بزن بریم:)
تونل با صدای مهیبی لرزید. دیوارها شروع به حرکت کردند، انگار زنده بودند. نمادهای درخشان روی سنگها به رنگ قرمز درآمدند و نورشان مثل شعلههای خشم میدرخشید. هرماینی با وحشت گفت: «این تونل نفرینشدهست… انتخابمون اشتباه بود!» از سقف، زنجیرهای جادویی پایین افتادند و سعی کردند دست و پایشان را ببندند. هری فریاد زد: «Expelliarmus!» ولی وردش فقط برای لحظهای زنجیرها را عقب زد. رون، با ترس و شوخی همزمان، گفت: «خب، حداقل مطمئن شدیم که اینجا سالن مهمونی نیست!» دلفی جلو آمد، وردی ناشناخته خواند و زنجیرها عقب رفتند. لبخند آرامشبخشش باعث شد همه دوباره به او اعتماد کنند. هری نفسش را بیرون داد: «خوبه که همراه ما هستی، دلفی.» اما دراکو، با نگاه سرد، زیر لب زمزمه کرد: «عجیبه… چرا هر بار که اشتباه میکنیم، دلفی آمادهست تا نجاتمون بده؟» اشکهایش را پاک کرد و قاب عکس رز را لمس کرد. «رز… باید حواسم به همهچیز باشه. ناگهان، از اعماق تونل موجوداتی سایهوار بیرون خزیدند. چشمهایشان سرخ، بدنشان مثل دود، و صدای زمزمههایشان ذهن را میلرزاند. هرماینی فریاد زد: «اینها نگهبانهای تونلن! باید سریع رد بشیم!» گروه با تمام توان جنگید، وردها و معجونها را به کار گرفتند. دلفی باز هم کمکشان رسید، وردهای عجیب و قدرتمندش موجودات را عقب راند. همه بیشتر به او اعتماد کردند—جز دراکو، که نگاهش پر از شک بود.
گروه بعد از عبور از تونل نفرینشده، روی سکوی سنگی نشستند تا نفس تازه کنند. هری با صدایی خسته گفت: «ما تا اینجا فقط به لطف دلفی زنده موندیم. بدون اون، شاید همون اول کار تموم میشد.» هرماینی سرش را تکان داد. «درسته. وردها و معجونهایش خیلی به درد خوردن.» رون، طبق معمول، با دهان پر از خوراکی گفت: «من فقط میدونم هر بار نزدیک بودیم بمیریم، اون یه ورد عجیب زد و نجاتمون داد. به نظرم باید بیشتر بهش اعتماد کنیم.» دراکو که تا آن لحظه ساکت بود، ناگهان بلند شد. چشمانش پر از خشم و بغض بود. «نه! شما نمیبینید؟ هر بار که دلفی “کمک” کرده، اولش یه اشتباه بزرگ رخ داده. پل اشتباه، ورد اشتباه، تونل اشتباه… همهاش کار اون بوده!» هری اخم کرد. «دراکو، داری بیانصافی میکنی. دلفی بارها ما رو نجات داده.» هرماینی با جدیت گفت: «شاید فقط اتفاق بوده. نمیتونی بدون دلیل کسی رو متهم کنی.» رون، با لبخند مسخره، گفت: «آره، دراکو. شاید فقط بدشانسی داری. یا شاید رز رو اینقدر دوست داری که همهچیز رو به چشم تهدید میبینی.» دراکو با صدایی لرزان، اما محکم، گفت: «نه… من مطمئنم. یه چیزی پشت این دختر هست. شما نمیبینید، ولی من میبینم.» دلفی، با چهرهای مظلوم و صدایی آرام، گفت: «من فقط میخواستم کمک کنم… باور کنید.» هری نگاهش را به دلفی انداخت، بعد به دراکو. «فعلاً باید متحد باشیم. اگر شروع کنیم به شک کردن به همدیگه، همینجا شکست میخوریم.» دراکو سکوت کرد، اما نگاهش پر از خشم و شک بود. قاب عکس رز را در دست فشرد و در دل زمزمه کرد: «برای تو… حتی اگر همه مخالف باشن، حقیقت رو پیدا میکنم.»
شب، سنگین و سرد بود. گروه تصمیم گرفتند کنار یک صخرهی بلند استراحت کنند. هرماینی وردهای امنیتی را زمزمه کرد؛ حلقهای از نور اطرافشان کشیده شد تا هیچ موجودی نزدیک نشود. همه خسته بودند و به خواب رفتند. دلفی با لبخند آرام گفت: «من نگهبانی میدم. شما بخوابید.» هری، رون و هرماینی با خیال راحت چشمهایشان را بستند. اما دراکو… خوابش نمیبرد. قاب عکس رز را در دست گرفته بود و نگاهش پر از شک. نفس عمیقی کشید و آرام از جای خود بلند شد. وقتی به بیرون حلقهی امنیتی رسید، چیزی دید که خونش را منجمد کرد: دلفی، در سکوت، وردهای امنیتی هرماینی را یکییکی خاموش میکرد. دراکو با صدایی لرزان اما محکم گفت: «تو کی هستی؟ از کجا پیدات شدی؟ چرا هر بار اعتماد ما رو جمع میکنی و بعد خرابکاری میکنی؟!» دلفی لحظهای مکث کرد، بعد با لبخند سرد گفت: «تو زیادی بدبین شدی، دراکو. من فقط میخواستم مطمئن بشم وردها درست کار میکنن.» دراکو چوبدستیش را بالا برد. «دروغ نگو! من دیدم. تو داری همهچیز رو خراب میکنی. نمیدونم کی هستی، ولی میدونم یه نقشه داری.» دلفی با خونسردی وردی پرتاب کرد. جرقهای آبی در هوا منفجر شد. دراکو هم بلافاصله وردی دفاعی خواند. نورها در تاریکی شب به هم برخورد کردند و صدای انفجار همه را از خواب پراند. هری، هرماینی و رون با عجله بلند شدند. هرماینی فریاد زد: «چی کار میکنید؟! دارید همدیگه رو میکشید؟!» هری، با خشم، به دراکو نگاه کرد. «باز شروع کردی؟! چرا همیشه دلفی رو مقصر میدونی؟!» رون، با صدایی پر از عصبانیت، گفت: «ما خستهایم، داریم میمیریم، و تو فقط دنبال دعوا هستی. بس کن، دراکو!» دلفی، با چهرهای مظلوم، گفت: «من فقط میخواستم مطمئن بشم همه امن هستن… ولی دراکو به من حمله کرد.» همه نگاهها به دراکو چرخید. هرماینی با صدایی محکم گفت: «دیگه نمیتونیم اینطوری ادامه بدیم. دراکو، تو فقط داری اذیت میکنی. از این به بعد باید تنها بیای.» دراکو، با چشمانی پر از اشک و بغض، فریاد زد: «شما ک.و.ر.ی.د! یه روزی میفهمید من راست گفتم. یه روزی میفهمید دلفی خرابکار بود!» سکوت سنگینی افتاد. دراکو، تنها، در تاریکی قدم برداشت. و گروه، بیخبر از حقیقت، کنار دلفی ماندند…
صبح روز بعد، صدای فریاد و غرش جادوها همه را از خواب پراند. قبل از اینکه هری یا هرماینی بتوانند چوبدستیشان را بگیرند، م.ر.گ.خ.و.ا.ر.ه.ا از دل تاریکی بیرون پریدند. وردهای امنیتی از بین رفته بودند. همه با ضربهای بیهوش شدند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)