خب درود امروز یه چیز جدید داریم و دوتا متن داخل این پست درباره یک موضوع داریم
(در سکوتِ قرنها، هنوز صدای تو را میشنوم) گاهی فکر میکنم، هیمل، اگر زمان قرار بود میان ما منصف باشد، شاید باید من هم انسان میبودم. شاید باید عمرم را در همان سالهایی تمام میکرد که تو خندیدی، جنگیدی، و در آن نگاهِ سادهی انسانیات معنای زندگی را به من نشان دادی. اما زمان، برای من جریان ندارد؛ مثل رودخانهای یخزده که از حرکت باز ایستاده. من ماندهام، در جهانی که تو دیگر در آن نیستی، و هر قدمی که برمیدارم، بوی خاطرات تو را دارد. در هر طلوعی، سایهی قامتت را میبینم، و در هر غروب، گرمای صدایت را که میگفت: «دنیا زیباست، اگر بخواهی آن را ببینی.»
آن روزها برای من سفری ساده بود یک مأموریت، یک مسیر برای از بین بردن شیطانِ آخرِ دنیا. هیچگاه نفهمیدم وقتی تو برای ستارهها لبخند میزدی، در دل من چیزی آرام جوانه میزد؛ حسِ تعلق، حسِ انسانی بودن. و وقتی سفرمان تمام شد، من همان الفِ بیاحساس باقی ماندم... ولی تو نه. تو انسان بودی، و انسانها همیشه با رفتنشان چیزی از خود به جا میگذارند چیزی گرم، واقعی، و دردناک. مدتها از رفتنت گذشته، اما هنوز نمیدانم چطور باید با مفهومِ "پایان" کنار بیایم. تو رفتی، و من ماندم؛ و ماندنم نوعی تنهایی شد که هیچ جادویی نمیتواند درمانش کند. دلیلِ سفرهای بیپایانم دیگر جستوجوی جادو نیست، بلکه تلاش برای فهمیدنِ توست. فهمیدنِ اینکه چطور انسانی توانست در چند دهه، چیزی را در دلِ جاودانهای مثل من بیدار کند. هرگاه به چهرهی شاگردانم نگاه میکنم، یاد آن روزهایی میافتم که تو لبخند میزدی بدونِ اینکه از آینده بترسی. هیمل... ای انسانی که به الفها درس عشق دادی، میدانستی وقتی گفتی «میخواهم دنیای زیبا را ببینم» من هرگز معنای حرفت را نفهمیدم؟
حالا میفهمم. دنیای زیبا، چیزی نیست که دیده شود؛ چیزیست که احساس شود وقتی در کنار کسی هستی که حضورش مثل نور اقلیمِ سردِ عمرت را گرم میکند. تمام جاودانگیام را قدمبهقدم طی کردم تا به لحظهای برسم که بتوانم بگویم: «ایکاش میتوانستم دوباره ببینمت، نه برای خداحافظی، بلکه برای آن سکوتِ سادهای که میان صحبتهایت بود سکوتی که حالا معنایش را فهمیدهام: آرامش.» شاید الفها برای زندگی ساخته شدهاند، نه برای عشق؛ اما من، هیمل، با عشق تو زندگی را دوباره آموختم. و اگر روزی جادویی بیابد که بتواند فاصلهی میان جاودانگی و فنا را از میان بردارد، من اولین کسی خواهم بود که از قرنها فرار میکند تا دوباره تو را در آن لحظهی کوتاهِ انسانی ببینم حتی اگر فقط برای نفسِ بعدیام باشد. تا آن روز، من در مسیر ادامه خواهم داد، هر طلوعی را با غروبِ تو پیوند خواهم داد... و در دلِ هر جادوی تازه، نام تو را آرام زمزمه میکنم چون جاودانگی بدون تو طعمِ سنگ دارد، و زمان بدون خاطرهات سکونِ بیمعناست//خب متن اول تموم شد بریم سراغ متن دوم//
فریرن همیشه فکر میکرد زمان بیمعناست. برای الفی که قرنها عمر میکند، سالهایی که برای انسانها یک عمرند، در نگاه او تنها لحظههایی زودگذرند. اما بعد از هیمل، فهمید که حتی جاودانگی هم میتواند کوتاه باشد کوتاهتر از یک نگاه، کوتاهتر از لبخند مردی که در سپیدهدم با شمشیرش خورشید را خوشامد میگفت. هیمل برای او فقط یک همراه در سفر نبود. او همان نقطهی گرمِ میان زمستانهای بیپایان فریرن بود، همان کسی که با خندهاش مرز میان انسان و الف را پاک میکرد، و نشان میداد که احساس، نیاز به طول عمر ندارد فقط به دل آگاه نیاز دارد. فریرن هرگز نگفت دوستش دارد. شاید چون الفها عشق را با واژهها اندازه نمیگیرند و شاید چون هیچ واژهای در واژگان الفی نمیتواند سادگی و انسانیت هیمل را توصیف کند. اما وقتی زمان از روی او گذشت و هر آنچه انسانی بود در خاک آرام گرفت، تنها چیزی که باقی ماند سکوتی بود که نام هیمل را با خود تکرار میکرد.
هر صبحی که فریرن از خواب بیدار میشود، میداند خورشید دیگر با همان لبخند به او سلام نمیکند. و در هر غروب، وقتی طلا و آتش در آسمان میرقصند، قلبش زمزمه میکند: «اگر میدانستم انسانها چنین زود میروند، هر لحظه را دو برابر زندگی میکردم.» اما شاید همین ناآگاهی بود که عشق هیمل را جاودانه کرد. او رفت، و فریرن ماند؛ و در این ماندن، درد و معنا درهم گره خوردند. هر قدمی که بعد از او برمیدارد، نه برای کشف جادوهای نو، بلکه برای پیدا کردن فهمی تازه از چیزهاییست که هیمل در سکوت به او یاد داد مهربانی، خنده، و درک لحظه. گاهی، در آرامش شب، فریرن حس میکند نسیم نام او را صدا میزند. لبخند میزند. و در دلش میگوید: «ما الفها چندین قرن زندگی میکنیم، اما تو، هیمل... تو در یک عمر کوتاه، جاودانگی را معنا کردی.»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واقعا تک تک جملاتو که میخوندم حس خوبی داشتم😭
وای ویولت احساس میکنم نسبت به بقیه نوشته هات خیلییی قشنگ تر بودددد😭😭😭
گریه کنم یا بذارم امتحانا رو که دادم همه رو باهم جمع کنم و زجه بکشم؟
واای عالی بود
اول اول اول
فرصت