اینجا نقطه ی اتصال میان دو دنیاست ، جایی که معروف است به قرن چهار جایی که فردوسی دیو سپید را میان کلمات شاهنامه زندانی کرد و حالا در قرن 15 آن دیوار از واژگان در حال گسسته شدن است تا دیو سپید تعادل جهان را بهم بریزد و...
نام داستان: زندانی از جنس واژه؛ هارمونی از شاهنامه و حال نویسنده : من ( آلتین ) فروغ سپیده ، آرام آرام جای خود را به تاریکی، همچو آسمان قیرگون و بی چل چراغ ایران زمین می دهد . ایران بانو ؛ سرزمینی یست که در میان پهلوانانی اسطوره ای ، فداکاری هایی که همانندش نیست و دقایقی که برای پاسداری از دانه به دانه شن های زبان و رسوم این زن ، ایران رفته است. تاریخی که خط به خطش در کتابی خلاصه می شود ، آن کتاب بوی سال های بر باد رفته برای آزادی در واژگانی که بر زبان ما جاریست می دهد . صدای خش خش برگ هایش درست مثل بهم خوردن بال های آن چند پرنده ی بزرگ منش است . صدای فرو رفتن آن پر میان حباب های هوای بر روی مرکب طلایی.... و تمام این ها سر اغازی یست ، برای حفظ تعادل، میان زندگی واژگانی که برای محاصره و محافظت از زبان ما آماده اند . آری ! این شروع داستانی است که تاریخ را باز تعریف می کند و از نو می گوید . با صدای راوی که از دور دست ترین نزدیکی ، به آیینه ای که اتاق ، آن مرد نیک نام را نشان می دهد ؛ می نگرد . شاید آن راوی خودت هستی... چشمان او بر صفحات کتاب زل زده بود ؛ ولی ذهنش در حال پرواز میان گردون بی کران آن کلمات بر روی صفحه پوستی ، زرد رنگ است . او با دست هایی که فریاد آن قلب تپنده را می زد ، صفحه ای را ورق زد و از کتاب تمنا کرد ، باقی آن داستان را برایش بازگو کند. سوز سرد از میان پرده های سیه بر موهایش زد ، و آن ها را پریشان کرد . چند صفحه از کاغذ های نازک کم رنگ، که دست نویس بوده اند و گاهی جوهر طلایی رنگشان پخش شده بود ؛ جلو رفت . او با دلی که انگار داشتند درونش ، رخت می شستند ؛ کمی کتاب قطور را بالا گرفت ؛ تا بتواند از میان کلمات نا خوانا ، مفهومی که دارند را درک کند . بالاخره فروغ نارنجی رنگ ، جای خود را برای یک شب دراز به پاره ای از ماه داد . هلال نازکی از آن قمر نورانی ، امشب خود را به زمین می تاباند . نورش نقره ی فام بود ؛ ولی ستاره ای نبود که او را از کنج تنهایی اش فرا بخواند . درست مثل دخترک این باز تعریف تاریخ . او با قدم های که انگار دیگر ، تاب آن بدن کرخت را نداشت ، چند قدم دیگر به آن میز چوبی کنار اتاق نزدیک شد . فرش لاکی زیر پای هایش گرم و نرم بود و بوی کاغذ و چوب و کمی دارچین ؛ فضا را شبیه به دنیای دیگری کرده بود. نزدیک به صد و بیست ثانیه ی دیگر ، زنگ آخرین روز پاییز به صدا در می آمد. نور های سفید چشمک می زدند در دل خیابان های پر جنب و جوش ، ایران خاتون . طوفان و بوران بیرون ، در اوج خود بود ؛ جایی که سقوط سخت تر و سهمگین تر است . انگار که آسمان داشت ، لالایی که در ژرف گلو بغضی همانند رشته های یک درخت بید می کاشت ؛ برای فانی یان شاد می خواند . آن لالایی صدای نوازش دست مادر را در آن شب طولانی تداعی می کرد. باد پنجره ی چوبی را گشود و نور شمع را به دست خاموشی سپرد . صدا بر خورد آن چوب گردو هولناک بود، ولی نه هراس انگیز تر از صدای بر خورد تگرگ با پارکت چوبی. دخترک لحظه ای رنگ از رخسارش پرید ، او سایه ای از جنس چیزی متفاوت دیده بود
