صدای خندهاش تهوعآور بود؛ یه خندهی خشک و چندش که انگار از ته یه چاه تاریک میاومد بیرون. دکتر کنتریس بالاخره دست از خندیدن کشید و با حالتی پیروزمندانه به من نگاه کرد. سرم هنوز روی میز بود. نمیتونستم بلندش کنم، انگار وزنش کوه شده بود. فقط لرزش خفیفی توی شانههام حس میکردم. سکوت من برای او کافی بود، چون دوباره شروع کرد به حرف زدن، انگار که داره برای یه عروسک بیجان دستور صادر میکنه. «هه! باختی تارا. تمام شد. این اینجا جای تو نیست. جای آدمای کلهش*ق و لجباز اینجا نیست. تو رو میفرستم یه **اردوگاه نظامی**.» من فقط پلک هم نزدم. پلک زدن هم انگار یه تلاش اضافه بود که توان انجامش رو نداشتم. دکتر کنتریس خم شد، انگار میخواست مطمئن بشه که من هنوز اونجام. «با یه ون میبرنت. اونجا خیلی بهت خوش میگذره. میفهمی بختت چقدر خوشبخت شده!» این بار خندهاش فرق داشت؛ یه خندهی شیطانی و تمامعیار بود که نشون میداد لذت میبره از فروپاشی من. همین که خندهاش توی فضا، دستش رو به سمت دو تا نگهبانی که مثل دو تا مجسمهی سنگی پشت سرش ایستاده بودن، تکون داد. دوتا سایهی بزرگ و سنگین به سمتم هجوم آوردن. یکیشون دست منو چسبید و با زور سرم رو بالا کشید. نور اتاق روی چشمهام افتاد و کورم کرد. قبل از اینکه بتونم اعتراض کنم، یه پارچهی زمخت و کثیف رو محکم روی چشمهام بستن. دنیا تبدیل شد به سیاهی مطلق. صدای کلیک آهن رو شنیدم؛ دستبندها از پشت کمرم بسته شدن. دیگه نمیتونستم دستهام رو جلوی صورتم بیارم. «ببریدش.» صدای دکتر کنتریس آخرین چیز بود که شنیدم، قبل از اینکه با خشونت به سمت در هل داده بشم و صدای "کرانچ" بسته شدن در، مهر تأییدی شد بر این واقعیت که من دیگه اسیرم و در حال انتقال به یه جای بدتر.
سفر توی ون جهنمی بود. پشتم به دستبندها گیر کرده بود و نفسم از بوی بنزین و عرق خفه میشد. نمیدونستم کجا میریم، فقط میدونستم که دیگه برگشتی نیست. چند ساعت گذشت، نمیدونم چند ساعت دقیق، فقط احساس کردم بدنم خشک شده. یهو ماشین ایستاد. ترمز محکم کشید. در رو باز کردن. دو تا نگهبان منو با زور از ون کشیدن بیرون. هوا خیلی سرد بود، انگار وسط بیابون بودیم. منو هل دادن که راه برم، بعد صدای باز شدن یه در سنگین اومد و منو انداختن کف اتاق. سریع دستبندها رو باز کردن، اما تا پارچه رو از روی چشمم برداشتن، چشمام از شدت نور درد گرفت. اولش هیچی ندیدم. وقتی بالاخره تونستم ببینم، نفسم بند اومد. یه اتاق درب و داغون بود، شبیه یه دفتر کار قدیمی. روبهروم، یه مرد روی صندلی چرمی نشسته بود. قیافهاش خیلی آروم بود، ولی نگاهش خیلی بد بود. انگار اصلاً غافلگیر نشده بود که من اونجا گیر افتادم. انگار منتظر بود من بالاخره برسم پیشش.
چند ثانیه گذشت. سکوت سنگینی بین من و اون مرد بود. بالاخره اون مرد سرش رو بالا آورد، مستقیم زل زد به چشمام و با یه صدای آروم که از خونسردیاش میترسیدم، گفت: «تارا هادسون؟» سرمو به سختی تکون دادم، چون هنوز گیج بودم. بعد لبخند کوچیکی زد که اصلاً شبیه لبخند نبود. «خوش اومدی به اینجا.» بعد یه مکث کرد و ادامه داد: «اینجا قراره کلی چیز بهت یاد بدیم. هر وقت یاد گرفتی، همون موقع برمیگردی بیمارستان. فهمیدی؟» حرفش تموم نشده بود که از روی صندلی بلند شد و رفت سمت یه کمد فلزی که گوشه اتاق بود. در کمد رو باز کرد و یه دست لباس نظامی تا کردۀ تیره رنگ بیرون آورد. همونطور که لباس رو چک میکرد، برگشت و یه سوال عجیب پرسید: «یادته تو بیمارستان اتاقت چند بود؟» سریع جواب دادم: «۲۰۸.» مرد با لبخند بزرگتری به لباس نظامی اشاره کرد. روی بازوی لباس، با یه نوار زرد، عدد **۲۰۸** دوخته شده بود. «پس اتاق ۲۰۸ قراره اتاق جدیدت باشه، تارا. اینجا قوانین داره.» بعد اون لباس رو روی میز گذاشت و شروع کرد به توضیح دادن. لحنش عوض شد، یه جورایی انگار داشت برای یه سرباز آموزش میداد، نه یه بیمار: «قانون اول: اینجا همه چی طبق برنامهست. هیچ چیز شانسی نیست. نظم، یعنی بقا. قانون دوم: تو دیگه بیمار نیستی، یه نیرویی هستی که باید آموزش ببینی. تا وقتی دستور ندادیم، دهنت بسته است. قانون سوم: اگه سعی کنی فرار کنی یا با کسی بجنگی، یادگیریهات سریعتر و سختتر میشه. خیلی سختتر.» بعدش بهم نگاه کرد و گفت: «این لباس رو بپوش. زود باش.»
