امیدوارم خوشتون بیاد
چشمام و بستم و روی تخت دراز کشیدم باور نکردنی بود یک چیزی درونم دوباره در حال شکل گرفتن بود از ترس اینکه بدونم چیه مشتی روی تخت کوبیدم و دستم و لای موهام کشیدم خیلی خسته بودم این چند روز انقدر گریه کرده بودم که امروز دیگه نمی تونستم گریه کنم با اینکه اشکامو باید میزاشتم برای امروز ، پلکامو بهم زدم و تا باز کردم دیدم صبح شده از جام پریدم انقدر خسته بودم که یهو خود به خود خوابم برد دیدم چمدونام توی اتاقن ولی اینا توی هاگوارتز بود رفتم بازشون کردم وسایل خودم بود گفتم اینا ها چی فکر کردن الان یعنی رسماً می خوان منو اینجا نگه دارن؟ پوزخندی زدم و چمدونم و هل دادم و خورد به دیوار دیگه باید خودم میشدم افسردگی و فلان کار من نیست پاشدم و رفتم دوش گرفتم وقتی اومدم موهامو خشک کردم و چمدونم و باز کردم و یک هودی شلوار سورمه ای پوشیدم و رفتم روی تخت و گفتم خیله خب حالا دیگه میتونم افسرده شم چشمامو بسته بودم و فکر می کردم که در اتاق باز شد ولی چشمامو باز نکردم به هر حال هرکی بود میرفت یکی نشست روی تخت چون پایین رفتن تخت و حس کردم یک دستی داشت میومد سمت صورتم ولی تا متوجه شدم یهو چشامو باز کردم با کسی که روبه رو شدم سریع بلند شدم و گفتم تو دیگه چیکار می کنی ! ویانا که از باز شدن چشمام هنوز متعجب بود گفت مگه خواب نبودی؟ گفتم معلومه که نه! پاشد و گفت بسیار خب از امروز خبری از اتاق نشینی نیست توی جلسات شرکت می کنی با دوستات می گردی با دراکو وقت میگذرونی نمیدونم دیگه فقط تو اتاق نمون
بعدم جعبه ای گرفت جلوم و گفت در ضمن تولدتم مبارک جعبه رو نگاه کردم ولی بازش نکردم و انداختم روی میز گفتم از تو انتظار نمیرفت اخمی کرد و گفت بقیه یک تشکر میکنن به مسخره گفتم وای خیلی ممنونم زحمتت شد پوزخندی زدم و گفتم همچین چیزی می خوای ؟ اما شرمنده نمیشه ، چیزی نگفت و به سرتاپام نگاه کرد و گفت یکم خانم باش دخترونه و با شخصیت لباس بپوش و از اتاق رفت بیرون باورم نمیشد الان به سرتاپام اشاره کرد؟ نفسی از حرص کشیدم و جعبه رو باز کردم یک جعیه ی کوچیک دیگه توش بود بازش کردم یک گردنبند بود طرح نت موسیقی بود من اینو قبلا دیده بودم توی یک قاب عکس توی خونمون گردنم بود اون موقع نوزاد بودم ولی بعدش دیگه همچین گردنبندی و ندیدم گذاشتمش روی میز و به دیشب فکر کردم یعنی الان که رفتم پیشش امشبم می خواد پیانو بزنه؟ در باز بود و ژانیا اومد تو و گفت تولدت مبارک ! با اخم نگاش کردم و گفتم وای اره مبارکم باشه موفق شدم تا تولدم اینجا دووم بیارم گفت اینجوری نکن دیگه پاشو بریم یه دوری بزنیم نترس ولدمورت شبا و فقط موقع جلسه ها میاد اینجا جای مرگخواراست اون معلوم نیست چیکار می کنه گفتم مشکل من ترس از اون نیست فقط الان وقت مردنم نیست همین!