چیزی شبیه به .... رعد و برقی کف چوبی خانه را روشن کرد ، رعد صدایش همچون بهم خوردن دو شئ فلزی بود . ولی با هارمونی رنگی شبیه ، به شب پر ستاره( نقاشی شب پر ستاره ؛ اثر ون گگ ) رنگ هایش طيف های دگرگونی داشتند ، ولی باهم ، دنیایی از جنس خط های آفرینش ساخته بودند . پاره ای از خطوط زرد رنگ و وارونه ای از سبز کم رنگ است . پاره ای از آسمان خود را در قالب یک خط از شاهنامه بر روی زمین جای داده بود. زنگ ساعت به صدا در آمد، ساعت ۵۹ :۲۳ دقیقه بود . صدایش همچون ناقوس کلیسا بود . باد تمامی در ها و پنجره ها رو با ضرب باز کرد. صدای ریخته شدن شیشه های هزار تکه شده ، باعث گیج رفتن سر او شد . نوری به جز ماه تنها نبود . اتوسا ، دردی در قفسه سینه اش احساس کرد ، که تا به این لحظه با چنان چیزی مواجه نشده بود . قلبش دیگر نمی زد ، انگار که در ثانیه ای ایستاد و دوباره از سرآغاز شروع کرد . تک تک اعضا بدنش می سوختند ، انگار که خنجر های زهرآگینی در تمامی بدن او فرو برده بودند . جیغی طاقت فرسا کشید ، سوزی با برف شدید پوستش را برید و خون همچو جوی بار بر لباسش جاری شد . سرش گیج رفت . ثانیه ی آخر آن سایه دوباره بر دیدگان تارش ظاهر شد. و با تمامی جزئیاتش بر جلوی چهره ی او تشکیل شد . سایه ای از جنس نور. آری! او در دل تاریکی مطلق قبل از سر به زمین نهاندند، سایه ای دید که شبیه به امید بود . نوری طلایی که در هاله ای از ابهام مه مانند سفید گیر افتاده بود . زمزمه هایی نجوا گونه ای بلند بر هوا بر خواستند و بدن بی جان او را از روی زمین بلند کرده اند. مه همچو میله های زندانی فلزی بر دور او پیچیده بود . برف سپید کف خانه را پوشانده بود . تاندون ساعت عقب و جلو می شد ، ثانیه ها در حال گذر بودند . باد شدت گرفت ، نجوا ها همانند فریاد شده اند. در میان خانه ی خالی پیچیدند و پژواک شان رسا تر شد . شمع هایی خموش برافروخته می شوند . آتوسا میان برف و آتش در چند متری زمین، با بدنی که در هوا معلق و لرزان بود ، آویزان شده بود . موهای تیره اش به سان دریاچه ی سیاه از کنار او ریخته بودند . بدنش همچو عروسک آن خیمه شب باز ترسناک بود . طوفان و باد خانه را لرزاند ، برف تند تر شد . صدای باد همچو ، زوزه ی ناله وارانه ی گرگ زخم خورده بود . انگار حتی آسمان بی نور داشت برای آتوسا داستان ما خون می گرید . لحظه باد نفسش را در سینه نگه داشت . شمع ها دوباره خود را تسلیم مرگ کرده اند . حتی ساعت دیگر تیک تاک نکرد . برف ثانیه ای در این جهان ایستاد و .... آن سایه دوباره پدیدار شد ؛ ولی حالا آتوسا بود که در جهان دیگری از خواب بر می خیزید . سلول به سلول پوستش انگار که تغییر یافته بودند و به عقب باز گرده بوند
جیغی از عمق وجود کشید . اشک در چشمانش حلقه های زلال و غیر قابل انکار زده بودند . تک تک اعضای بدنش خشک شده بودند . در سرش بازار مسگری بود . انگار که برگشته بود به گذشته . آری! او در میان صفحات شاهنامه ، بازگشته بود به قبل . چند هزار صفحه از شاهنامه و اساطیرش ، بازتاب سایه اش را در قرن چهار نشانش داده بودند . و حالا او در جایی غریب و کاملا غیر آشنا چشم از هم گشوده بود . آتوسا در چند قرن قبل از خودش بیدار شده بود . سرش را با دو دست چسبید و اشک های جاری شده از گوشه ی چشمانش زمین سرد را خیس کرد . سایه ی روی دیوار سوسو زد . بادی بلند چراغ نفتی را خاموش کرد. صدای رسا و خوش آوازه لب از لب باز کرد . صدایش شبیه غرش نبود ؛ ولی حماسه ای در خود جای داده بود . تنها چند کلمه بر لب جاری کرد : - گریستن در این خاک روا نیست؛ این خاک از خون پهلوانان سیراب است! تو برای بستن این دروازه آماده ای ، نه گشودن طلسم نامه ای دیگر! اکنون برخیز و واپسین کلمات را با پر گم گشته بر کاغذ حک بنما. آتوسا سرش را بالا آورد. فقط خلا بود . تاریکی غیر قابل نفوذ . سرما عجیبی هجوم به صورتش آورد. ثانیه ای چشمانش بسته شد و زمانی که دوباره به دنیا باز گشت .