حسابی ترسیده بودم، ولی دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم. همونطور که گفته بود، لباس نظامی خشن و زبر رو سریع تنم کردم. پارچهاش بوی نفت و کهنگی میداد. کلاه نظامی رو هم گذاشتم روی سرم، انگار که بخواد تمام هویت قبلیم رو بپوشونه. مرد که انگار از سرعت عمل من خوشش اومده بود، سر تکون داد و گفت: «خوبه. ولی یادت باشه، اینجا مثل بیمارستان نیست که بتونی واسه هر چیزی جواب پس بدی یا زیر سوال ببری. اینجا فرق داره. تا وقتی یکی از سربازها بهت دستور میده، تو فقط باید بگی **'چشم'** و انجامش بدی. هیچ 'نه' یا سوالی وجود نداره. فهمیدی؟» بعدش رفت سراغ قفسه و یه تفنگ سرد و سنگین بهم داد. تفنگ شبیه تفنگهای آموزشی بود، ولی خیلی واقعی به نظر میرسید. با یه لحن خشن که هیچ جایی برای تردید باقی نمیذاشت، گفت: «این رو بگیر. فقط و فقط برای آموزش ازش استفاده میکنی. اگه یه بار هم دیدم ازش سوءاستفاده کردی، خودم شخصاً رسیدگی میکنم.» تفنگ رو گرفتم، سرد و سنگین بود، مثل یه تیکه یخ تو دستم. به زور از زیر کلاه و بین ترس، تونستم کلمات رو از دهنم بیرون بیارم: «بله.» مرد با دیدن واکنش من، انگار که مطمئن شده باشه کارش رو درست انجام داده، سرش رو برگردوند و از در اتاق بیرون رفت. در رو با صدای بلندی پشت سرش قفل کرد. حالا من مونده بودم تنها، تو یه اتاق کوچک با لباس نظامی اندازه یه سایز بزرگتر از سایز خودم و یه تفنگ تو دستم. سرم رو بالا گرفتم و سعی کردم نفسم رو تنظیم کنم. این تازه اولش بود. بیرون از این در، دیگه خبری از تیمار و پرستار نبود. این **اردوگاه نظامی** بود. صدای باز شدن در دوباره اومد. این بار یه زن قد بلند با موهای کوتاه و قیافهای جدی وارد شد. اون چکمههای نظامی بلند پوشیده بود و یه بیسیم بزرگ روی شانهاش بود. اونم لباس نظامی تنش بود، اما روی بازوش یه نشان ستاره داشت. اون زن یه نگاه دقیق از نوک کلاه من تا نوک کفشم کرد. «سرباز هادسون، من مربی شما هستم. اسم من کاپیتان نین هست. برای شروع، تفنگ رو بنداز روی زمین، بیا بیرون.»
همون لحظه، تفنگ رو انداختم روی زمین. صدای افتادنش تو اتاق خالی پیچید. در رو باز کردم و رفتم بیرون. هوای بیرون برخلاف داخل اتاق، آزاد بود، اما سرد و خشن. یه حیاط سنگفرش شده بزرگ بود که دور تا دورش رو فنسهای بلند سیمخاردار کشیده بودن. اونجا پر بود از سرباز. یه صف طولانی تشکیل شده بود، شاید سی چهل نفر. تقریباً همهشون دختر بودن، با همون لباسهای زبر و کلاههای نظامی که من تازه پوشیده بودم. چند تا پسر هم لای اونها بودند، ولی اکثراً دخترا بودن. کاپیتان نین که پشت سرم اومده بود، دستش رو کوبید روی دستش و همه ساکت شدن. «سربازها! توجه کنین!» صدای نین بلند و نافذ بود. «این سرباز جدید شماست. اسمش تارا هادسونه. از امروز به بعد، اون عضوی از گروه شماست. چون تازه اومده، یه کم گیج و خنگه، پس یاد میگیره چطور شلیک کنه و چطور فرمان ببره. از این به بعد، شماها باید بهش کمک کنین که یاد بگیره چطور اینجا دووم بیاره.» بعد یه اشاره سر به سمت من کرد. «هادسون، برو سر صف. طبق نظم ایست کن.» سریع رفتم سمت انتهای صف و سعی کردم خودم رو قاطی بقیه کنم. کنار یه دختر قد بلند با موهای مشکی که خیلی محکم ایستاده بود، قرار گرفتم. اون دختر یه نگاه گذرا به من انداخت، انگار که من یه حشرهام که تازه از زیر سنگ اومده بیرون، بعد دوباره مستقیم به جلو خیره شد. صف سنگین بود. همه ساکت، فقط صدای باد میاومد و چکمههای کاپیتان نین روی سنگفرشها تقتق میکرد. اونجا صدها چهره رو دیدم که انگار هیچ امیدی توشون نبود. همه قیافهها یخزده بود، همونطور که من الان بودم. فقط منتظر بودیم ببینیم قدم بعدی چیه. کاپیتان نین برگشت و شروع کرد به قدم زدن جلوی صف. یه قدم، مکث، یه قدم دیگه. بالاخره ایستاد و یه نگاه آخر به جمع کرد. «شماها اینجا هستین چون بیرون جای شما نیست. اینجا جای سرکشی کردن نیست. از همین لحظه، هر کی از دستور من سرپیچی کنه، یا وقتمون رو تلف کنه، عواقبش رو میبینه. این منطقه فقط برای تمرین شلیک نیست، این منطقه برای **پاکسازی** شما طراحی شده.» بعد با لحنی که مو به تن آدم سیخ میکرد، گفت: «حالا، به سمت محوطه شلیک حرکت میکنیم. یادتون باشه، من فقط یک بار توضیح میدم.»
