«سلطنت»
در قلب انگلستان، جایی که خاندان سلطنتی همچنان با شکوه بر سرزمین حکومت میکردند، پادشاه و ملکه همراه با دو دخترشان زندگی آرام و زیبایی داشتند. دختر بزرگشان مالیا نوزده ساله بود و دختر کوچکترشان، مری، تنها چهار سال داشت. اما روزی آرامش قصر فرو ریخت. ملکه در بستر مرگ بود… و خیلی زود از دنیا رفت. مرگ او پادشاه را شکست؛ آنقدر عاشق همسرش بود که بعد از رفتنش دیگر هیچوقت حاضر نشد با کسی ازدواج کند. سالها گذشت و زندگی در قصر ادامه یافت، اما جای خالی ملکه همیشه حس میشد. مالیا که حالا خودش مادر شده بود، مسئولیتهای ملکه را بر عهده گرفت نه بهعنوان ملکهی واقعی، بلکه کسی که وظایف او را ادامه میداد. او دو پسر داشت: جان، پسر شانزدهسالهاش که کمکم شبیه یک شاهزادهی کامل میشد، و پیتر، پسر دهسالهاش که با شیطنتهای کودکانهاش رنگی تازه به قصر میبخشید. مری نیز حالا دختر جوانی نوزدهساله شده بود؛ دختری که هنوز ردّ خاطرات مادر در چشمهایش پیدابود.» یک روز پادشاه ادوارد تصمیم میگیرد برای دیداری سیاسی با پادشاه فرانسه به آن کشور سفر کند. او وارد فرانسه میشود و با پادشاه هنری جلسهای مهم برگزار میکند. پس از گفتگوهای طولانی، دو پادشاه به توافقی بزرگ میرسند؛ توافقی که قرار است دو سرزمین را به هم نزدیکتر کند.
پادشاه ادوارد در این دیدار تصمیم میگیرد دخترش مری را با پسر پادشاه فرانسه نامزد کند. قرارداد بسته میشود و او به انگلستان برمیگردد. اما وقتی به قصر میرسد، ترجیح میدهد خبر را مستقیم به مری نگوید. بنابراین از مالیا میخواهد تا موضوع را به خواهرش اطلاع دهد. مالیا با آرامش نزد مری میرود و میگوید: «پدر تصمیم گرفته… باید خودت رو برای نامزدی با شاهزادهی فرانسه آماده کنی.» مری، که ۱۹ سال داشت و حالا آیندهاش روبهروی او قرار گرفته بود، لحظهای ماتش میبرد. صورتش از عصبانیت و شوک جمع میشود و با صدایی لرزان میگوید: «من نمیخوام با کسی که نمیشناسم ازدواج کنم.» مری با قدمهایی تند وارد اتاق پادشاه شد و با صدایی پر از عصبانیت و مقاومت گفت: «من نمیخواهم… و اصلاً…» پادشاه، بدون اینکه نگاهش را از او بردارد، با آرامشی محکم پاسخ داد: «اگر با پسر شاه هنری ازدواج کنی، روزی ملکهی سه تاج و تخت خواهی شد. این فرصت را به تو میدهم، چون میدانم لیاقتاش را داری.» مری، که قلبش از خشم و سرخوردگی میتپید، به سمت پدرش برگشت و گفت: «یادت هست وقتی خواهرم مالیا آرزو داشت با همچین آدمی ازدواج کند و تاج و تختها را به دست بیاورد، جلویش ایستادی؟ حالا که من نمیخواهم، چرا برایم زور میآوری؟» پادشاه با لحنی جدی و صدایی که هیچ جای شک و تردیدی در آن نبود، گفت: «خفه شو، تو هنوز چیزی نمیفهمی. هر کاری که انجام میدهم، به صلاح توست. تو شایستهی همهی اینها هستی و من دارم این مسیر را برایت هموار میکنم. اما خواهرت… او هرگز لیاقت چنین چیزی را نداشت.» و همانجا، پشت در، مالیا ایستاده بود و هر کلمه از این مکالمه را با دل پر از حسادت و حیرت شنیده بود…