اتاق روشن بود. آتوسا نفسش را با دیدن کسی که بر دیدگانش ایستاده بود ، حبس کرد . دخترک با هزار زحمت زبان باز کرد و گفت : - شش.. ش..م..ا ک..کی هس..هستید ؟! پیرمرد با ریش های بلند و جوگندمی و موهای پر پشتش ، لبخندی پدرانه زد . گوشه ی چشم های سیاهش چروک های قابل رویت افتاد . آن چروک ها سال های بر باد رفته ی عمرش را نمایان می کردند . قلب آتوسا چند برابر زد . دوباره تکرار کرد : - اینجا کجاست ؟! همه جا بوی عودی با رایحه ی دارچین و کمی آتش می آمد. بله آن اتاق کوچک با میز کوتاه چوبی کنارش و چند تشکچه ی طلایی - سیاه و لیوان های کمر باریک چای ایرانی ؛ بوی آتش می داد . عطر ملایم جوهر و نور گرم . همه جا بوی هیزم می آمد . آن پیرمرد با عصا چوبی اش که بر فرش هیچ صدای تولید نمی کرد ، نزدیک شد . کمرش راست و دستش محکم بالای آن عصا با کنده کاری های عجیب را گرفته بود . لبخندش محو و چهره اش جدی شد . صدای گرفته اش در ذهن دخترک حک شد: - زمان اندک است و پرسش بسیار ؛ اما تو اول پاسخ مرا بده ؛ چرا آمده ای ؟! لحظه ای سکوت همه جا را در بر خود گرفت . دختر سکوت کرد . تنها یک سئوال در جواب این پرسش در ذهنش شکل گرفت
مگر اینجا کجاست ؟! پاسخی نتوانست به آن پرسش بدهد به همین علت ، سئوال دیگری در ذهنش جان گرفت . سئوال ها شبیه به دانه های برف بر سر او ریختند. اولین سئوالی که بر زبانش جاری کرد این بود : - اینجا کجاست؟ پیرمرد عصایش را در دست فشار داد و چند قدم کوتاه به سوی میز برداشت. آتوسا در دل با خود زمزمه سر داد : - چاره ای جز اعتماد بر سر راهم قرار نداده ای! پروردگارا! او نمی دانست این واقعیت است یا حرفی برای دل خوشی خودش. آن مرد دوباره با آن صدایی که آتوسا را به خلسه دعوت می کرد ، سخن گفت : - خاک این زمین در طول زمان در حال زوال است ، تو اینجا ستی تا آن را از نیستی به هستی فرا بخوانی! آتوسا لب بر لب فشار داد . نمی دانست اینجا کجاست ، یا او کیست ؛ فقط احساس می کرد به خانه راستین خویش سفر کرده است. فردوسی قلم را در مرکب فرو برد ؛ ولی رنگ پر طلایی نبود بلکه سیاه مطلق بود . او در حالی که داشت شعری دیگر می سراید ؛ زیر لب به سان نجوا گفت: - دخترک از آینده تو به اینجا احضار شده ای تا تعادل را باز آفرینی کنی . تا نگاهبان و محافظ زمانه ات باشی . تا در شبی که معروف است به شبی که دروازه ی بین شر و خیر بسیار نازک تر از حد معمول است ، نگذاری طلسم شکسته شود . آتوسا لحظه ایستاد ، انگار که زمان لحظه ای درنگ کرد! قلبش نزد ، چشم هایش گرد شد. دستش را بالا آورد و پوست یخ زده ی گونه اش را لمس کرد. انگشتانش با ادامه ی حرف او میان هوا و زمان معلق ماند . فردوسی با استرسی که در لحنش هویدا بود ، آرام گفت : - برخیز! زمان کم و کار تو دشوار تر! زمان ساعت شنی ات روب خاکستر شدن است ، بجنب! میله های واژگان درحال از هم گسسته شدن است. - باید چه کار کنم ؟ اصلا شما کی هستید ؟ اینجا کجاست ؟ با بر لب آوردن هر کلمه صدایش پس رفت تا به واپسین کلمه رسید ، دیگر صدای از حنجره اش جاری نشد. پیرمرد ، صورتش چروک بود ، و هر چروک نمادی از سال ها زجر و تلاش او بود. لبخند بر لبش گرم بود و آتوسا احساس حسی غیر قابل وصف و انکار می داد . سعی کرد به دخترک لرزان آرامش بدهد . اتاق گرم تر شد و از تشویش درون بدن او کاهید. طرز سخن گفتنش هنوز حماسه اش را داشت ولی با احساس درک فراوان : - تو برگزیده ی این کار هستی . به این علت و معلول نباید بگذاری که وهم مانع و سد راه نجات تو شود . دنیا در زمان آینده ای که تو درونش می زیستی دچار اختلال شده است . این به این مفهوم است که اگر تو نجونبی دنیا به آخر می رسد . درست در شب چله در دل برف و یخ، دیو سپید طلسم را می شکند و خود و سپاهش را راهی جهان می کند ، تا سرما را پیشه سازد . شاهنامه توانست تا قرن ها او را در زندان نگه دارد ؛ ولی از زمانی به
بعد او قدرتمند تر شد تا جایی که امشب قرار است دروازه گشوده شود و تو نباید بگذاری این رویداد رخ دهد . آتوسا با پاهای شل شده اش ، روی زمین نشست و سرش را در دست گرفت . در مغزش همه چیز درست مثل گرد بادی در هم تنیده شده بود . فریاد آرامی کشید : - یعنی چه ؟! - آتوسا جوان ، زمان نمی ایستد تا تو به او برسی ؛ او با سرعت در حال گذر است . تو تنها چند ساعت فرصت داری . باید از دل یک روستا بگذری نه روستایی معمولی ، دهکده ای که درونش شب یلدا است . از میانشان بگذر به آخرین کوه هفت خان برس . رستم را پیدا کن ، او راه تو را روشن خواهد کرد با چراغ عشق به ایرانش . زمان دوباره ایستاد! دخترک یخ زد ، باد او را از زمین بلند کرد . جسمش سبک بود برای انتقال در زمان ، لحظه ها دوباره شروع به حرکت کرده اند . آتوسا قلبش درد می کرد ، گر گیجه گرفته بود. او در نهایت هم متوجه نشد که آن پیر مرد عاقل فردوسی بوده است ، و ماموریت او پیدا کردن چیزی یا کسی که در تاریخ فراموش شده. وقتی آتوسا دوباره بیدار شد ، در دامن کوه البرز بود ؛ جایی میان افسانه و واقعیت . تنش در هوا معلق بود ، ولی نه در آسمان . او در میان زمان معلق بود تا به آن کوه برسد . البرز لانه ی سیمرغ افسانه ای و حالا تبعید گاه دیو سپید ، در میان کلمات شاهنامه ی اصیل . نه شاهنامه ای که این روز ها در دست ماست . آتوسا دوباره از آن خواب هولناک چشم به جهان گشود . بر زمین نشسته بود و همه جا را تار می دید . زیر لب زمزمه کرد : - اینجا کجاست؟! این رویایی شیرین است یا کابوسی زهرآگی؟ آن پیر مرد که بود ؟ صدای باد بلند شد و لباس او را کشید ، انگار که داشت هدایتش می کرد. به سمت مقصود ، انگار که او قاصد فردوسی بود! کمی بیشتر به اطرافش نگریست ، در آستانه ی جنگلی ایستاده بود . جنگلی که معروف بود به جنگل رویاهای کابوس وارانه ؛ ولی آتوسا ی گمراه ، نام دروغین او را بر لب زمزمه کرد : - جنگل های سرخ! زیبا ولی هولناک ، در دامن آن کوه زن شیر دل ، محل زندگی زال و سیمرغ، البرز کوه؟ آری! آن جنگل نه سبز بود نه بی روح ؛ فقط پوچ بود . درست مثل قلب دیو سپید . آتوسا لحظه ای درنگ کرد ، با خود تصور کرد: - شاید در رویایی کمی مهیب ولی شاعرانه گیر افتاده ام ، پس بذار نهایت استفاده را ببرم! شانه ای در ذهنش بالا انداخت به این تفکر کوته فکرانه. ولی کو رویا و خواب ؟ این داستان ، داستانی یست که تاریخ را باز تعریف می کند! اینجا درست جایی میان واقعیت بود ، واقعیتی اساطیری که در دل ایران خاتون رخ می داد ، برای نجات تعادل میان دنیا ها. دنیا، واقعیت و افسانه در حال گره خوردن بهم بودند و کلید نجات بشریت آتوسا بود.