کاپیتان نین به سمت محوطهای که هدفها در آن قرار داشتند اشاره کرد. آنجا دهها هدف فلزی نصب شده بود که به نظر میرسید روی ریلهای کوچکی به صورت نامنظم حرکت میکردند. ماشینآلات آهنی، مدام این اهداف را جابجا میکردند و باعث میشدند هیچ الگوی ثابتی برای شلیک وجود نداشته باشد. نین با صدایی که حالا بیشتر حالت تحقیر داشت، گفت: «نگاه کنین به این جماعت! بعضیهاتون از من بزرگتر و قویتر به نظر میرسین، ولی داخلتون یه مشت سوسولِ نازکنارنجی هست. اینا هدفهای شما هستن. اگه بتونین **قلب هدف** رو بزنین، امشب یه وعدۀ غذایی گرم و خوشمزه میخورین. اما اگه یه تیرتون هم خطا بره... خب، بهتره زیاد گرسنگی نکشیدن رو بلد باشین، چون امشب خبری از شام نیست.» سپس، نین به سمتی رفت که سلاحهای اضافی روی میزهای چوبی ردیف شده بودند. هر سرباز به نوبت جلو میرفت، اسلحهاش را برمیداشت و به سمت رگال خشابها میرفت. نوبت من شد. من از همه ریزهتر بودم، طوری که کنار اون دخترها انگار یه بچه مدرسهای وسط بزرگسالها وایساده بودم[آخی کوچولو😂]. تلوتلوخوران رفتم جلو، تفنگی برداشتم که وزنش تقریباً نصف وزن خودم بود. به سمت خشابها رفتم. خشابهای فلزی سنگین بودند. اسلحهای که برداشته بودم، یه مدل قدیمی بود که طرز کار کردنش رو نمیدونستم. سعی کردم یه خشاب رو جاش بدم، اما گیر میکرد. دستهام میلرزید و عرق کرده بود. از خجالت داشتم آب میشدم. حتماً کاپیتان نین داره این صحنه رو میبینه. درست همون موقع بود که دختر مو مشکی که کنارم ایستاده بود، جلو اومد. اسمش رو نمیدونستم، اما قد بلند و نگاه نافذش باعث میشد احساس امنیت عجیبی داشته باشم. بدون اینکه کلمهای حرف بزنه، تفنگ رو از دست من گرفت. انگشتهاش حرفهای و سریع بود. یه حرکت چرخشی داد به بدنۀ سلاح، خشاب رو با یه صدای «کلیک» محکم سر جاش کوبید و تفنگ رو دوباره به دست من داد. «از این طرف میچرخونی، بعد میذاری تو سوراخ.» صدای زمزمهمانندش بود، انگار که نگران شنیده شدن توسط کاپیتان نین باشه. من که از خجالت سرخ شده بودم، سریع گفتم: «ممنونم.» اون فقط یه نگاه کوتاه بهم انداخت، انگار که میگفت: "حالا برو سر جات." و به صف برگشت. کاپیتان نین برگشت و فریاد زد: «آماده شلیک!» همه به سمت هدفها چرخیدیم. حس میکردم قلبم تو سینهام داره با ریتم یه رژه نظامی میکوبه. تفنگ توی دستم بود، سنگین و آماده. تنها چیزی که تو سرم تکرار میشد، حرف نین بود: **قلب هدف یا شام در کار نیست.**
کاپیتان نین دستشو بلند کرد و داد زد: «آماده... **یک... دو... سه... حالا!**» صدای شلیکها کل محوطه رو ترکوند. *تق! تق! تق!* بوی باروت اومد و نفسمو گرفت. دخترا کنار من انگار ربات بودن، بینقص شلیک میکردن و صدای «دِنگ» گلوله که به وسط هدف میخورد، پشت سر هم میپیچید. منم ماشه رو کشیدم. ولی خدایا، این تفنگ لعنتی چقدر سنگینه! چون دستم میلرزید و بلد نبودم چطوری مهارش کنم، تیرم رفت بالا و خورد به فنس اون ته. *پِِِِنگ!* بعد شلیکها، یه سکوت سنگین شد. همه صدای برخورد گلولهها به وسط هدف رو شنیدن، و من تنها کسی بودم که خراب کردم. حس کردم صورتم داره از خجالت آتیش میگیره. فکر کردم الان نین میاد و سرم داد میزنه. نین اومد سمتم. گفت: «هادسون. باز هم خطا.» بعد یهو صدایش نرمتر شد، انگار که یادش افتاده باشه یه چیزی هستم که باید "آموزش" ببینم. «ولی اشکال نداره. بار اولته دیگه. امشب شام داری. یه چیزی میخورین ولی سرد نیست. اگه دفعه بعد تکرار کنی، خودم میگم شام حذف شه.» بعدش چرخید سمت همه و یه سوال پرسید که نفس منو بند آورد: «دیروز... دیروز کدومتون پاتون تیر خورد؟» سربازا یه لحظه به هم نگاه کردن. یکی از اون وسط با صدای آروم گفت: «مری میلر، کاپیتان.» **مری میلر؟** با شنیدن این اسم، انگار یهو دنیا برای من وایساد. قلبم چنان وحشتناک کوبید که حس کردم همین الان از جا کنده میشه. تمام خاطرات بازی **جرئت و حقیقت** پرید جلو چشمم. یوجین که اون شب چقدر مصر بود بگه: «مری، تو باید بری جنگل!» و مری هم رفت... و دیگه برنگشت. همه فکر میکردیم گم شده یا فرار کرده. با خودم پچپچ کردم: «نه بابا... یعنی چی مری؟ یعنی اونم گیر افتاده اینجا؟ یعنی این جهنم همون دنیای ماست که فرق کرده؟» ترس جدیدی اومد سراغم که از ترس تفنگ هم بدتر بود. اگه مری اینجا بود، پس ما تو یه بازی مزخرف گیر افتادیم که جوابش مرگ یا بقاست. نین که دید من یه جوری وایسادم و توی خودم رفتم، برگشت سمتم. «هادسون! چی شده؟ کجایی؟ داری به چی فکر میکنی؟» سریع خودم رو جمع کردم و گفتم: «هیچی کاپیتان. داشتم فکر میکردم چطور وسط هدف رو بزنم.» نین یه کم مکث کرد، انگار چیزی مشکوک بود، ولی بعدش سرشو تکون داد و رفت سمت بقیه. «باشه برید تو صف. مری میلر هم فعلاً یه کم کار داره. تو هم با من بیا هادسون. باید ببینم مغزت چقدر کند کار میکنه.» و اینجوری بود که من، تارا، از صف بیرون کشیده شدم تا با کاپیتان نین تنها بشم.
