این داستان بخدا واقعیه و دروغ نمیگم😬 این داستان چهارشنبه ۱۹ آذر تو مدرسمون اتفاق افتاد..
ما توی مدرسمون کلا ۱۵ نفریم، یعنی کل مدرسمون ۱۵ نفره، چون اولین سال مدرسمون هست، یعنی امسال باز شده، ما کلاس ششم هستیم و کلاسمون با معلم و خودم۵ نفره و چهارشنبه ورزش داشتیم و چون بارون بود من و دوستام داشتیم داستان ترسناک تعریف میکردیم و کسی نبود
و معلم هم رفته بود و ۴ نفر شده بودیم، خب ما توی طبقه ی دوم هستیم و توی سالن طبقه دوم، ۳ تا کلاس وجود داره.. یکیش ما هستیم و یکیشون کلاس چهارمیا هستن که هنوز کلاسشون خالیه و هیچکسی اونجا نمیره و دانش آموز نداره کلا، یکیشون هم کلاس پنجمیا هستن که ۲ نفرن و اونا تو کلاس نبودن و رفته بودن توی دفتر کنار معلما درس بخونن😀، خب پس تنها کلاسی که بود ما بودیم
داشت بارون میبارید و رعد و برق میزد😬 که من دوستام هم یه مشت ترسو هستیم و سریع از صدای رعد برق شدید ترسیدیم، خب توی سالن خیلی تاریک بود و دوستم که از هیچی نمیترسید رفت توی سالن و یه گشتی زد.. ما هم تو کلاس بودیم که یهو دوستم درو باز کرد و با یه حالت خنده و ترس گفت: بچه ها من دیدم یه چیز سیاهی از توی سالن رد شد.. همه خشک شده بودن حتی من
خیلی ترسیدم و همه رفتیم زیر کاپشن هامون😰، خیلی ترسیده بودیم ولی یکی از دوستام که از همه قدش بلند تر و هیکلی بود گفت: دروغ نگو جن وجود نداره و این حرفا.، یکدفعه از سرجاش پا شد و در کلاسمون باز کرد .. هیچوقت بخاطر اون حرکت نمیبخشمش چون یهو من چند تا از دوستام دیدیم یه چیز سیاهی رد شد…🙂 برگا.مون ریخته بود و جیغ کشیدیم و دوستمون هم درو بست حتی منم اون چیز سیاه رو دیدم ولی خیلی سریع رد شد. در عرض یک ثانیه
همون لحظه به خاطر رعد و برق برقا رفت و همه سک.ته کردن، من و دوستان دوان دوان به سمت طبقه پایین رفتیم و ماجرا رو برای معلم و مدیر تعریف کردیم، اونا چیزی نگفتن و سعی کردن به ما بفهمونن که واقعی نبوده ولی همه اونا دیده بودن و آخه اون چه توهمی هست که همه ببیننش؟ اون دیگه توهم نیست، واقعیته.. توی حیاط هم انگار سیل اومده بود، اب تا پیش ساقه پامون بالا رفته بود
قبل از اینکه بریم طبقه پایین و ماجرا رو برای همه تعریف کنیم، یهو تمام برگ های درختان به صورت خیلی شدید و ترسناک به زمین ریختند و انگار یه پرنده افتاد،ولی نشده بود،وقتی که به طبقه پایین رفتیم، به بچه های مدرسه گفتیم و اونارو هم به کلاسمون بردیم و شاید باورتون نشه ولی چند تا از بچه ها توی کلاس چهارمیا که خالی بود یه چیزی دیده بودن🥶 ،و خلاصه بگم بدترین چهارشنبه زندگیم بود و واقعا همش واقعی بود، اخه چرا باید دروغ بگم؟ جدی هممون یه چیز رو دیده بودیم، تازه من یکبارم توی قبرستون یه چیزی دیدم.. اگه بخواید ماجرا اونم براتون تعریف میکنم البته در پست بعدیم..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)