و حالا او داشت میان انبوه برگ های خشک نارنجی و زرد قدم بر می داشت . سوز گونه هایش را گلگون کرده بود . باد او را درست از پشت همانند نگهبانی محافظ کار دنبال می کرد. شبح مه مانندی از پشت درختی به بیرون خزید.... خورشیدی در آسمان نبود فقط تاریکی با روشنی بی کران بود . انکار که نزدیک سپیده دم بودیم در عمق طولانی ترین شب سال . آن سایه محو شد ولی آن رد امید باقی ماند . جنگل خالی بود و درخت ها سرشان را به فلک برده بودند ، و هم نشین ماه و سپهر شده بودند ، گاهی هم شاخه هایشان به لطیفه فرشتگان می خندید. بدنه های تنومند و استوار داشتند . غرشی از هوا بر خاست ، چیزی شبیه به ناله ای که آمیخته شده بود به قدرت . انگار داشت از دل جنگل نعره می زد! ولی به چه دلیل و منزلت؟ شاید فراخوانی بود برای آتوسا ی شیر دل که داشت، با دقت بی نهایت ، به آسمان پر ستاره می نگرید . چهره اش لحظه ای رنگ پریده شد. آیا باید قدم دیگری بر می داشت ؟ لب هایش لرزش نداشت حتی قلبش ثانیه ای ایستد نداشت؛ بلکه قوی با خود زمزمه کرد : - من می توانم! انگار که فردوسی داشت در ذهنش بهش آن لبخند گرما بخش را می زد و زمزمه می کرد : - دانه های شن ساعت شنی ، در حال فرو ریختن هستند! دست نوازش گر باد درست به همتا ، آرامشی که پدر به فرزند می دهد ، او را به جلو و درست به سمت آن صدا هدایت کرد . آتوسا چند قدم با خش خش فراوان بر خرمن برگ های خشک شده برداشت . بانگ دیگری هوای کنار بدن او را جا به جا کرد . داشت به مکانی نزدیک می شد ، که شاخه های درختان بیشتر در هم تنیده شده بودند. مسیر باریک تر و سراشیبی بود . زوزه ی گرگ های گرسنه در میان صفحات شاهنامه پیچید . زنگی در سرش به صدا در آمد. چیزی که در ذهنش فریاد می کشید : - رستم! سیمرغ!هما! او با خود زمزمه کرد : - نام سه اسطوره ی ایرانی! دوباره چشمانش ناخودآگاه بر هم کوفته شد ، داشت صحنه ای می دید ، که در مخیله ی انسان نمی گنجید. او انسانی را دید قوی پنجه و زورمند ، شبیه به پهلوانان ایران . با لباس های چرمی و تیغ های آلوده به زهر های کشنده. با رخش ، که کنار او ایستاده بود . اسب افسانه ای رستم ، با آن سم های چالاک و بدنی عضلانی! آماده به خدمت برای آن اسطوره ، رستم! رستم نعره کشید : - دستان ، سیمرغ؛ پر گم گشته! او جایی میان نور و تاریکی ایستاده بود ؛ میان مه طلایی و سفید. زمان او را بر تیرگی کشید و آتوسا تنها ماند . وقتی از خلسه ی خواب آلودش به دنیا راستین باز گشت ؛ خود را در سر آغاز روستایی لب مرز دره ای دید
آن دره محل رشد گیاهان کم یاب سمی مثل اخاتاگیان توس و شب در های شب زده بود. آن جا بوی کاهگل و خاک می داد، بوی یلدا می آمد و آن داستان های اساطیری اش . با آن رسوم های فراموش شده . همه جا بوی هیزم و مهر و محبت می آمد. برف کم با دانه های ریز بر موهای سیاه او نشسته بود . او از دور به آن چند خانه ی کاهگلی می نگریست که در حال شادی بودند . به تن دانه های انار مرتب و منظم که یکجا در کنار هم قرار گرفته اند و سرخی خود را اش کار می سازند . به آن هندوانه ی سرخ و شیرین که نماد زمستانی پر بار است ، نگاه می کرد . دوباره آن صدا بلند شد ، ولی این بار لطیف تر و مادرانه تر : - دختر شفا بخش ، هفت نخ را در خموش ترین حالت خویش ، بهم گره های غیر قابل گشودنی بزن ، آن را بر بدنه ی تنومند ترین درخت ایم منطقه ، درخت بید مجنون سر افکنده ببند. آن جا است که رستم به کمک تو می شتابد! او داشت تصویری از یک پرنده ی بزرگ و آزاد می دید ، آن پرنده پر های داشت درست به سان طاووس ، رنگا رنگ ولی سرخ ، زرد و نارنجی . ترکیبی از سبز و آبی نیز در آن قابل دیدن بود . با ار بال زدنش صدای بهم خوردن صفحات کتاب بود . چشمانش ژرف و سیاه بود . نوکش سرخ آتشین بود ، درست مثل اخگری از خورشید. دوباره به حال بر گشت ، ولی هیچ وقت تصویر سیمرغ افسانه را فراموش نکرد . او حال میان دایره ای عظیم از درختان ایستاده بود . یکی از دیگری تنومند تر! صدای بهم خوردن سنگ های آتش زا ، او را به سمت آخرین درخت کشید. صدای خوندن چیزی بلند و طلسم مانند در هوا جاری بود. او به دایره ای از زنانی رسید ، که ایستاده بودند . با لباس های محلی درست به نظیر آن پر های سیمرغ ، سرخ ، زرد ، نارنجی ، سیاه و سفید . هر زن تیکه ای از نخ بلند در دست داشت و در حال گره زدن آن بود. به جز آتش پر جنب و جوش و صدای آن تواز محلی نا مفهوم صدای دیگری نبود . یکی از زن ها کاموا سفید دستش را بر هوا معلق نگه داشت و با حرکات چشم او را فرا خواند . آتوسا بی درنگ با قدم های متين و استوار به سمت آن زم سپید پوش رفت . نخ را گرفت و با بقیه ی شروع به بافتن کرد . انگار که جزوی از آن بود ، حرکاتش غیر ارادی بود و غیر قابل کنترل. حتی لب هایش بر علیه او شورش کردند و آهنگ را با ریتم موزون آن هد، شروع به خواندن کردند : - آن سایا ما ، کایا تاتسینو.... چشم هایش لحظه ای تار شد و وقتی دوباره توانست کامل اطراف خود را نزاره کند؛ هیچ کس نبود فقط او مانده بود و نخی بلند . دوباره آن صدای مرد در ذهنش پژواک شد : - آتوسا! نخ را در سکوت مطلق و محض بر دور بدنه ی درخت گره بزن . دور شو! برعکس جهت عقربه های ساعت حرکت کن ؛ آنجا به دیدار من خواهی آمد! دخترک انگار که تسخیر آن صدای آمر شده باشد ، بی توقف و فکر نخ را به اولین درخت روب دیدگانش بست
نعره ای دیگر بر هوا برخواست. این بار فردوسی در ذهنش مجسم شد . کامل با آن ردای سیاه با گل دوزی های سپید و طلایی مذاب. لبخندش آگاه بود و دانا . شاهنامه با آن جلد قهوه ای اش و صفحات پوستی رنگ و رو رفته اش ، در دست او بود. زمزمه کرد : - چند ساعت تا طلوع باقی مانده است. با آن نخ واژگان سهمگین تر بر تن و جان دیو سپید پیچید و طلسم استوار تر شد. ما به تو ایمان داریم ، جهان را نجات بده! آن صدای پر اقتدار محو شد ، آتوسا با لبخندی که هویدا نبود بر لبش ، ولی بر جانش عریض و خوشحال بود . بر خلاف جهت دنیا شروع به حرکت کرد . با چیزی که مشاهده کرد ، دیگر نتوانست راه برود. برف های سفید بر جلوی صورتش از زمین بلند شده اند ، و دوباره بر دل ابر ها جا خوش کرده اند. برگ ها سبز و پر طراوت شده اند و بر شاخه های خود نشسته اند . او ادامه داد. زوزه ی گرگ جای خود را به جهش خرگوش های شاد داد. باز هم راه رفت ، تا جایی راه رفت و محو آن درخت های پر بار و سبز شد که فراموش کرد ، مقصد نهایی اش کجاست. آن رویداد آنقدر ادامه