آموزش شلیک به پایان رسید. کاپیتان نین ما رو مجبور کرد تفنگها رو تحویل بدیم و بعد یه کلمه هم حرف نزد. فقط اشاره کرد که همهمون بریم به سمت خوابگاهها. همه با قدمهای سنگین و بیصدا حرکت میکردیم، انگار که هر صدایی، فرمان نین برای یه تنبیه جدید باشه. رسیدیم به دالانی که سقفش کوتاهتر از راهروهای بیمارستان بود و بوی رطوبت و سیمان میداد. نین جلوی در شماره **۲۰۸** ایستاد. همون دری که حالا اتاق من شده بود. «هادسون. بیا اینجا.» من نزدیکش رفتم. یه نگاه عمیق بهم انداخت، اون نگاه ستارهدارها که انگار دارن کد اسکن میکنن. «تو مری میلر رو میشناسی، نه؟» لحنش سوال نبود، یه حکم بود. قلبم باز هم افتاد کف زمین. دست و پام رو گم کردم. یه دفعه همه چیز سریع شد. چرا باید نین اینو بدونه؟ با صدایی که خیلی سعی کردم محکم باشه ولی لرزید، گفتم: «نه کاپیتان. کی مری میلر؟ من کسی رو اینجا نمیشناسم.» نین یه لحظه بهم خیره شد. شک توی چشماش موج میزد، ولی خب، قانون شماره سه این بود: «دهانت بسته است مگر با دستور.» پس حرف دیگهای هم نمیتونستم بزنم. «باشه. برو تو اتاقت.» سرشو برگردوند و رفت. درو هل دادم و وارد اتاق شدم. اینجا خیلی تاریکتر از راهرو بود. یه اتاق بزرگ بود با چندتا تخت فلزی که توی سایه ردیف شده بودن. انگار یه خوابگاه قدیمی سربازی بود. توی اتاق، یه چندتا دختر نشسته بودن روی تختاشون. چشمهاشون سرد بود و مستقیم به من خیره شدن. تقریباً همه لباس نظامی پوشیده بودن، اما یه نفر اون وسط بود که توجه رو جلب میکرد. اون همون دختر قد بلند مو مشکی بود که کنارم وایساده بود و بهم کمک کرده بود خشاب بذارم. اون هم روی یه تخت نشسته بود و پاشو آویزون کرده بود. من یه حرکت کوچیک، یه لبخند خجالتی و یه تعظیم کوچیک کردم، یه جور سلام دادنِ بیصدا. «سلام...» هیچکدومشون جوابی ندادن. نگاههاشون ثابت و بیاحساس بود، انگار که من یه لکه گرد و خاکم که اشتباهی وارد اتاقشون شده. دختر قد بلند مو مشکی که حالا فهمیدم اسمش چیه، آروم لب زد، یه لبخند تمسخرآمیز که بیشتر شبیه پوزخند بود. «چیه؟ انتظار داری الان شیرینی بهت تعارف کنیم یا با دسته گل بیایم به استقبالت؟» صدایش تیز و خشن بود. من که کاملاً توی رودربایستی مونده بودم، سریع گفتم: «نه... من از هیچکس انتظاری ندارم.» «پس اینجوری هم نگاه نکن.» دختره گفت و نگاهش رو چرخوند و به یه نقطه نامعلوم روی دیوار خیره شد. منم سریع سرمو انداختم پایین. اون دختر خیلی پرو بود. با خودم فکر کردم: *عجب رویی داره این بشر. تازه وارد شدم، قیافهام شبیه مظلومهاست، چرا باید اینقدر تندخو باشه؟* ولی سریع این فکر رو پس زدم. اینجا بیمارستان نیست. اینجا فرق داره. باید مثل اونا شم. باید یاد بگیرم دهنم رو بسته نگه دارم. تخت خالی کنار دیوار رو پیدا کردم و وسایلم (که همون لباس نظامی ۲۰۸ بود) رو روش انداختم. باید با این وضعیت کنار میاومدم. تنها چیزی که میتونست تو این جهنم به دردم بخوره، اسم «مری» بود. اگر مری واقعاً اینجاست، باید پیداش کنم. اما اول از همه، باید یاد بگیرم چطوری شلیک کنم که شام شبمو از دست ندم.