مالیا بعد از شنیدن حرفهایشان، به اتاقش رفت و در را پشت سرش کوبید. چند دقیقهای روی تختش نشست و گریه کرد، اما خشم درونش زودتر از اشکها فوران کرد. با حرص و عصبانیت شروع کرد به کوبیدن و شکستن اشیا، هر چیز کوچکی که دم دستش بود را خراب کرد. سپس جلوی آینه ایستاد و با چشمانی پر از خشم و حسادت به خودش نگاه کرد: «نباید بذاری اون برتر از تو باشه… من که بزرگش کردم، سالها براش مادری کردم، زحمت کشیدم… و آخرش اون بره و اونطور شه و من… من چی بشم؟» مالیا مشتهایش را گره کرد و به خودش گفت: «اون هم ملکهی انگلیس بشه، هم ملکهی فرانسه، هم ملکهی اسکاتلند… امکان نداره! من هرگز نمیذارم همچین چیزی اتفاق بیوفته!» در واقع، حسادت مالیا نسبت به مری عمیق و غیرقابل کنترل بود و هیچ چیز نمیتوانست آرامش او را بازگرداند… مالیا پیش مری آمد و با دقت پرسید: «پدر بهت چی گفت؟» مری، با عصبانیت جواب داد: «گفت که این به صلاح منه که باهاش ازدواج کنم… ولی من نمیخوام! لطفاً، مالیا، برو با پدر حرف بزن، یه جوری قانعش کن که بیخیال شه… من نمیتونم با کسی که نمیدونم چه جور آدمیه ازدواج کنم… خواهش میکنم!» مالیا بلافاصله مری را در آغوش گرفت و با لحن مطمئن و آرام گفت: «نترس، من نمیذارم همچین اتفاقی بیوفته، بهت قول میدم.» مری با گریه در آغوش خواهرش، گفت: «تو به پدر میگی که بیخیال شه؟» مالیا سر تکان داد و با نگاهی مرموز لبخند زد: «نه… یه نقشهی دیگه دارم. تو هیچ کاری نکن، فقط هر چی پدر میگه رو انجام بده. من همه چیزو حل میکنم. خیالت راحت باشه.» مری خواهرش را محکم در آغوش گرفت و گفت: «ممنونم ازت، خواهر… خیلی ممنونم.» مالیا لبخند زد و وقتی که پشتش را کرد تا برود، با لحنی زیرلب و مصمم گفت: «نمیذارم همچین اتفاقی بیوفته!»
مالیا وارد اتاق پادشاه شد و با اطمینان گفت: «پدر، من کمی با مری صحبت کردم و تونستم یه مقداری راضیش کنم، به نظرم به مری یه فرصت بدیم تا پسر شاه هنری رو بشناسه. مطمئنم اگه باهاش آشنا بشه، تحت تاثیر قرار میگیره و شاید قبول کنه که باهاش ازدواج کنه… اون پسر خوشتیپ و با شخصیتیه.» پادشاه کمی مکث کرد و سپس با لحنی جدی گفت: «خوبه… باید کمی دربارش فکر کنم که چیکار کنم.» صبح روز بعد، پادشاه مری و مالیا را به اتاقش فراخواند. با صدایی آرام اما جدی گفت: «مری دخترم، من کمی فکر کردم و دیدم که حق با توئه. من نباید انقدر زورگویی میکردم. یک برنامهی یک هفتهای با شاه هنری ترتیب دادهام. در این مدت تو به فرانسه خواهی رفت، با آداب و رسوم و فرهنگ مردم آنجا آشنا میشوی و فرصت خواهی داشت که پادشاه آیندهات را بهتر بشناسی. خواهرت هم همراهت خواهد بود، تنها نیستی. اگر بخوای، میتوانی چند تا از دوستانت را هم با خودت ببری.» مری در سکوت به مالیا نگاه کرد و مالیا با سر تکان دادن به او اطمینان داد. مری سپس با لحنی محکم و مصمم به پدرش گفت: «قبوله، پدر… ولی اگه دیدم مناسب من نیست، این ازدواج را قبول نخواهم کرد.» پادشاه سر تکان داد و با آرامش گفت: «باشه، فقط بشناسش، شاید خوشت آمد.» مری با حرص، نگاهی تند به پادشاه انداخت و بدون کلام بیشتر، اتاق را ترک کرد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام. داستان خیلی جذابه. میخوام برم پارت دوم هم بخونم. خیلی قشنگه موضوع جالبی به ذهنت رسید که بنویسی. ممنون که زحمت کشیدی و داستان رو نوشتی 💖
سلام عذر میخوام ولی میشه از داستان منم حمایت بشه؟
منتشر شده اسمش بازی زندگی: انتقام لیلی هست
کامنت موقته
حتما حمایت میشه✨
مرسی💕
تا پارت دو نگیریم آروم نخواهیم گیریم
خیلی خوشحالم که خوشتون اومده 😊
پارت دو درحال برسیه
خیلی خوب بود پارت دو می خوام ✨🌕
خیلی خوبه که خوشتون اومده پارت دو هم درحال بررسی هست.
زیبا و درخشان✨😭
ممنون میشم پست آخر منم لایک کنید.🩰💃
سازنده زیبا پین؟💘🌱
مرسی که پسندیدی✨
همه پست هات رو لایک کردم
ممنون