اینیکی درخواستی بود راجب istj و enfp
ISTJ)، که حالا اسمش رو میذاریم «آریا»، ساعت ۱۶:۰۰ دقیقاً پشت میز کتابخونه نشسته بود و داشت کدنویسی روی پروژهی سختافزاریش رو مرور میکرد. هر چیز در جای خودش، هر قانون باید رعایت میشد. دنیا برای آریا، یه پازل منطقیه. ناگهان، لنا (ENFP) مثل یه انفجار رنگی وارد کتابخونه شد. یه شال سرخابی دستش بود که انگار داشت در هوا میرقصید و دهنش پر بود از ایدههای هیجانانگیز دربارهی یه رمان جدید که کل داستانش توی قطار اتفاق میافتاد! آریا نگاهی به ساعت کرد و بعد به لنا. “لنا، الان وقت تعویض شال نیست، باید تمرکز کنی.” لنا کنارش نشست، ولی آروم نمیگرفت. “آریا! تو همیشه داری یه کاری رو مرتب میکنی! بیا یه کم خلاق باش! من یه ایده دارم برای پایان رمانت! قطار باید… آه! یهو به یه قلعهی شناور برسه!” آریا اخم کرد (آروم، چون میدونست اگه جدی شه لنا دلش میشکنه). “لنا، از نظر فیزیک سیالات و مهندسی ساختار، قلعهی شناور در آن ارتفاع بدون نیروی پیشران معادل… غیرممکن است.” لنا دستش رو روی گونهی آریا گذاشت. “تو همیشه منطقی هستی! ولی عشق که منطق نداره! من باید احساس کنم که ممکنه! زندگی بدون اون ‘ممکنه’، فقط یه جدول اکسل خستهکنندهست!”
آریا قلبش یکم سریعتر زد. اون از این غافلگیریهای ناگهانی متنفر بود، ولی از این انرژی عجیب لنا که همه چیز رو روشن میکرد، لذت میبرد. “خب، اگر اصرار داری…” آریا آهی کشید. “برو اون شالت رو عوض کن و یه لباس رسمیتر بپوش. ما باید بریم سمینار مهندسی فردا. میخوام مطمئن باشم که برنامه رو دقیق میدونی.” لنا برق زد. “باشه! ولی به یه شرط: وقتی برگشتیم، باید با من در مورد احساساتت در مورد ایده قلعه شناور حرف بزنی!”
آریا سرش رو تکون داد. اون میدونست که هرگز نمیتونه لینا رو مثل خودش منظم کنه، و این دقیقاً دلیلی بود که براش جذاب بود. لنا مثل یه نسیم بهاری بود که وارد اتاق بسته و سنگین آریا شده بود و باعث میشد هر چند وقت یکبار، قانونهای خودش رو بشکنه و برای یه لحظه، “ممکن” رو به “واقعیت” تبدیل کنه. اون دوتا، تفاوتهاشون رو با هم پر میکردن: آریا به لنا ثبات میداد تا ایدههاش به زمین بچسبن، و لنا به آریا رنگ و هیجان میداد تا زندگیش فقط خطوط مستقیم نباشه.
هفتهی بعد، آریا (ISTJ) با دقت تمام، نقشهی مسیر رو برای سفر آخر هفتهشون روی کاغذ پرینت گرفته بود و زیر هر نقطه، میزان مصرف سوخت و زمان تقریبی رسیدن رو با فونت استاندارد نوشته بود. لنا (ENFP) در حالی که داشت با یه عروسک خمیری شبیه به یه اژدهای سبز نقاشی میکشید، با هیجان گفت: “آریا! نقشه عالیه! ولی بیا یه مسیر دیگه رو امتحان کنیم! یه روستای قدیمی پیدا کردم که میگن اونجا بهترین لوبیای دنیا رو دارن!” آریا همونجا خشکش زد. لـ… لوبیا؟ 😳 این کلمه مثل یه ویروس خطرناک تو سیستم منطقش رخنه کرد!
لنا! من بهت گفتم که از اون بدم میاد! و مهمتر از اون، اون مسیر جزو برنامه نیست! تغییر دادن برنامه باعث افزایش مصرف سوخت و تأخیر در رسیدن به اقامتگاهِ رزرو شدهست!” آریا تقریباً داد زد. لنا کمی جا خورد، ولی زود خودش رو جمع کرد. اژدهای خمیری رو پرت کرد روی میز آریا و قیافهش رو ناز کرد. “آریا، آریا، آریا… تو همیشه داری از چیزای خوب دوری میکنی! من میدونم از لوبیا متنفری، ولی این یه تجربهی فرهنگیه! تازه، شاید تو اون روستا یه نفر باشه که بتونه با منطق تو، داستان قلعهی شناور من رو به یه راهحل مهندسی تبدیل کنه! تو فقط به من اعتماد کن، یک بار!”
آریا به اژدهای سبز روی نقشهی سفرش خیره شد. منطقش داشت فریاد میزد “نه!”، ولی چشمان لنا داشت التماس میکرد. آریا نفس عمیقی کشید. “باشه، لنا. فقط و فقط چون تو اصرار داری، و چون باید اثبات کنم که این ‘تجربه فرهنگی’ ارزش ریسک کردن رو نداره… یه انحراف نیمساعته.” لنا جیغ خفهای زد، آریا رو محکم بغل کرد و با انرژی لبخند زد. “آفرین به تو، منطقیِ دلدار! من قول میدم تا وقتی از اون روستای لوبیا برگشتیم، برای یه دقیقه هم دربارهی قلعهی شناور حرف نزنم!” (آریا زیر لب گفت: ‘این قول تا نیم ساعت دیگه شکسته میشه…’) نتیجهی لحظهای: آریا (ISTJ) برای اولین بار، قانون خودش رو زیر پا گذاشت، فقط به خاطر اینکه “لذت” لنا (ENFP) مهمتر از “برنامه” خودش شد!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!

قشنگگگگگ🫀✨
ولی نه به قشنگی شما💫
🫂💓
عالی
😁
فرصت؟✨🗿
👌