
این داستان درباره دختری به اسم سودا ه که توی ترکیه زندگی می کنه و 20 سالشه و زندگی ساده ای داره و هنوز عشق زندگیش رو پیدا نکرده تا اینکه
با دوستام توی باغچه ی گل های وحشی بودیم من:«امل،اون گل ها رو بده بهم می خوام دسته گل درست کنم.» اما:«نخیر یه دسته گل درست کن که با تاج گلت ست باشه.» من:«ایده ی خوبی ه.» دسته گلم چی باشه؟
جیدا:«دخترا دیر مون میشه پاشید بریم،اوهو سودا خانوم چه خوشگل شدی نکنه میخوای شوهر کنی؟» من:«اخی عزیزم چقدر خیال بافی من فقط با عشق زندگیم ازدواج می کنم.» دنیز:«عشق زندگیت کیه سودا خانوم؟» من:«متاسفانه رومیٔو ندارم چه کنم؟» سلین:«خواهر جون انگار خیلی تو نقش جولیت فرو رفتی.» جیدا و امل با هم:«دخترا دیر شد.» همه سریع از باغ رفتیم بیرون توی راه بچه ها باهام شوخی می کردن امل:«عزیز دلم تو راحت باش با ارامش انتخاب کن.» من:«چیو؟» جیدا:«داماد رو میگه مگه نه؟» امل:«نه بابا من منظورم عکس پروفایل بود.» من و جیدا:«اها.» من:«اصلا چرا این بحث رو وسط کشیدی؟» امل:«بخیال.» تو راه خوردم به یه پسر قیافه اش رو ندیدم کلاه رو سرش بود گفتم:«اگه تقصیر من بود ببخشید ولی اگه تقصیر خودت بود جلوی پات رو نگاه کن.» بدون هیچ حرفی رفت دخترا گفتن:«چرا عذرخواهی کردی؟» من:«نمیخوام کسی ناراحت بشه یا تقصیر کسی بندازم.» رسیدیم دانشگاه همون پسره که خورد بهم اومد و پیشم نشست و کلاه سویشرتش رو انداخت روی سرش معلم شروع کرد به درس دادن و اون تند و تند همه چیز رو نوشت بعد هم شروع کرد به کشیدن نقاشی کی بود؟
زنگ خورد نتونستم ببینم نقاشی چی بود وقتی داشت میرفت یه برگه افتاد زمین برداشتمش نقاشی من توی باغ گل های وحشی بود دسته گل دستم بود و یه تاج گل رو سرم نقاشی رو گذاشتم تو دفترم و رفتم یعنی این چه معنی میده؟
توی راه خونه اصلاً حوصله ی حرف زدن نداشتم جیدا:«بچه ها بریم کافه؟ یه کافه ی جدید باز شده.» همه جواب مثبت دادن حتی خواهرم سلین من:«بچه ها من حال ندارم شما ها برید خوش بگذره.» امل:«باشه عزیزم اما اگه حوصله ات سر رفت بهمون زنگ بزن میام پیشت.» چی بهشون بگم
توی راه خونه اصلاً حوصله ی حرف زدن نداشتم جیدا:«بچه ها بریم کافه؟ یه کافه ی جدید باز شده.» همه جواب مثبت دادن حتی خواهرم سلین من:«بچه ها من حال ندارم شما ها برید خوش بگذره.» امل:«باشه عزیزم اما اگه حوصله ات سر رفت بهمون زنگ بزن میام پیشت.» چی بهشون بگم
توی راه خونه اصلاً حوصله ی حرف زدن نداشتم جیدا:«بچه ها بریم کافه؟ یه کافه ی جدید باز شده.» همه جواب مثبت دادن حتی خواهرم سلین من:«بچه ها من حال ندارم شما ها برید خوش بگذره.» امل:«باشه عزیزم اما اگه حوصله ات سر رفت بهمون زنگ بزن میام پیشت.» چی بهشون بگم
دم در خونه بودم که دیدم که همسایه جدید داریم با بیخیالی خواستم در رو باز کنم که صدای اروم گفت:«این دختر رو میشناسم.» روم رو برگردونم و دیدم همون پسره خواستم برم نزدیک که رفت تو خونه پس منم رفتم تو خونه رفتم تو اتاقم و نشستم روی صندلی و نقاشی رو گذاشتم روی میز و بهش خیره شدم که از توی پنجره یه موشک اون. داخل رفتم برش داشتم و بازش کردم نوشته بود:«سلام.» کی بود
همه جا رو نگاه کردم کسی نبود پس منم بی خیال شدم و رفتم لباس رو عوض کنم چی می پوشم؟
رفتم طبقه ی پایین بعد یادم اومد گوشیم رو نیاوردم و دوباره رفتم طبقه بالا و گوشیم رو برداشتم که گوشیم زنگ خورد کی بود
نا شناس بود جواب ندادم دوباره زنگ زد برنداشتم دوباره زنگ زد برداشتم گفتم:«بله چی میخوای؟» صدایی اروم گفت:«چیزی که برداشتی مال منه میشه بهم برگردونیش؟» چی ازش گرفتم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ععر عالی بود 😻😻
قشنگبود ادامشم بذار
گذاشتم