باید مایکی رو از سانزو نجات بدین در واقع مثل ی بازی هست
قبلش بگم اول الکی بدون اینکه بخونین ی گزینه بزنیم که با توجه به جواب من ادامه داستان رو بخونید که بفمید چیشد براتون جواب رو مینویسم در انتها که بفهمید داستان چیه🥀🫶 فکر کنید در یک بعد از ظهر معمولی، مایکی و دراکن در اتاق نشیمن خانه سانزو (که اونجا حضور داره) مشغول یک درگیری فیزیکی کاملاً بیمعنی ( سر اینکه چه کسی آخرین دوریاکی را خورده) هستند. سانزو که تازه از حمام بیرون میاد و با موهای خیس و حوله به دور کمر، میبینه که مایکی و دراکن دارن دعوا میکنم بهترین پاسخی که سانزو میتونه بده؟ جواب:سانزو «اوه، باز هم فوتبال دستی شد؟ دفعه بعد بگید تا من داور بشم، ولی لطفا وسایل رو نشکنید.»
مایکی و دراکن در حال دعوا سر آخرین تایاکی هستند که سانزو، تازه از حمام خارج شده و فقط با حوله، وارد میشود. او ده ثانیه میشماره و اعلام میکنه که اگر دست از درگیری برندارند، دیگر برایشان بستنی نمیخرد. دعوا فوراً متوقف میشود. دراکِن یا مایکی در دل خود چه فکری میکند یا چه واکنشی از او انتظار میرود؟ جواب مایکی:وای، اگر دست از دعوا برنداریم، مطمئناً تا چند روز دیگه سانزو همه نودلهای مخصوصش رو توی زیرزمین قایم میکنه و ما باید با آب خالی سر کنیم!
دعوا بلافاصله تموم میشه. دراکن، که هنوز در حالت نیمهمشتزنی قرار داره، به آرامی دستش را پایین میاره نگاهش را از مایکی برمیداره و با حالتی جدی و کمی سرخ شده به سانزو خیره میشه. مایکی نیز که تایاکی را نزدیک بود به چنگ آوره، یهو دستش را روی شکم میگذاره و طوری رفتار میکنه که انگار تازه متوجه شده چه فاجعهای در راهه سانزو با حالتی کاملاً بیتفاوت، حوله را به دور کمرش محکمتر میکنه و با صدایی آرام اما نافذ: «ده ثانیه تموم شد. بستنیها، برای من. واکنش مایکی چیه؟ جواب . مایکی فوراً از جاش بلند میشه، دستهاش رو به هم میمالد و با هیجان میگه: «بله، سانزو! حق با توست! ما اشتباه کردیم! برو بستنیها رو بیار!
**سانزو** (با ابروهای بالا رفته و حالتی گیج از این اطاعت ناگهانی): «چی؟...» **دراکِن** (از پشت مایکی فریاد میزند، در حالی که هنوز آماده دعوا بود): «مایکی! الان که حوله پوشیدی و تسلیم شدی، داری ازش بستنی میخوای؟!» **مایکی** (کاملاً جدی، رو به سانزو): «بستنیها رو بیار. اگه نیاوری، مجبورم با این حولهای که تو دستته، مجبور بشی نودلهای مخصوصت رو بخوری!» سانزو ناگهان به چهرهی کاملاً جدی مایکی نگاه میکند، سپس به حولهای که در دست دارد، و در نهایت به تایاکی که روی زمین افتاده است. او لبخند مرموزی میزند. **سانزو:** «باشه، باشه. میبرم. ولی بدونید که این تایاکی هم مال منه چون به موقع واکنش نشون ندادید.» سانزو بستنیها را میخرد و به طرف آنها بازمیگردد، اما به محض رسیدن، به جای دادن بستنی به مایکی و دراکن، تمام بستنیها را با یک حرکت سریع برمیدارد و در جیبهایش میگذارد. **سانزو:** «مال خودمه. چون من با حوله تهدید کردم و شما ساکت شدید. درس عبرت خوبی بود.» **مایکی** (با عصبانیت خالص و نه کمدی، ناگهان از جایش میپرد): **«سانزوووووو!»** **دراکِن** (با ناامیدی کامل): «... دوباره شروع شد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی،خیلی جالب بود همرو درست زدم😁
قشنگ بود🙂
خوب بودا ولی چرا همشو کتابی نوشتی 😭
از این بعد آمیانه مینویسم