گفت اگه بخوای تمام مدت خودتو اینجا حبس کنی خود به خود میمیری پس تمومش کن دستمو گرفت و کشید رفتیم طبقه ی پایین همه چی اونقدرام عجیب نبود انگار همه داشتن زندگی خودشونو می کردن و اصلا بهشون نمی خورد مرگخوار باشن قیافه هاشون ترسناک بود اما بقیه ی چیزا نه رفتیم توی حیاط عمارت من با اخم و دست به جیب دنبالش کشیده می شدم و اونم از ذوق اینکه دارم باهاش میرم بالا پایین می پرید و پشتم صدای اشنا اومد دراکو بود گفت کجا میرین ژانیا گفت باز این فضول اومد خب تو چیکار داری کجا میریم دراکو دستمو کشید و گفت خیله خب پس با اجازه امروز و من میدزدمش دیگه هرچی کشیدم برام بس بوده دراکو که دستمو کشید کلا دست ژانیا ول شد دراکو هم منو دنبال خودش کشید ژانیا هم از پشتمون غر غر می کرد به دراکو گفتم مگه من اسباب بازی شما هام چتونه گفت دِ خب دو دقیقه ساکت دیگه! اخمی کردم و ساکت شدم انقدر تند تند میرفت و دستمو میکشید که یهو پام گیر کرد و داشتم میوفتادم که تونستم خودم و کنترل کنم گفتم اگه بهت بر نمی خوره میگم اینجوری دستم و نکش !! دراکو دستمو ول کرد و گفت خیله خب ببخشید ! گفتم نمی تونی بگی حداقل کجا میری؟ گفت تو بیا خودت میبینی دیگه گفتم باورم نمیشه جدی هیچ کدومتون نمیفهمین؟ من دیگه شما ها رو نمی خوام شما ها باعث اتفاقاتی هستین که الان سرم اومده حتی اگه نمی خواستین اینطوری شه بازم توی این کارا دست داشتین ! دراکو چیزی نگفت سرشو انداخت پایین و چشماشو بست گفت میدونی مشکلت چیه ؟ توقع داری همه بخاطر چیزایی که شده درکت کنن ولی نوبت به تو که میرسه .... هیچی!! نمی خوای خودتو جای بقیه بزاری ... بنظرم سعی کن بقیه رو هم درک کنی و گذاشت رفت
من مونده بودم و حرفایی که محکم خورده بود توی صورتم برگشتم توی اتاقم نشستم رو تخت و فکر کردم ساعت دوازده نصفه شب بود و بالاخره تولد نکبت بارم تموم شده بود سال جدید هاگوارتز داشت شروع میشد ولی من نمی تونستم برم یعنی هیچ کدوممون نمی تونستیم بریم آستینمو دادم بالا به خالکوبی نگاه کردم با دیدنش یه طوری می شدم آستینمو تا کف دستم کشیدم پایین و باز به دراکو فکر کردم هرچی فکر کردم حس می کنم اونا هم حق دارن شاید منم نتونستم اونا رو درک کنم دلمو زدم به دریا و در اتاقو باز کردم از پله ها رفتم بالا تا برم سمت اتاق دراکو ولی توی پیچ راهرو به کسی برخوردم که اصلاً انتظارشو نداشتم و توی تاریکی شب یهو جیغم رفت هوا لرد سیاه با لذت از ترس من نگام میکرد گفت تو بیرون از اتاقت چیکار می کنی گفتم من؟ ..... آها... م..من چیکار می کردم ؟ چیزه ... گفتین باید اینجا بمونم نگفتید که توی اتاقم حبسم ! حوصلم سررفته بود اومدم بیرون مشکلش چیه گفت برای اینکه حوصلت سر میره از این راهرو سر در میاری ؟ خواست ادامه بده که یکی از پشت سر گفت سرورم شما ... نگران نباشید من خودم حلش می کنم دیدم پشتش دراکوئه احتمالاً بخاطر صدای من اومده بیرون دراکو اومد و دستمو کشید و رفت سمت اتاقش ولدمورت گفت توی این ساعت کسی حق نداره بیرون باشه شده تا صبح پیشت میمونه ولی بیرون راه نمیره فهمیدی ؟دراکو سری تکون داد و گفت بله
منو کشید تو اتاق و در و بست و به دیوار چسبوندم و دو تا دستاشو گذاشت دورم موهام ریخته بود تو صورتم موهام و کنار زد صورتش و اورد جلو ولی توی یک سانتیمتری صورتم ایستاد و با دیدن چهره ی من که محکم چشمامو بسته بودم و با استرس صورتم درهم رفته بود لبخندی روی لبش نشست ولی صورتشو دور نکرد گفت چیه چرا انقد استرس داری چشمام یهو باز شد و نگاش کردم چون یهویی باز کردم و از فاصلش با خودم خبر نداشتم نزدیک بود اتفاقی بیفته ولی یهو خودمو کشیدم عقب و بیشتر به در تکیه دادم لبخندش پررنگ تر شد گفت وای باورم نمیشد نفرتت ازم در این حد باشه که بتونی جلوی خودتو بگیری
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اخ جوننننن
عالییییییییی بود ❤🌹