سرم روی بالش بود و فقط میخواستم دنیا تموم شه. خستگی روز اول لعنتی، همه چی رو توی خودم حل کرده بود. اصلاً نفهمیدم چطور خوابم برد، فقط سیاهی بود و سکوت... تا اینکه... ***"بیدار شید! تمام! ساعت ۰۳۰۰! حرکت!"*** یه صدای وحشتناک، الکتریکی و پر از خشم، مثل رعد و برق مستقیم توی جمجمهام پیچید. تمام بدنم از جا جهید. ساعت سه صبح؟! مگه دیوونهان؟! با خودم غریدم: «خدایا، مگه انسان هم این ساعت بیدار میشه؟!» اما فریاد من توی مغزم محبوس شد. همه دخترها، مثل یه گروه از عروسکهای کوکی که همزمان کوکشون کردن، با یه حرکت تیز از تخت پریدن پایین. انگار بدنهاشون از قبل برنامهریزی شده بود. دختر مو مشکی کنارم، قبل از اینکه من چشمهامو کامل باز کنم، داشت کفشهای سنگینشو میبست. من که هنوز گیج بودم، با دست لباس نظامی رو چنگ زدم و دنبال کفشهام گشتم. «سریع باش هادسون! از سرما میمیری اگه کُند باشی!» یکی از اون پشت داد زد. هول شدم. خودم رو انداختم بیرون و دنبال بقیه راه افتادم. سرما به استخونم نفوذ کرده بود. رسیدیم به حیاط. همه توی یه ردیف ایستاده بودن و من مجبور شدم مثل این سگهای آموزشدیده، آخرین نفری باشم که کنار گروه قرار میگیرم. نین یه سوت کشید که گوشهام رو کر کرد. «شروع! دور حیاط! دور آخر سرعت بیشتر!» دویدن شروع شد. بقیه مثل یه رودخونه راه افتادن. منم شروع کردم به دویدن، ولی بعد از چند قدم، احساس کردم ریههام دارن از هم میپاشن. هر تپش قلبم انگار میخواست از سینهام بیرون بزنه. اما باید ادامه میدادم. یادم افتاد اگه خطا بزنم شام ندارم. حالا هم اگه نتونم بدوم، معلوم نیست چه بلایی سرم بیاد. با تموم توانم، درد رو نادیده گرفتم و سعی کردم نفسهامو با بقیه تنظیم کنم. وقتی بالاخره ساعت هفت شد و نین اجازه داد بایستیم، از شدت خستگی داشتم روی آسفالت میافتادم. بعدش دستور رفتن برای صبحونه اومد. پاهام دیگه مال خودم نبودن. هر قدمی که برمیداشتم، یه زجر جدید بود. وارد سالن شدم. دنبال یه جای امن بودم. دیدم میز کنار همون دختر مو مشکیه (که اسمش رو نمیدونستم) بازه. غریزه بقا بهم گفت باید کنار اون بشینم تا شاید یه کم آرومتر باشم. «ببخشید، میتونم اینجا بشینم؟» اون دختره حتی سرشو بالا نیاورد. فقط با نوک پاش به صندلی اشاره کرد. انگار نه انگار من یه انسانم که دارم باهاش حرف میزنم. نشستم. صبحونهمون یه تیکه نون کهنه بود و یه ظرف آب کدر. دهنم رو باز کردم تا لقمهای بخورم، ولی... **«همینجا وایسید!»** صدای نین بود. اونقدر بلند بود که نون از دستم افتاد. تمام سالن ساکت شد. همه لقمهها توی دهن موند. نین وارد شد. با اون چکمههای بلندش که روی زمین فلزی *تق تق* میکرد، آدم رو میترسوند. نگاهش یه دور روی همه ما چرخید. «کار مهمی دارم. همهتون باید همین الان برید بیرون و صف ببندید. بیرون! کسانی که دیر بیان یا صف رو خراب کنن، از شام امشب هم محروم میشن. فهمیدید؟» «بله، کاپیتان!» همگی یکصدا جواب دادیم. توی دلم غر زدم: «یعنی یه ذره هم به شکم اینا رحم نمیکنه؟ تازه صبحونه خورده بودن! ولی مهم نیست. من باید یاد بگیرم زودتر از همه حرکت کنم.» سریع بلند شدم و سعی کردم از بقیه جلو بیفتم. باید به موقع برسم به صف، چون نین منتظر بهانهایه تا منو تنبیه کنه.
