10 اسلاید صحیح/غلط توسط: گشنه😐💔 انتشار: 4 سال پیش 128 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
شما هم انقد رفتن مهمونی عاصی شدین نه😐 خب این مهمونی یه مهمونی عادی نیست فرق داره 😂
با تعجب به جک زل زدم! به من پیشنهاد همراهی داده؟! یه لحظه خیلی ذوق کردم! ولی بعد سریع خودمو کنترل کردم! اخه مگه جک چی داره که انقد ازش خوشم اومده؟! جک گفت(خب... لیا نظرت چیه؟!) گفتم(امممممممم... باشه!) جگ گفت(یعنی میای؟) گفتم(اوهوم🙂) جک گفت(خب... ساعت چند بیام دنبالت؟) جسی به جای من جواب داد(ساعت 10 خوبه) جک گفت(باشه پس ساعت ده میام. فعلا!) و رفت. جسی با عصبانیت درو بست و گفت(اه! خروس بی محل! اخه الان وقت اومدن بود؟!) گفتم(وا! حالا مگه چی شده؟) جسی گفت(هیچی دیگه وقت پرید!نمیتونیم طلسمو انجام بدیم! باید به محض این که افتاب غروب کرد این کارو میکردیم که نشد!) ای وای چه بد. نفس عمیقی کشیدم و رفتم نشستم روی تخت! حالا باید تا فردا صبر میکردم تا بتونم فقط بخشی از حافظمو به دست بیارم!
جسی گفت(حالا واسه جشن میخوای چی بپوشی؟) یهو یادم افتاد که اصلا واسه امشب لباسی ندارم! رو به جسی کردم و گفتم(من هیچ ایده ای واسه امشب ندارم! کمکم میکنی؟!) جسی گفت(حتما! من به دنیا اومدم که به تو کمک کنم😃) یکم با این حرفش یه جوری شدم! انتظار نداشتم انقد با من صمیمی باشه! جسی رفت و در کمد رو باز کرد. با دیدن لباسای تو کمد چشمام حسابی گرد شد! کلی لباس تو کمد بود که بیشترشون جون میدادن واسه امشب بپوشم! جسی یه لباس از تو کمد برداشت و گفت(این چه طوره؟!) به لباس قرمز بلند با استین سه ربع بود. گفتم(همین خوبه) جسی گفت(اوکی پس همینو بپوش. کفش هم چون قدت زیاد بلند نیست... بهتره پاشنه بلند بپوشی.) گفتم(باشه) جسی گفت(وای ساعت چنده؟ چند ساعت باید منتظر بمونیم؟!) بی خیال شونه هامو بالا انداختم. بعد خودمو انداختم روی تخت. ناخوداگاه فکرم رفت سمت دیوید. چرا نمیخواست من حافظمو به دست بیارم؟
جسی هم کنارم نشست و گفت(داری به چی فکر میکنی؟!) گفتم(اممممممم... هیچی ولش کن!) جسی گفت(زیاد خودتو درگیرش نکن! یه روز بالاخره خودشو لو میده!) گفتم(خب اون روز کی میرسه!) جسی گفت(لیا میدونی چیه؟! تو این مدت زمانی که زندگی کردم یه میزیو خوب فهمیدم! این که بعضی چیزا به وقتش اتفاق میفتن! هیچ کاری نمیشه کرد که زود تر بیفته! اینم یکی از اون چیزاست!) حرف جسی خیلی برام جالب بود! این حرف رو زیاد شنیده بودم. ولی این که جسی میگفت حس خواصی بهم میداد! کلا نسبت به این دختر حس عجیبی داشتم! انگار خاطره های زیادی داریم! اما یادم نیست! یهو یه سوالی تو ذهنم شکل گرفت! رو کردم به جسی و گفتم(جسی تو چند سالته؟!) جسی نفس عمیقی کشید و گفت(صد و بیست و یک!) یه لحظه تعجب کردم! ولی خب جای تعجب نداشت! حتما طول عمر جنا طولانیه! گفتم(من چند سالمه؟!) جسی گفت(هفده!) وات؟! با تعجب گفتم(چه طور من هفده سالمه تو صد و بیست و یک سالت؟!) جسی خندید و گفت(وقتی حافظتو به دست اوردی این چیزا هم یادت میاد!) ای بابا! همه صحبت هامونم ختم میشه به این موضوع! انقد گرم صحبت با جسی شدم که اصلا نفهمیدم کی زمان گذشت! یهو دیدم ساعت 9 و چهل و پنج دقیقست!
