.........
ریگلوس، توله گربه پشمالوی کوچک با چشمهای درشت قهوهای، روی کلاه جادویی قدیمی که حالا حکم تختش را داشت، چمباتمه زده بود. کتابخانه قدیمی غرق در سکوت بود، فقط صدای “تیک-تاک” ساعت کوکی روی قفسه بلند به گوش میرسید. او آنقدر کوچک بود که بیشتر شبیه یک پومپوم پشمی بود تا یک گربه. امشب، برخلاف شبهای دیگر، نور چراغ روغن در گوشه اتاق کمی کم شده بود. ریگلوس با دقت سرش را از لبه کلاه پایین آورد. او میتوانست از آن بالا ببیند که تو و پدرت در سکوت کنار هم هستید و این منظره آرامشبخش بود. اما ریگلوس میدانست که وظیفهاش در شبهای تاریکتر بیشتر است. با یک جهش کوچک، که بیشتر شبیه افتادن بود، از روی کلاه پایین آمد. او پنجههای کوچکش را به آرامی روی جلد چرمی کتاب قطوری گذاشت که نزدیکترین کتاب به تو بود. یک جرقه طلایی کوچک از نوک پنجهاش پرید و به آرامی روی کتاب نشست. این جادوی کوچکی بود که ریگلوس میتوانست انجام دهد: جادوی آرامش و اطمینان. جرقه به آرامی در هوا پخش شد و نوری گرم و ملایم، همان نوری که تو در تصویر دیدی، اتاق را پر کرد، نوری که فقط برای محافظت از خوابهای خوب بود. ریگلوس لبخندی زد (البته اگر یک گربه بتواند لبخند بزند!) و با اطمینان به جایگاه امنش بازگشت، حالا میدانست که همه چیز تحت نظر است.
ریگلوس که حالا مطمئن شده بود نور محافظ در اتاق پخش شده، تصمیم گرفت به سراغ کتاب مورد علاقهاش برود. این کتاب، با جلد چرمی زرکوب شده، همیشه کمی بالاتر از دسترس او قرار داشت. ریگلوس شروع به بالا رفتن از قفسه کرد؛ یک پله با استفاده از لبهی کتابهای قطور «تاریخچه جادوگری»، و پله دوم با استفاده از یک مجسمه مینیاتوری جغد که شبیه جغد هجباج بود. بالاخره به کتاب رسید. به محض اینکه پنجهاش جلد کتاب را لمس کرد، یکی از جوهرهای سحرآمیز روی جلد شروع به درخشیدن کرد. این جوهر، داستانهایی را که ریگلوس دوست داشت، به یادش میآورد. او میدانست که تو هم این داستانها را دوست داری. ریگلوس به پایین نگاه کرد. از این ارتفاع، اتاق خیلی بزرگ به نظر میرسید، اما سایهها دیگر ترسناک نبودند؛ فقط گوشههایی برای استراحت بودند. او آهی کشید، همان آه کوچکی که گربهها وقتی خیلی راحت هستند میکشند. او احساس امنیت میکرد، همانطور که تو با پدرت در یک اتاق هستی. ریگلوس تصمیم گرفت شب را همان بالا روی جلد کتاب بخوابد، انگار که یک عرشه کوچک بالای کتابخانه است، تا صبح زود آماده باشد تا اولین کسی باشد که خبر میدهد خورشید طلوع کرده است. او چشمهای درشتش را بست و به خواب رفت، با این خیال که تو هم به زودی در کنار پدرت خوابی شیرین و پر از جادو را تجربه خواهی کرد.
ممنون که نگاه کردین
مرسییی که خونید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خوشگل بود ❤❤
مایل به فرند؟
ذهنم: میو میو مبو میو(گربه هوش مصنوعی_)
ولی از حق نگذریم عالی بوددد خسته نباشی
مرسی نظرتون رو گفتینننن
آره عکس رو هوش مصنوعی دادن بهم
عالیی بود
مرسی ممنونم
شما بهترین
خواهش میکنم خانم خوشگل😭
💝💝💝💝💝💝💝💝
اول فکر کردم آهنگ میو میو گربه تیک تاک رو میخوای بگی
عه
ببخشید
که نا امید شدین
نمیخواستم
ناراحت بشین
نه بابا
مرسی💝💝💝💝