داشت تا خود را لبه ی غاری وسیع دید. غاری که از سنگ سیاه تشکیل شده بود و دهانش در دل البرز کوه شروع می شد . حتی صدای نفس های بریده ی او که با صدای آواز گنجشک ها ادقام می شد ، در دهانه ی غار در حال پژواک شدن بودن . او سایه ای دید ، بلند قامت و چهار شانه . درست مثل تصورات فانی اش از آن پهلوان و اسطوره ای ایرانی ؛ رستم. آتوسا بلند گفت : - دلاور ، دلاوران ؛ رستم خان! او چند بار پلک زد و بعد سر بر تعظیم فرود آورد. با صدای بم و تقریبا گرفته اش با اقتدار گفت : - ای نگهبان زمان ، از دیدار تو بسیار خوشنود هستم ؛ اما حال و اکنون وقت حال و احوال پرسی نیست. باید پر آخر سیمرغ را بیابی. ولی آن پر در طول گذر زمان از بین رفته و گم گشته است . با گفتن آن کلمات سایه ی رستم محو و غرق در نور شد ؛ ولی دست نکشید و ریا تر ادامه داد : - پر درجایی است که نور و تاریکی هم را می بوسند - در قلب ، جان ث روح آن مراسم از یاد رفته ولی هرگز از بین نرفته است. برو و آتش یلدا را پیدا کن ، در دل جایی که سرد تر از سرد است . پر تکه ای وجودت است که فراموشش کرده ای . آن را با آتش حقیقت وجودت آتش بزن . و منتظر سیمرغ بمان! از آنجا به بعد او راه نمای توست. او در دل آن طلای مذاب و مه سفید محو شد و حالا آتوسا با هزاران سئوال بی جواب ، به دهانه ی غار نگاه می کرد . به جایی که تا ثانیه های پیش رستم. دلیر در آنجا ایستاده و با او سخن گفته بود . هنوز گرمای امید بخشش حضور داشت . آتوسا دست هایش را گره زد و مصمم تر قدم برداشت . او نمی دانست که نتیجه ی این مسیر به کجا خاتم می یابد ، فقط می دانست ، پایان راهش می رسد به پر سیمرغ
شاید هم هما سعادت! همانگونه که در دل جنگل قدم می زد ، سوز تند تر و باد خشمگین تر شد. زمین یخ زد ، و هیچ چیز زنده ای وجود نداشت . قلب او شروع به تالاپ و تلوپ کردن کرد . دست های یخ زده اش را مشت کرد تا کمی گرم شود . از شدت سرما ، داشت وارد خلسه ای ناب می شد . آرام آرام همه جا رنگ باخت و او داشت وارد خواب آخرتش می شد بدنش کرخت و میز دشت فرمان خوابیدن را صادر می کرد . زیرا آنجا به جز اکسیژن دارای یک گاز سمی نیز است که فقط توسط گیاه شبدر تابستانه پخش می شود. اگر نتونی در مقابل بو و حالت آن گیاه مقاومت به خرج دهی ، مرگت حتمی است . همه جا سکوت بر پا بود ، درست همانند صحنه ی قبل از انفجار . فقط صدای صدم های به تزار زحمت آتوسا در هوا بود و لالایی که زمزمه می کرد : - یلدایِ من، شبِ درازِ من… ستارهها هم خوابِ سنگین دارند. مهِ سپید، روی البرز نشسته… خُفتَه، خُفتَه، بیصدا باران دارند. سیمرغِ پیر، پرهایش برفاندود… رستم، زخمِ کهنهاش را پنهان دارد. هوا سرد است… اینجا، قلبِ زمین هم یخزده میتپد. بگیر این نخِ سپید را… ببند به شاخهٔ خالیِ بید… خداوندا، همین یک شب را کوتاه کن… کوتاه… کوتاه… یلدای من، پایانِ تو کجاست؟ چه کسی میداند فردا را… شاید فردا… آفتاب، حتی از البرز هم نمیآید… خُفتَه، خُفتَه… برفِ سکوت… لالاییام تمام شد… و شب… هنوز… دراز است… دراز ، دراز .... واپسین کلمه ادا شد و او به خواب رفت.. اما قبل از این که چشم هایش بر هم بیفتند ، او قلب تپنده ی زمین را دید . بله در جایی میان یخ برف ، چیزی سرخ و آتشین در حال شعله کشیدن بود . انگار که با صدای او بیدار شده بود . آری! آن گوی سرخ و آتشین آخرین پر سیمرغ بود . پری که در طول تاریخ گم گشته بود . در نهایت یوسف گم گشته به خان باز آید. اولین پر برای زندگی فدا شد ، دومی برای عقل و آخری برای تعادل