اینجا دیگه مغز من هم مقاومت میکرد. این دیگه اردوگاه انضباطی نبود؛ یه جورایی شبیه فیلمهای آخرالزمانی شده بود. وقتی از سالن بیرون زدیم، صف منظم شده بود. دخترها ایستاده بودن و من مثل یه چوب خشک، سعی میکردم کاملاً بیحرکت باشم. نین جلو اومد. چشماش برق میزد، انگار از این همه استرس و زورگویی خودش لذت میبرد. «همگی گوش کنید!» فریادش توی هوای سرد صبحگاهی پیچید. «امروز کار سادهای ندارید. امروز، شما نیروهای عملیاتی هستید.» نین یه لحظه مکث کرد، شاید برای اینکه تأثیر کلامش بیشتر بشه. «ماموریت شما **شکار انسان** است.» یک سکوت سنگین حاکم شد. حتی صدای بقیه دخترها هم قطع شد. من هم خشکم زد. یعنی چی شکار انسان؟ این دیگه چه جور تمرینیه؟ «در منطقه ۱۵، موجوداتی هستند که بهشون میگیم **جهتیافتهها** یا به قول خودمون، کسانی که رگ هیولایی در وجودشون جوانه زده. شما باید برید، پیداشون کنید و اونها رو برای من بیارید.» چند نفری از دخترها با لکنت گفتن: «بله، کاپیتان!» انگار که این دستور یه چیز کاملاً عادی باشه. اما من نتونستم ساکت بمونم. نمیتونستم این همه دیوانگی رو بپذیرم. با صدایی که سعی کردم محکم باشه اما لرزش داشت، پرسیدم: «**کاپیتان، منظورتون دقیقاً چیه از شکار؟**» نین چرخید و مستقیم به من زل زد. نگاهش سردتر از هوای بیرون بود. «منظورم واضحه، هادسون. یعنی شما شکارشون میکنید. اگه شکارشون نکنید، یا اگه با دست خالی برگردید... شام امشب خبری نیست. یه روز کامل بدون غذا، تا بفهمید فرمان یعنی چی.» نفس عمیقی کشیدم و ناخودآگاه زمزمه کردم: «ای بابا...» نیت هنوز داشت به سمتم نگاه میکرد. «چی گفتی هادسون؟» با سرعتی که هنوز هم نمیدونم از کجا آوردم، فریاد زدم: «عرض کردم، **بله، کاپیتان!**» نین با تمسخر نگاهی به همه انداخت. «پس، **مشکی نیست** که این مأموریت رو انجام بدید؟» (منظور از "مشکی نیست" این بود که آیا کسی در انجام این کار تردید دارد؟) همه با صدای بلند و هماهنگ فریاد زدن: «**نه!**» نین بالاخره راضی به نظر رسید. «خوبه. برید لباسهای مخصوص شکار رو بپوشید. تجهیزاتتون رو چک کنید و آماده حرکت باشید. وقت ندارید!» همه با سرعت برق و باد شروع به دویدن به سمت رختکنها کردند. من هم دنبالشون رفتم. این ماموریت شکار... هرچی که بود، زنده موندن در گرو انجام دادنش بود. حالا باید یاد میگرفتم چطور مثل اونها، بدون فکر کردن، دستور رو اجرا کنم.
همونطور که فهمیدی، من و بقیه با لباسهای جدید و وحشتناک (زرههای تیره و سنگین) از رختکن زدیم بیرون. عین یه دسته زامبی که انگار از خواب پریده باشن، رفتیم سمت میز تجهیزات. الینا (همون دختره که موهاش مشکی بود) کنارم بود. اون خیلی خونسرد بود، انگار داشت برای ناهار رفتن آماده میشد، نه برای شکار آدم! «ببین، هادسون،» الینا آروم گفت، «اینجا دیگه اردوگاه تمرینی نیست. نین واقعاً جدیه. شام رو از سرت میندازیم اگه نتونی یه نفر رو پیدا کنی و بیاری. پس فقط گوش کن و دنبال من بیا.» یه دختر لاغر و ترسیده هم بود که نین اسمش رو گذاشت 'بانی'، اون باید مواظب پشت سر ما باشه. تجهیزات رو گرفتیم. به من یه **شاتگان لولهکوتاه** دادن. فشنگهاش خیلی خفن به نظر میرسید، یه جورایی میدرخشید. الینا هم یه چاقوی بزرگ و یه کم دستگاه فرستنده کوچیک برداشت. نین اومد جلو و پوزخند زد: «منطقه ۱۵ اون طرفه. از مسیر فرعی برید که زودتر برسید. یازده صبح باید برگردید. دیر بیاین، یعنی گشنه میمونید. فهمیدید؟» همه گفتیم: «آره!» (اینبار واقعاً از ترس گفتیم.) الینا وول نخورد. یه نگاه به من انداخت و گفت: «بریم.» ما سه تا، یعنی من، الینا (که شکارچی اصلی بود)، و بانی (که باید حواسش به اطراف باشه)، از دروازه اصلی پادگان بیرون زدیم. بیرون، هوا سردتر از چیزی بود که فکر میکردم. شهر متروکه بود. «ما از این خیابون اصلی میریم،» الینا اشاره کرد به یه بلوار بزرگ که ساختمونهاش ترک خورده بود. «من قبلاً یه کم نقشه منطقه ۱۵ رو دیدم. جهشیافتهها معمولاً نزدیک تأسیسات متروکه قایم میشن. دنبال دود یا هر چیز غیرعادی بگرد.» بانی یهو لرزید و شاتگانش رو چک کرد. «اگه با ما نجنگیدن چی؟» الینا با بیحوصلگی گفت: «اگه همکاری نکردن، میجنگن. اگه همکاری کردن... خب، اونا رو میبندیم و میبریم. همین.» به منطقه ۱۵ رسیدیم. هوا غبارآلود بود و سکوت عجیبی حکمفرما بود. فقط صدای قدمهای ما روی بتنهای ترکخورده شنیده میشد. «صبر کن،» الینا یهو دستش رو بالا برد و ما هم همونجا خشکمون زد. «اونجا رو ببین. اون ساختمان قدیمی بانک مرکزی. یه نور کم از پنجره طبقه سوم میاد.» من شاتگان رو بالا آوردم، نوک لوله به سمت پنجره بود. قلبم داشت از جا کنده میشد. این اولین باری بود که داشتم به یه انسان هدف میگرفتم، هر چند نیت گفته بود که اونها انسان نیستن. «بانی، تو پشت سر ما باش و مراقب باش کسی نیاد. من و هادسون آروم میریم جلو،» الینا دستور داد. الینا قدم اول رو برداشت. من هم پشت سرش، با احتیاط کامل، به سمت اون ساختمون بانک لعنتی حرکت کردم. این بازی دیگه خیلی خطرناک شده بود. باید تا یازده صبح یکی رو گیر بیاریم .
