سلام دوستان این پارت دوم داستان منه 😊 ناظر جان لطفا ردش نکن🙏
فصل دوم: چشمان آبی حال، من و هلن روبروی راهرویی تاریک و ترسناک ایستادهایم.تاریکی راهرو عجیب است و جوی سنگین دارد.چند بچه آن طرف تر دارند کف زمین را دستمال خیس می کشند و اصلاً حواسشان به ما نیست و می خواهند سریع تر کارشان را تمام کنند و صبحانه بخورند اما اگر حتی یک لکه بماند از صبحانه خبری نیست! تقریباً هر روز بعضی از بچه ها مجبور می شوند به خاطر یک لکه ی کوچک چندین بار یک قسمت را تمیز کنند و به زنگ صبحانه نمی رسند.من هم زیاد برایم این اتفاق افتاده اما هلن همیشه تا برق نندازد ول کن نیست و بیشتر اوقات به من هم گیر می دهد که باید حتماً برق بندازی !یکی از بچه ها متوجه ما شد و گفت:«دیوونه شدین؟میخواین برین اون جا؟»
بهش گفتم:«ما دلمون نمیخواد بریم!برای جریمه میریم!»ناگهان همه ی بچه هایی که آن طرف بودند به سمت ما چرخیدند.سارا،دختری که همیشه سعی می کند اعصابم را بهم بریزد،گفت:«مسخره است!چرا مدیر شما رو باید بفرسته توی راهرویی که ورود بهش ممنوعه؟حتماً توش لولو خورخوره داره که شما رو بخوره! حتماً ازتون خسته شده!» بعد رویش را به سمت دوستش کرد و ادامه داد:«یادته اونایی که قبل از ما اینجا بودند میگفتند یکبار که یک بچه از روی کنجکاوی رفته توی راهرو از ترس تا چند روز نمی تونسته حرف بزنه ؟»
دوستش جواب داد:«آره یادمه...میگفتن شبا جیغ میزده و آخر مدیر میفهمه و از یتیم خونه میفرستتش یه جای دیگه..» هلن گفت:«این حقیقت نداره!مدیر میگه تا حالا هیچ بچه ای وارد این راهرو نشده!» سارا پوزخندی زد و گفت:«مدیر نمی خواد در موردش چیزی بگه تا بچه ترسو هایی مثل شمارو نترسونه!» من که دیگر کلافه شده ام داد می زنم:«کافیه...» میخواهم به سمت راهرو حرکت کنم که ناگهان چیزی دیدم که مرا سر جایم میخکوب کرد!
دو چشم درخشان آبی نگاهم می کردند.از ترس چشم هایم گرد شده بود.ناگهان صدایی گفت:«گل سرت زیباست...» صدای یک پسر بود.از ترس زبانم بند آمد و دستهایم یخ کرد.سارا بلند گفت:«چی شد ؟چرا خشکت زد؟ تو که داشتی می رفتی ؟» آب دهانم را قورت دادم و به هلن اشاره کردم که بریم. هلن انگار چیزی ندیده و نشنیده بود! انگار هیچ کس نشنیده بود با اینکه صدایش بلند بود!
چیزی تا انباری نمانده بود.با ترس کنار هلن راه میرفتم.هلن هم کمی ترسیده بود اما نه به اندازهی من.همش با خودم راجع آن صدا فکر می کردم که ناگهان با خودم گفتم:«ولش کن...همش خیالاته...» ناگهان همان صدا گفت:«خیالاتی نشدی من پشت سرتم!!»
جرئت نکردم سرم را برگردانم.دیگر به انباری رسیده بودیم.خیلی سریع وارد انباری شدیم. سقف پر از تار عنکبوت و کف پر از خاک بود.کوچک بود و پر از جعبه.یک نردبان پوسیده هم گوشه اش بود که چند پله اش شکسته بود. هلن گفت :« چجوری سقف رو تمیز کنیم ؟ من از عنکبوت میترسم!»گفتم :«نگران نباش خودم تمیزش می کنم!تو کف رو تمیز کن!»هلن به من نگاهی کرد و گفت:«چجوری تمیزش می کنی؟نردبون، پوسیده!»گفتم :«لطفاً تو نردبون رو بگیر...من..» به یک چوب بلند که روی زمین افتاده بود اشاره کردم و ادامه دادم:« دستمالم رو ته اون چوب می بندم و روی پله ی چهارم نردبون می ایستم.با اینکه روی پله ی چهارمم اما اگه نردبون رو نگیری ممکنه بیوفتم.»گفت :«قبوله! فقط عنکبوت روی من نندازی و بعدش باید بیای کف رو کمک من تمیز کنی!»لبخند کمرنگی زدم و گفتم «باشه!»
رفتم روی نردبان.هلن آن را گرفت.قسمت هایی از سقف را که می توانستم پاک کردم که ناگهان هلن جیغی زد و نردبان را ول کرد و من به زمین افتادم و ناگهان نردبان شکست و افتاد رویم. هلن با نگرانی گفت:«خوبی ؟همش تقصیر این عنکبوت بود!اومد روی دستم! حالا کجا رفت ؟» در حالی که او دنبال عنکبوت می گشت من از زیر نردبان بیرون آمدم و ناگهان متوجه شدم پایم پیچ خورده ! وای! دوباره دردسر!دلم می خواهد هر چه سریعتر از اینجا خارج شوم! اما آن صدا مال چه کسی است !؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد میخواممممم🥺
خوشحالم که اینقدر کنجکاوی ! اما پارت بعد رو تا جمعه وقت نمی کنم بنویسم ولی مطمئن باش منتشرش می کنم 😉
دمت گرمم💖
منم موخواممممم