او بر زمین زانو نهاند. و دست های لرزانش را بر زمین گذاشت . پر سرخ و نارنجی بود و شعله می کشید ، درست مثل یم قلب کوچک نبض داشت و گرم بود . قلب آتوسا با چنان سرعتی می تپید که انگار قصد دارد از سینه ی او به بیرون فرار کند . یخ آرام آرام آب شد ، انگار که صاحب راستین خود را یافته باشد . کم کم با از بین رفتن لایه ی روی یخ ، پر هم دست از خود بینی کشید و فروغ خود را کم کرد، تا کاملا خاموش شد. او پر را برداشت. حالا چگونه اون رو آتش بزند ؟! با خود نجوا کرد: - آتش حقیقی ؟! شاید منظور او آن سنگ است! با ذوق آن سنگ کوچک سیاهش را در مشت گرم خود گرفت . چشم هایش را بست و تصور کرد: جهان در آن پر خلاصه می شود و حالا آن پر آتش می گیرید . آری! واقعی پر فقط با یک قطره اشک شروع به گداختن کرد . و خاکستر شد ، نه خاکستر های معمولی ، او تبدیل به شن ساعت شنی شد! و حالا سیمرغ افسانه ای سایه اش را بر سر آتوسا انداخت. بال هایش درست مثل آتش و زندگی بودند . منقارش نوک تیز و چشم هایش هولناک ولی مهربان . نفس آتشینی کشید و در سر آتوسا غرید : - چه می خواهی که سیمرغ را احضار کرده ای ؟! - هما ، همای سعادت . لطفا او را فرا بخوان . - تو انسان فانی جرعت کردی ، از من سیمرغ بخواهی که فرزند خود را هما سعادت را برای تو فرا بخوانم ؟! - آری ! آری پرنده ی بزرگ منش! او را فرا بخون. من او را برای سعادت واقعی می خواهم . نه حرص و طمع یک انسان فانی. او نگاهی عاقلانه و کمی مادرانه به آتوسا انداخت و بعد ... صدای که تا دنیا دنیا باشد ، قرار نیست دوباره ه خونده شود ، بر گوشان آتوسا بوسه زد . صدای شبیه به لالایی مادر و بانگ طبل جنگی. همانقدر شاعرانه و ترسناک . و بعد... آن سایه ی امید همه جا را پوشاند ، او حتی از سیمرغ هم بزرگ تر بود . سایه ای محو و طلایی رنگ که پر بین لایه های پنهان سفید پوشانده شده بود . صدای بال هایش ترکیب شده بودند با آواز سیمرغ . او سعادت خود را بر دنیا انداخت . آتوسا میان گردبادی از. صفحات شاهنامه، صدای بال هما و سیمرغ، آواز آن دو پرنده ی خوش سیما ، رستم با لبخندی پدرانه که به آتوسا نگاه مر کرد ؛ زیرا او ماموریت نا تمام او را به اتمام رسانده بود . و در آخر غاری که دیور سپید به ظاهر بک سایه و یک اشک در ام زندانی بود . همه ی این ها به شکل تصویر های محوی از جلو صورت آتوسا می گذشتند. و در آخر دیو سپید با نعره ای دردناک خاکستر شد . آتوسا با جیغ بیدار شد . کل تنش عرق کرده بود . و او حالا در میان برف آرام شده و صدای صمیمی خنده های همسایه . با نماد پر سوم خاکستر شده به اولین روز زمستان می نگرید . و به خواب عجیبش فکر می کرد . شاید هم رویایی که فقط ۱ ثانیه ازش گذشته بود . یا واقعیتی محض.... و ازن پایان نبود فقط آغاز سرنوشتی دیگر بود
امید وارم لذت برده باشید ....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)