گفتم(هیعی! وای جسی ساعت9:45 دقیقست!) یهو جسی مثل این پیرزنا که تا یه چیزی میشه شروع میکنن به غر زدن، داد و قال کنان گفت(وای وای! یا خدا دیرمون شد! الان جک میاد وای خدا! به آلبرت هم قول دادم! زود باش لیا زود باش!) نمیدونم چرا ولی این صحنه خیلی برام اشنا بود! جسی همچنان داشت داد و قال میکرد😑 گفتم(جسی اروم باش! حاضر شدنمون چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه! البته اگه اروم باشی!) جسی گفت(خیل خوب باشه من ارومم فقط زود باش!) با حالت عاقل اندر صفیحانه به جسی نگاه کردم و گفتم(میخوام لباسمو عوض کنم!) جسی چند ثانیه زل زد بهم! بعد گفت(اها! باشه پس منم برم اماده شم!) لباسمو از رو تخت برداشتم و با کلی بد بختی پوشیدمش! کفشامم که با کمک جسی انتخاب کرده بودم پوشیدم. الان فقط مونده بود یکم ارایش کنم. نگاهی به لوازم ارایشی روی میز انداختم. یه رژ جگری توجهمو جلب کرد. برداشتم و زدم به لبام. خوشگل شدم! رژ جگری با چشمای قرمزم هم خوانی جالبی داشت! وای! الان متوجه شدم چشمام قرمزه! تازه فهمیدم چقد شبیه دیویدم! ناخوداگاه پوزخندی نشست رو لبم! همون لحظه در زدن...
درو باز کردم و دیدم جک پشت دره. چقد خوشتیپ شده بود! یه پیراهن ابی با شلوار جین پوشیده بود. من محو جک شده بودم! جک لبخندی زد و گفت(سلام🙂) منم یهو به خودم اومدم و گفتم(سلام😁) جک گفت(اماده ای... بریم؟!) گفتم(ار... اره بریم!) جک گفت(مهمونی تو قصر شاه الکساندره. باید با طی الارض بریم) گفتم(طی الارض دیگه چی...) ولی جک انگشت اشارشو گذاشت رو لبم و گفت(هیس! فقط تماشا کن!) بعد چشماشو بست و یهو احساس کردم یه دودی رفت تو چشمام! بعد یهو افتادم رو زمین! بلند شدم و دیدم جک قیافش رفته تو هم و داره کمرشو میماله! جک اه و ناله کنان گفت(ببخشید! قرار نبود این طور بشه! خوبی؟ چیزیت که نشد؟) گفتم(نه هیچیم نشد. خودت خوبی؟) جک گفت(اره خودارو شکر هیچیم نشد) همین لحظه صدای یه نفر اومد...