صدای سرفه خشک و یه بوی عجیبی از اون ساختمون بانک اومد. همون لحظه که الینا بهم اشاره کرد، صدای خشدار یه نفر رو شنیدیم که انگار داشت با خودش حرف میزد. «اینجا امنه... فقط چند دقیقه دیگه...» قبل از اینکه بتونم پلک بزنم، یهو یه چیز سیاهرنگ مثل فنر از در ورودی بانک پرید بیرون. از نظر قیافه، تقریباً یه آدم معمولی بود، فقط پوستش یه ذره کدرتر و چشمهاش گشادتر از حد معمول بود. ولی سرعتش وحشتناک بود. من غریزی عمل کردم. شاتگان رو بالا آوردم و بدون فکر کردن، ماشه رو فشار دادم. **بوووم!** صدای شلیک تو خیابون پیچید. گلوله به سینه اون بنده خدا خورد و پرت شد زمین. صدای برخورد بدنش با سنگفرش، محکم بود. تکون نمیخورد. سکوت مطلق. بانی، که تا اون لحظه قیافهش یخ کرده بود، یهو زد زیر خنده. خندهاش عصبی بود ولی واقعی. «هورا! امشب شام داریم! خداحافظ گشنگی!» الینا، اما، هیچ واکنشی نشون نداد. فقط قدمزنان رفت سمت ج♡نازه (یا هرچی که بود). یه زانو زد کنارش، با نوک چکمهاش به بازوی اون جهتیافته زد. هیچ حرکتی نکرد. «این یکی رو که دیگه بردن نیست،» الینا زمزمه کرد. «یه تیر مستقیم به سینه زدیش، هادسون. خوب بود.» بعد صاف ایستاد و با لحنی که انگار داره در مورد آب و هوا حرف میزنه، گفت: «فقط صبر کن، ما هنوز *دو تای* دیگه رو لازم داریم. این یکی رو باید میبستیم، نه اینکه تبدیل به چسب زمینش کنیم.» اون دست و پا زدنهای اولیهاش رو جمع کرد و رفت سمت بانی. «بانی، اون طنابهای شوکگیر رو بیار. باید این رو ببندیم و ببریم.» بانی با ذوق طنابها رو از کولهپشتیش درآورد. در حین بستن دست و پای اون فرد، من هنوز شوکه بودم. رفتم نزدیکتر. واقعاً شبیه یه آدم عادی بود. فقط پوستش رنگ پریده بود و یه لکه خونی بزرگ روی پیراهنش باز شده بود. با صدایی که هنوز میلرزید، برگشتم سمت الینا که داشت ج*نازه رو با طناب جمع میکرد. «الینا... اونا چقدر شبیه انسانن.» الینا در حالی که داشت سعی میکرد طناب رو گره بزنه، یه نگاه به من انداخت. «آره، هادسون. خیلی شبیه هستن. این دقیقا مشکل اصلیه.» «منظورت چیه؟» «منظورم اینه که اینا فقط یه مرحلهشون این شکلیه. اگه زود نگیریم، تبدیلشون کامل میشه. وقتی تبدیلشون کامل بشه دیگه شبیه ما نیستن. تبدیل به هیولاهای واقعی میشن که دیگه با شاتگان هم ده دقیقه وقت میخوای تا بیفته. ما الان شکار **فاز اولیه** رو کردیم. کارمون برای امروز سختتر شد.» الینا طناب رو محکم کشید و با بانی شروع کردن به حمل اون جسم بیهوش (یا مرده). «حالا بریم سراغ اون نوری که تو طبقه سوم دیدیم. احتمالاً اونجا یه دونه دیگه داریم که هنوز بیدار و فراری نشده.» دوباره راه افتادیم، اما این بار، شاتگان توی دستم سنگینتر بود. نمیتونستم فکر کنم که اگه اون یکی هم کامل تبدیل شده باشه، دیگه چطور میتونم شلیک کنم. باید سریعتر عمل میکردیم. ساعت یازده زودتر از اونی که فکر میکردم از راه میرسید.
سه نفری با احتیاط وارد ساختمان بانک شدیم. طبقه سوم به طرز وحشتناکی تاریک بود. تنها نوری که وجود داشت، گرد و غبار معلق در هوا بود که از شکافهای سقف و پنجرههای کثیف به داخل میتابید و یه هالهی خاکستری کمرمق ایجاد کرده بود. صدای نفسهای بریده بانی تنها چیزی بود که سکوت سنگین رو میشکست. «اینجا بو میده... بوی متفاوتی میده،» زمزمه کردم. بوی خون تازه نبود، بیشتر شبیه بوی فلز زنگزده و یه چیزی مثل اوزون بود. الینا جلوتر از من بود، با دستش یه کم از این غبار رو کنار زد. «گوش کن...» همین که اینو گفت، یهو یه نور سفید خیرهکننده، درست از وسط راهرو تاریک، فعال شد. نور آنقدر شدید بود که برای چند ثانیه کاملاً کور شدیم. قبل از اینکه بتونم عکسالعملی نشون بدم، یه جسم دیگه با سرعت نور از دل اون نور بیرون جهید. هدفش الینا بود. صدای یه برخورد وحشتناک، مثل برخورد گوشت به چرم ضخیم، پیچید. الینا یه صدای خفهای داد و عقب پرت شد. «الینا!» بانی جیغ کشید. من واکنش سریعتری نشون دادم. غریزهام برگشت به حالت شکارچی. شاتگان رو محکم کردم و به سمت نقطهای که الینا پرت شده بود، شلیک کردم. **بوووم!