خوش اومدید
دریا، تنهاییِ بیپایان شب بود و ساحل، ساکت و سرد ماه، خسته از آسمون، خم شده بود روی درد دختری تنها، با چشمایی پر از سوال نشسته بود لب موج، بیصدا، بیخیال باد میوزید، موهاشو میرقصوند ولی دلش، مثل صخره، ساکت و سنگین میموند گفت: «ای دریا، تو که اینهمه بزرگی و بیکران چرا من اینقدر کوچیکم، اینقدر بیجان؟» دریا سکوت کرد، ولی موجاش جواب دادن با هر برخورد به ساحل، یه راز رو فاش کردن «منم تنها، مثل تو، بیپناه ولی یاد گرفتم، بجنگم با هر گناه» «منم دیدم رفتنِ ماهو، اومدنِ شب ولی هنوزم میرقصم، با هر موج و تب» دختر لبخند زد، ولی اشکش چکید گفت: «من خستم، دلم دیگه امید نمیبینه، نمیخواد امید» دریا گفت: «گریه کن، نترس از شکست ولی یادت نره، بعد هر موج، نوبتِ آرامشه هست» «تو از دل طوفان اومدی، زخمی، ولی هنوزی تو صدای خودتو داری، حتی اگه خاموشی و ساکتی» دختر بلند شد، پاهاش توی آب دلش هنوز سنگین، ولی یه ذره سبکتر از خواب گفت: «شاید هنوزم بشه، شاید هنوزم دیر نیست شاید ته این شب، یه صبح بیگریه در پیشه، یه نورِ بیتاریکیِ بیپایان، یه زیست…»
دریا، تنهاییِ بیپایان – بخش دوم قدم زد توی آب، سرد و بیرحم ولی اون لحظه، تنها چیزی که حس کرد، یه جور آرامش مبهم گفت: «دریا… میدونی چیه؟ من از تنهایی نمیترسم، از تکرارشه که میترسم، از اینکه هیچوقت تموم نشه» «از اینکه هر بار بخوام خودمو جمع کنم، ولی یه موج بیاد و دوباره بریزهم، بیصدا، بیرحم» دریا گفت: «منم هر شب، ماهو از دست میدم ولی صبح که میاد، دوباره میدرخشم، دوباره میخندم» «تو هم میتونی، حتی اگه هزار بار بشکنی تو از جنس نوری، نه از جنس سایهی شبای بیمنی» دختر نشست، دستاشو فرو کرد توی آب گفت: «ولی من خستهم… از نقش بازی کردن، از لبخندای قلابی، از خواب» «از اینکه بگم خوبم، وقتی دلم داره میمیره از اینکه کسی نفهمه، کسی نپرسه، کسی حتی نگیره» دریا آروم شد، موجاش نرمتر شدن انگار دلش سوخت، انگار حرفاشو فهمیدن گفت: «تو لازم نیست همیشه قوی باشی لازم نیست همیشه بخندی، یا حتی رو پا وایستی» «تو فقط باش… با اشک، با خستگی، با درد من اینجام، تا ته شب، تا وقتی که دوباره بیاد اون صبح سرد» دختر لبخند زد، این بار واقعی نه از سر اجبار، نه برای کسی، فقط برای خودش، یه لحظهی باقی بلند شد، با پاهایی که هنوز میلرزیدن ولی توی چشماش، یه نور کوچیک بود، که موجا میدیدن گفت: «شاید هنوزم بتونم… شاید هنوزم امیدی هست شاید این دریا، تنها جاییه که میفهمه دلمو، بی قضاوت، بی شکست»
دریا، تنهاییِ بیپایان – بخش سوم صبح شده بود، ولی آفتاب هنوز خجالتی بود ابرها هنوزم سایه انداخته بودن، مثل فکرای سنگین و بیحد و بود دختر، با پاهای خیس، روی شنها راه میرفت نه دنبال کسی، نه فراری از چیزی، فقط میخواست خودش باشه، بیحرف و حرف یه صدای آروم از پشت سر اومد: «تو هم با دریا حرف میزنی؟ یا فقط گوش میدی به درد؟» دختر برگشت، یه پسر بود، با چشمایی خسته ولی توی نگاهش، یه چیزی بود… یه جور فهم، یه جور حسِ بسته گفت: «منم هر شب میام اینجا، نه برای دعا، نه برای آرزو… فقط برای اینکه بدونم هنوزم زندهم، هنوزم صدا دارم، حتی اگه صدامو کسی نشنوه» دختر لبخند زد، نه از روی خوشی، از روی آشنایی انگار یه تکه از خودش رو توی اون پسر دید، توی اون تنهاییِ بیپایان، توی اون سکوتِ آشنایی نشستن کنار هم، بینیاز از حرف فقط صدای موج، فقط بوی نم، فقط یه لحظهی صاف و شفاف، بیقضاوت، بیقهر پسر گفت: «میدونی؟ منم یه روزی شکستم، ولی فهمیدم بعضی شکستنها، فقط برای اینه که دوباره شکل بگیری، نه اینکه تموم شی» دختر گفت: «من هنوزم نمیدونم چطور شکل بگیرم، فقط میدونم که دیگه نمیخوام نقش بازی کنم، نمیخوام بگم خوبم وقتی نیستم» پسر گفت: «پس نگو. فقط باش. همین که هستی، کافیه. همین که هنوزم میتونی با دریا حرف بزنی، یعنی هنوزم امیدی هست، حتی اگه کوچیک، حتی اگه خسته»
دریا، تنهاییِ بیپایان – پارت آخر: پیدا شدن خورشید کمکم از پشت ابرها بیرون اومد نورش افتاد روی صورت دختر، مثل نوازش یه امیدِ بیصدا، بیکلام، بیحد پسر هنوز کنارش بود، ساکت، ولی حاضر نه برای نجات، نه برای قضاوت، فقط برای بودن، برای با هم گذر دختر گفت: «میدونی؟ همیشه فکر میکردم هیچکس نمیفهمه هیچکس نمیتونه بفهمه این حجم از خستگی، این همه بغضِ بیدلیل، این دلِ بیپناهو» پسر لبخند زد، همون لبخند آرومی که انگار از دل درد میاومد گفت: «منم همیشه فکر میکردم هیچکس نمیتونه بفهمه… تا اینکه تو رو دیدم، کنار دریا، با چشمهایی که شبیه خودمن» دختر نگاهش کرد، نه با ترس، نه با شک با یه جور آرامش، یه جور آشنایی، یه جور حسِ "شاید اینبار فرق کنه، شاید اینبار نشکنم" دریا، با موجی آروم زد انگار داشت تأیید میکرد، انگار داشت میگفت: «آره، وقتشه که دوباره زندگی کنی، نه فقط زنده بمونی» دختر گفت: «شاید هنوزم زخمی باشم، ولی دیگه تنها نیستم. دیگه یکی هست که وقتی سکوت میکنم، میفهمه» پسر گفت: «و منم دیگه نمیترسم از تاریکی، چون وقتی تو کنارمی، حتی شبم یه کم روشنتره، یه کم شبیه صبحه، شبیه زندگی» با هم راه افتادن، کنار دریا، بیعجله، بینقاب نه برای فرار، نه برای رسیدن، فقط برای بودن، برای ساختن، برای خوب شدن، با هم، بیاضطراب و دریا… دریا فقط نگاه میکرد، با لبخندی از موج، با نوری از دل، و میدونست که دو تا دل، بالاخره همو پیدا کردن و این، یعنی پایانِ تنهایی… یا شاید، شروعِ یه زندگی تازه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)