(به به! جناب جک!) برگشتم و دیدم یه پسره! جک گفت(سلام دنیل. چه عجب از این طرفا؟! اصلا فکر نمیکردم تو هم بیای!) پس اسمش دنیل بود! دنیل گفت(از همه قبایل جن ها چند نفر دعوتن!) جک گفت(اها!) دنیل دستشو رو به من دراز کرد و گفت(سلام لیا خوبی؟!) وای من که اصلا اینو نمیشناسم! ناچار بهش دست دادم و گفت(سلام ممنون! ببخشید من حافظمو از دست دادم و... شما رو یادم نمیاد!) دنیل گفت(اِ چه بد! خب...البته خب قبلا هم با من خیلی صمیمی نبودی! از من بدت میومد!) بعد با لبخند مسخره ای به یه نقطه نا معلوم خیره شد! الانم ازش بدم میاد! پسره ایکبیری! چشماش خیلی ترسناک بودن! سیاه یک دست! جک گفت(خب... مهمونی کی شروع میشه؟!) دنیل گفت(شروع شده!) جک گفت(پس چرا وایسادیم بریم تو دیگه!) دنیل گفت(خب باشه بریم. نقاباتونو بزنین!) وای نه! تازه یادم افتاد! مهمونی بالماسکه بود! اصلا یادم نبود! جک یکی کوبید به پیشونیش و گفت(اصلا یادم نبود مهمونی بالماسکه هست!) دنیل خندید و گفت(اشکال نداره! من واسه تو یکی دارم ولی واسه لیا...) جک گفت(حالا بریم داخل یکی پیدا میکنیم! تو اون نقابه رو بده) دنیل گفت(باشه بیاین بریم تو)
رفتیم سمت قصر. کم کم صدای موزیک بلند تر میشد! تا این که رسیدیم جلو دروازه قصر. با دیدن دروازه قصر یه لحظه یه جوری شدم! انگار اینجا رو میشناختم! یه لحظه وایسادم و به قصر رو به روم خیره شدم. چقد قشنگ بود! هوا خیلی سرد بود ولی من اصلا حواسم نبود! غرق افکارم شدم که یهو صدای جکو از پشت سرم شنیدم(لیا نمیای؟!) برگشتم و دیدم جک یه نقاب عجیب غریب زده رو صورتش. یه نقاب مشکی که دو گوشه اش شکل عقرب بود! یه نقاب هم به من داد و گفت(اینو بزن. واسه مهمونی. به لباست میاد!) راست میگفت. یه نقاب قرمز ساده بود که گوشه هاش یکم نوک تیز بود. نقابو برداشتم و زدم به صورتم. جک دستشو سمت من دراز کرد و گفت(بریم؟!) دستشو گرفتم و گفتم(بریم) بعد دست تو دست هم رفتیم سمت قصر...
وقتی از دروازه قصر رد شدیم، دهنم از تعجب و شگفتی وا موند! ادمای های مخطلف با نقاب های عجیب و غریب داشتن با هم دیگه حرف میزدن یا میرقصیدن! چند نفر هم که به نظر می رسید پیش خدمتن داشتن پذیرایی میکردن. جک گفت(قشنگه نه؟!) گفتم(خیلی!) جک گفت(بیا بریم یه جایی واسه نشستن پیدا کنیم. بعد منو دنبال خودش کشید. دور و اطراف پر از میزای کوچیک بود ولی صندلی نبود! باید سر پا میموندیم😂 البته قانون مهمانی های بالماسکه همینه دیگه! کنار یه میز چهار نفره وایسادیم من و جک بودیم با دو تا دختر که اصلا نمیشناختمشون! همین طور غرق تماشای مهمونی بودم که یهو یه نفر یه سینی جلوم گرفت که پر از نوشیدنی های رنگارنگ بود! یه اب البالو برداشتم و گفتم(ممنون!) جک هم یه نوشیدنی زرد برداشت. جک یه نگاه شیطنت امیزی به من انداخت. با تعجب و خنده گفتم(چی شده😅) جک گفت(بهتر بود اونو برنمیداشتی!) گفتم(چرا🤨) گفت(اگه م.س.ت شدی عواقبش با خودته!) یهو چشمام گرد شد! نوشیدنیو همین جوری گذاشتم رو میز و به حال و هوای مهمونی خیره شدم! جک با دیدن واکنش من سرشو انداخت پایین و ریز ریز خندید! منم قرمز شدم! اون دو تا دختر هم داشتن با هم فک میزدن و هواسشون به ما نبود! یهو نگاه سنگینی رو خودم احساس کردم!
