگفتی. تیکی: ?♀️?♀️ نیم ساعته میخواستم بگم گوش نمیدی که.... حرف ادرین که باز میشه تو میری تو یه دنیایه دیگه... مرینت وقتی به مدرسه میرسه میبینه کلویی تو کلاس نیست.. مرینت میره بیرون و به میگه: یعنییی واقعا کلویی امسال تو کلاس نیست. تیکی: فکر نکنم مرینت کلویی چند ساله تو این کلاسه. مرینت میره تو کلاس که میبینه الیا و نینو کنار هم نشستن. مرینت وقتی دلیلش رو از الیا میپرسه الیا میگه: ما میخواستیم پیش هم بشینیم ولی یه جای خالی پیش ادرین هست و بهم چشمک زد. منم خندیدم و رفتم پیش ادرین نشستم.
ادرین گفت: سلام مرینت. مرینت هول شد و گفت: دلام یعنی سلام ....... خودی نه یعنی خوبی?♀️?♀️. ادرین خندید و گفت خوبم. مرینت سرخ شد. ادرین هم یواشکی میخندید. خانم بوستیه اومد و سلام و احوالپرسی کرد و گفت: بچه ها کلویی ۱ هفته با مامانش رفته نیویورک. مرینت با خودش فکر کرد: اخجوننننن یه هفته بدون کلویی راحت میتونم حرفمو به ادرین بزنمممممم
یهو مرینت به خودش اومد و دید همه از جمله ادرین دارن بهش نگاه میکنن. تازه فهمید که خیلی بلند فکر کرده بود. و تا اخر زنگ ساکت نشست سر جاش و یک کلمه هم حرف نزد. وقتی زنگ خورد ادرین به مرینت گفت: چی میخواستی بهم بگی. مرینت سرخ شد و گفت: مد یعنییی من نمیخواستم چیزی بهت بدم نه بگم?♀️?♀️. ادرین گفت: باشه. خداحافظی کرد و رفت. مرینت به تیکی گفت:
وای گند زدممم. تیکی: اره خیلی گند زدی. یهو مرینت گریش گرفت. تیکی گفت: نه منظورم این بود که .....که??. مرینت: که چی ..... ممنون تیکی نمیخواد منو دلداری بدی من خوبم
بقیه داستان از زبون ادرین........
وای مرینت خیلی دختر بانمکیه مگه نه پلگ؟....پلگ؟ پلگ کجایی. ادرین پلگ و دید که از بس خورده بود خوابش برده بود. ادرین: وای پلگ تو کوامی نیستی که تو شکمی همیشه جا داری واسه خوردن. یهو ادرین صدای مرینت رو شنید که داشت با یکی حرف میزد وقتی برگشت دید که
کسی کنار مرینت نیست با خودش گفت: مرینت هم رنگ موهاش. هم رنگ چشماش. شبیه دختر کفشدوزکیه نکنه اون. یهو پلگ گفت: اون دختر کفشدوزکی باشه عمرا دختر کفشدوزکی خیلی شجاعه و خیلی جدیه ولی مرینت به نظرت خیلی دست و پا چلفتی نیست. ادرین گفت: ظهر بخیر پلگ خان. پلگ:?. ادرین: راست میگی اون نمیتونه دختر کفشدوزکی باشه و تازه ........ هنوز حرف ادرین تموم نشده بود که یهو
بچه ها این پارت ۱ بود اگه دوست دارید تو نظرات بگید که پارت بعدی رو بزارم یا نه. امیدوارم خوشتون اومده باشه ?????
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اینکه مری و کلویی ۴ سال توی یک کلاس بودن ولی همچنان باهم دشمن خونی هستن
من با مری هستم
عالی بود بعدی رو هم بذار
چرا کنسل کردی بعدی رو نمی زاری
داستانت خوب بود الکی ادامه نمی دی دیگه
عالیه بزار
زود بزار
زود زود بزار
خیلییییی زود بزار