کلاریسا را جلوی عمارت بزرگ بردند. در باز شد… و پادشاه ظاهر شد. نه هیولا، نه موجود عجیب. مردی کاملاً عادی — اما با هیبتی فراتر از بقیه. چشمانش تیره و عمیق… و وقتی نگاهش روی صورت کلاریسا افتاد، خشک شد. انگار زمان متوقف شد. پادشاه زمزمه کرد: — «این… زن… از کجا آوردینش؟» یکی از نگهبانها با افتخار گفت: — «قربان. آن را پیدا کردیم. سالم. قوی. برای شماست.» پادشاه چند قدم جلو آمد. نگاهش روی چشمهای کلاریسا قفل شد. و زیر لب گفت: — «تو… مال منی.» کلاریسا وحشتزده عقب رفت. — «چی…؟! نه! من مال هیچکس نیستم! ولم کنید!» پادشاه لبخند کجی زد. — «از نگاهت پیداست… تو متفاوتی. و من چیزی را که میخواهم، میگیرم.» کلاریسا دندانهایش را روی هم فشار داد: — «تو نمیفهمی! دوستانم دنبال من میان. من از تو نمیترسم!» پادشاه نزدیکتر شد. — «ترس؟ نه. ولی تو اینجایی چون سرنوشت تو را برای من انتخاب کرده.» کلاریسا فریاد زد: — «من اجازه نمیدم بهم دست بزنی! حتی اگه مجبور باشم اینجا رو آتیش بزنم!» پادشاه مکث کرد… انگار این جسارت، او را بیشتر جذب کرد. با صدایی آهسته گفت: — «هر چقدر بیشتر مقاومت کنی… بیشتر میخواهمت.» کلاریسا از خشم لرزید. — «تو مریضی!» اما نگهبانها او را کشیدند و بردند
شدو، جودی، آنا، ولف و آن دختر غریبه به دهکده رسیدند. همه چیز آرام و انسانی به نظر میرسید… اما فقط تا لحظهای که حقیقت تکاندهنده آشکار شد. آن دختر ناگهان عقب رفت. آهسته اما واضح گفت: — «امیدوارم دیر نرسیده باشین… ولی… اونها که شما دنبالشین… اینجان.» ولف زمزمه کرد: — «کیا؟» سایههایی پشتشان جمع شدند. مردان و زنانی عادی… اما با نگاههای عجیب. کمکم حلقه را دورشان بستند. و جودی اولین کسی بود که فهمید: — «شدو… اینا… اینا همون آدمخوارهای واقعیان.» ناگهان یکی از آنها به جودی هجوم آورد و دستش را گرفت. دیگری کریس را از پشت کشید. جودی جیغ زد: — «نه! ولم کن!» کریس فریاد زد: — «به بقیه دست نزنید!» شدو جلو پرید اما سه مرد او را زمین زدند. با چاقوی تیز، دست کریس را محکم گرفتند و کشیدند سمت عمارت اصلی. آنا فریاد زد: — «فرار نکنید! بجنگین!» ولف با خشونت ضربه زد و جودی را آزاد کرد. شدو یکی از مردها را نقش زمین کرد. ولف از پشت کریس را گرفت و بیرون کشید. بعد از ده دقیقه دعوای سنگین… گروه توانست جودی و کریس را از دست آدمخوارهای واقعی نجات دهد.
وقتی گروه به ساحل رسید، اریک آنجا نشست بود. چشمهایش خالی. چهرهاش سفید. انگار روحش از بدنش بیرون رفته باشد. آنا آرام گفت: — «اریـک… برمیگردیم، میگردیم دنبالش—» اریك حرفش را برید. صدایش شکسته و تهی: — «کلاریسا رفت… من نتونستم نجاتش بدم… من هیچ کاری نکردم… من…» شدو اخمش را درآورد: — «داری چی میگی؟ هنوز امید—» اما اریک ناگهان بلند شد. بدون هیچ حرفی سمت دریا رفت. جودی فریاد زد: — «اریـــک نه! نرو!» اما اریک قدم به قدم وارد آب شد. تا زانو… تا کمر… تا قفسه سینه… و بعد خود را کاملاً داخل موجهای سرد پرتاب کرد. آنا جیغ زد. جودی گریه کرد. اما تنها شدو بیدرنگ دوید. — «اریــــــــــک!!!!» پرید داخل آب. موجها سنگین بودند. خطرناک. اما شدو خود را به اریک رساند، دستش را گرفت، و با تمام توان او را سمت ساحل کشید. اما وقتی اریک را به ساحل رساند… موج بعدی شدو را گرفت. صدای فریاد جودی و آنا در ساحل پیچید: — «شــــــدووووووووووووووووووو!!!!!»
ولف وارد آب شد اما… شدو کاملاً غرق شده بود. فقط یک کف دست سیاه… برای لحظهای بالای آب آمد. و بعد نـــــــــاپدید شد. اریك زانو زد. اشک ریخت. هقهق زد. و شکست. او نجات پیدا کرد… اما شدو جانش را داد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییییی🫠🍁
ممنون 🎀
عالییییییییی مثل همیشه
ممنون