برگشتم و دیدم یه دختر از میز کناری با چشمای سیاه یک دستش زل زده به من! تعجب کردم! اخه چرا این طوری زل زده به من؟! نا خوداگاه آستین جکو کشیدم و صداش کردم(جک... جک...) جک برگشت رو به من و گفت(جانم؟!) به اون دختره اشاره کردم و گفتم(اون کیه؟!) جک به دختره نگاه کرد و چهرش رفت تو هم! بعد برگشت و گفت(نگاهش نکن!) گفتم(چرا؟) گفت(اون آتوساست دختر عموم. خیلی دختر سیریش و نچسبیه! الانم حتما داره به تو حسودی میکنه که کنار منی!) یهو ناخوداگاه خندم گرفت! جک با تعجب نگاهم کرد و گفت(چرا میخندی؟!) گفتم(هیچی... هیچی ولش کن!) بعد بدون این که حواسم باشه نوشیدنیمو خوردم! وقتی قورتش دادم تازه یادم افتاد این چی بود! دستمو گذاشتم جلو دهنم و هین کشیدم! جک با دیدن این واکنش من خندید و گفت(نترس! این یزره هیچ کاری نمیکنه!) گفتم(واقعا؟!) گفت(اره) خیالم راحت شد. مشغول تماشای افراد شدم که داشتن با هم میرقصیدن و حرف میزدن. یهو صدای موزیک قطع شد و صدای شاه الکساندر تو کل فضا پیچید(اههههم! سلام خدمت تمامی شما عزیزان! کمال تشکر رو دارم از همه کسانی که دعوت ما رو زیر پا نگذاشتن و با حضور سبزشون ما رو خوشحال کردن! در واقع هدف از برگذاری این مهمانی، برگذاری یک جلسه بود تا از شما عزیزان در یسری موارد مشورت بگیریم! متاسفانه دیروز با خبر شدیم که گروهی از جن های سعالی1 به جن های رباینده2 حمله کردن! ممکنه به قبایل دیگر هم حمله کنن و...) حرف شاه الکساندر نصفه موند، چون همون لحظه زمین لرزید! بعد صدایی مثل شکستن در اومد! بعد داد و فریاد... بد بخت شدیم! به اینجا هم حمله کردن!................................................
1:جن سعالی(جنی هایی که سحر جادو بلدن و به ادمای خبیثی که با اونا رابطه دارن سحر و جادو یاد میدن😨
2:جن رباینده:این جن بعضی از انسان هارو میدزده(میرباید)😨
لحظات خوشی را برایتان آرزو مندم😊😂
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
34 لایک
پارت بعدی نمیاد؟😐💔
راستی داستانم منتشر شده😃
سلام مش یوسف حال و احوال چه میکنی؟؟؟
سلام
خوبیم خدارو شکر
خداروشکر
امممم هر دفعه بد تر و بد تر داستان رو شدیدا دنبال می کنم ولیکاش طنزش رو ببری بالا ولی خوبه عاشقانه اش کنی و تند تند بزاری چون من هرردفعه مجبورمیشم از اولل بخونم تا یادم بیاد ولی در کل عالی بود
خب راستش ژانر این داستان زیاد طنز نیست ولی صحنه های طنز هم میزارم
عاشقانه هم میشه ولی یکمطول میکشه😈😂
راستی تولدت مبارک داداش یوسف 😄❤🎊🎉🎊🎉🎉🎉🎉
ممنون💖💖💖💖
عجب اسمی چسبیدم به زمین 😎😎
منو میشناسی؟؟
😂😂
نه والا😐
پس خواهرتم نمیشناسی💔
فک کنم تو در میان اجنه 11 آجیت شدم. باش مش یوسف نوبت منم میرسه💔😢
مش یوسف پارت بعد کی میاد🙂💔
نمیدونم/:
یوسف حاجی تولدت مبارک :)
البته پساپس :/
🎂🎂🎂🎂
ممنون💗💗💗
من نمیدونم چرا ولی خیلی از دیوید متنفرم اخه کل داستانو بهم ریخت دیگو هم کمکش کرد ولی باز دیگو خوبه بعد خیلی منتظر پارت بعدم راستی کی پارت بعد منتشر میشه
اما اون قسمت که حافظشو از دست داد شک عصبی گرفتم وای چقدر حرف زدم
خلاصه داستان عالی بود........... ولی یه مغز بدهکاری اخه مغزم سوخت
عع یوسف جان تولدته؟
البته مطمعن نیستم چون کامنتی که توش اینو گفتی پیدا نکردم😐😧
ولی به هرحال مبارکت❤❤❤ ، بیا شعمارو فوت کن که 1000 سال زنده باشی🎈🎂🎈🎁
اره تولدمه
البته بود😅
ممنون❤❤❤❤❤❤❤❤
بالاخره پارت 13 رو ساختم😅😂😂😂😂😂😂😂😂
به به
به سلامتی انشالله به زودی میاد
اره واقعا خودمم در عجبم😐😂