درود بر گل های تستچی .... خوب من خیلی از نظر های فصل یک ذوق کردم و سریع اومدم سراغ فصل دو امیدوارم خوشت بیاد و از ناظر گرامی خواهش میکنم این مطلب رو منتشر کنه
ولی چاره ای نداشتم ای کاش یکی بهمون توی این بحران کمک میکرد ولی هیچکس نبود روز به روز همچی گرون میشد چرا باید جنگ جهانی وجود داشته باشه دیگه تحمل این همه سختی رو نداشتم مامانم خیلی سعی میکرد با این بحران مبارزه کنه اما او هم داشت از پا در می اومد هیچ کشوری حاظر به کمک ما نبود ما توی زیر زمین بودیم چون ممکن بود خونه مون خراب بشه ....... _الیسا بدو بیا شام بخوریم . با صدای مادرم طر از کتاب برداشتم کلی سوال توی ذهنم بود یعنی چی ؟ یعنی قبلا توی این شهر جنگ جهانی اتفاق افتاده؟ مادرم دوباره تکرار کرد و باعث شد سریع از میز تحریرم اومدم پایین و به سمت در اتاقم رفتم .... وارد آشپز خونه شدم دست هامو شستم و سر میز شام نشستم خیلی زود کل اعضای خانواده سرمیزنم شام نشسته بودن همه عرق در سکوت بودن که من این سکوت رو شکستم : اممم... بابا فکر میکنی این خونه کی ساخته شده . بابا درحالی که غذایی که توی دهنش رو قورت میداد گفت: املاکی گفت تقربیا یه قرون پیش ولی ممکنه کمی عقب جلو باشه مطمئن نیستم . ادامه دارد .......
سعی کردم غیر مستقیم سوال هایم رو درمورد تارا بپرسم ولی اگر به طور مستقیم بحث تارا رو شروع میکردم حتما کتاب رو ازم میگرفتن چون مامان و بابام اصلا دوست نداشتن به چیزا فکر کنم برای همین پرسیدم: مامان فکر میکنی جنگ جهانی دوم کی اتفاق افتاده ؟. درحالی که برای خودش لقمه میگرفت گفت: چرا میپرسی؟. هول شدم و گفتم: اممم ... چیزه .... برای درسام دیگه. مامانم که انگار نتونست سوالم رو جواب بده گفت: حتما تو کتاب هات نوشته برو بخون. حسابی خورد تو برجکم با گفتن نوش جون به سمت اتاقم رفتم
اما توی راه یه جرقه به سرم زد اگر تارا توی این خونه بوده پس زیر زمینی هم وجود داره بدو بدو رفتم و رو به بابام گفتم : بابایی زیر زمین گذاشت؟. گفت: فکر کنم پشت اون دره. نگاهم به دری رفت که بابام بهش اشاره میکرد در رو آروم باز کردم پله ها همه ترک خورده بودن و گوشه هاش شکسته بودن چون تاریک بود و پله های درست و حسابی نداشت چراغ موبایل مو روشن کردم داشتم با چشمام کل زیرزمین کثیف رو زیرنظر میگرفت که چشمم روی یه تلفن موند با سرعت ادامه........
به سمت تلفن رفتم و برش داشتم و با همون سرعت زیاد از زیرزمین خارج شدم بدو بدو رفتم تو اتاقم (ببخشید جو داستان رو عوض میکنم ولی اگر فاصله سطر ها مشکل داره تو کامنت ها بگین که بیشتر کنم) با تعجب به تلفن خیره شدم رنگش سیاه بود و یه کاغذ روش بود که نوشته بود (جواب نده) واقعا؟ این خونه یه چیز عادی نداره داشتم به اتفاق هایی که توی این خونه برام افتاده بود فکر میکردم که تلفن زنگ خورد برام عجیب بود که تلفن به برق وصل نبود و زنگ میخورد خواستم جواب بدم که فکرم رف پیش اون کاغذ (جواب نده) ولی خوب فوضولیم گل کرد سریع جواب دادم من: آلو. ناشناس: س...س..لام. صداش لرزشهای خیلی زیادی داشت من: شما؟. ناشناس: من ....من....تارا هستم لطفا کمکم کن . تارا ! ولی چطور؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مثل قسمت قبلی عالیی