** گلوله به هدف خورد. اون جسمی که به الینا حمله کرده بود، با صدای افتادن یه کیسه سنگین روی زمین، کنار الینا افتاد. اونم کاملاً بیحرکت بود. بانی که انگار ترسش ریخته بود، شاتگانش رو بالا گرفت و یه شلیک دیگه هم به سمت همون نقطه خالی کرد، انگار میخواست مطمئن بشه. من بلافاصله سمت الینا دویدم. یه زانو کنارش زدم. شانهاش خونریزی داشت؛ پارچه لباس زرهیاش پاره شده بود و پوست زیرش خراشیده شده بود. «الینا! خوبی؟» دستم رو دراز کردم تا کمکش کنم بلند شه. اون اما دستم رو به شکلی نامحسوس پس زد. با یه حرکت سریع و عجیب (همون خونسردی همیشگی)، خودش رو به عقب هل داد و به سختی روی پاش ایستاد. شانهاش رو گرفت و نگاهی به جای زخم انداخت. «...دومی رو هم شکار کردیم،» نفسنفسزنان گفت. صدایی که ازش خارج شد، دردناکتر از حد معمول بود، اما لحن پیروزیش حفظ شده بود. همون موقع، صدای خشخش از بیسیم کوچیک روی شانهاش اومد. **«...دلتا، این نین است. گزارش وضعیت. فوراً.»** الینا میکروفون رو به دهنش نزدیک کرد و با یه نفس عمیق، لرزش صداش رو صاف کرد. «نین، اینجا الینا. گروه دلتا در منطقه ۱۵. هدف اول تأمین شد. هدف دوم به دست تارا خنثی شد. در حال بازیابی هستیم.» صدای نین از بیسیم خشنتر از همیشه بود: **«...بسیار خب. فوراً برگردید اردوگاه. نیازی به بازیابی نیست. من خودم یه تیم میفرستم دنبال تجهیزات. وضعیت امنیتی در حال تغییره. سریع حرکت کنید!»** الینا بیسیم رو قطع کرد و به من نگاه کرد. یه لبخند کوچک و خسته روی لباش اومد. «شنیدی؟ داره فرار میکنه.» «نین؟ داره فرار میکنه؟ ولی چرا؟» پرسیدم. «مهم نیست، هادسون. مهم اینه که سریع بریم. بیا، بانی، این رو هم ببندیم و بریم.» با عجله، اون «جهتیافته» دوم رو هم طنابپیچ کردیم. الینا با وجود زخم روی شانهاش، سریعتر از همیشه حرکت میکرد. انگار هرچه ریسک بالاتر میرفت، برای اون جذابتر میشد. مسیر برگشت رو در پیش گرفتیم، فقط امیدوار بودم یازده صبح بهانهی خوبی برای این همه تأخیر باشه.
فقط به نقطهای نامعلوم روی زمین خیره شده بودم. نین شروع کرد به منت گذاشتن، اینکه چقدر برای ما زحمت کشیده، چقدر امکانات فراهم کرده، و ما چطور با این نتیجهی افتضاح، زحماتش رو به باد دادیم. «... و تو، الینا!» نین یهو ساکت شد و نگاهش روی دست الینا که روی شونهاش بود، قفل شد. «دستت رو چرا روی شونهات گذاشتی؟ خسته شدی؟» الینا با همون لحن سرد و بیروح همیشگیش جواب داد: «زخمی شدم، قربان.» قبل از اینکه جمله الینا تموم بشه، نیم با سرعت جنونآمیزی از پشت میز بلند شد. یه قدم بلند برداشت و مشت سنگینش رو، درست و دقیق، روی همون شونهی زخمی الینا فرود آورد. **پَق!** صدای ضربه تو فضای بسته دفتر پیچید. الینا حتی یک کلمه هم نگفت. نفسش رو حبس کرد. فقط عضلات فکش سفت شد و چشماش برای یک لحظه بسته شد. صورتش رنگپریدهتر از همیشه به نظر میرسید، اما هیچ صدایی ازش درنیامد. نین پوزخند زد. «زخمی شدی؟ معلومه که زخمی شدی! این جنگه، بزدلها! اینجا جای آدمهای ضعیف نیست! حالا گم♡شید از جلوی چشمم! تا شب همینجا وایسید به سقف نگاه کنید و فکر کنید که چطور میتونید مفیدتر باشید!» بدون حرفی از دفتر خارج شدیم. در فلزی با صدای مهیبی پشت سرمون بسته شد. الینا هنوز دستش رو روی شونهاش نگه داشته بود. میلرزید. نه از ترس، بلکه از دردی که سعی در پنهان کردنش داشت. بانی به دیوار تکیه داده بود و زار میزد. من هم فقط میتونستم به زمین نگاه کنم. میدونستم که درد الینا واقعیتر از هرچیزیه که تا حالا دیدم، و عصبانیت نین، فقط نوک کوه یخ بود. حالا باید تا شب، زیر نور بیرحم خورشید، جلوی دفتر نین میایستادیم و به جرم دو شکار، به تمام اردوگاه به عنوان شکستخورده نگاه میکردیم.
ساعتها گذشت. خورشید از بالای سر به پشت کوهها رفت و سایههای بلند اردوگاه رو کشید. سرمای شب کمکم تو هوا پخش میشد. شکمهایمان قار و قور میکرد و پاهایمان از ایستادن بیحرکت درد گرفته بود. بانی مدام غر میزد و الینا مثل همیشه بیتفاوت به نظر میرسید، اما هر از گاهی به شانهاش فشار میآورد و از چهرهاش میشد درد پنهانش را حدس زد. همینطور که نور روز کاملاً محو شد و چراغهای اردوگاه یکییکی روشن شدند، درِ فلزی دفتر نین با صدای «جیک» ضعیفی باز شد. نیت با چهرهای خسته و پالتوی بلندش از اتاق خارج شد. کلیدهایش را در دست میچرخاند و آمادهی قفل کردن بود. «خب، بهتون خوش گذشت؟ امیدوارم این تنبیه یادتون بمونه که...» حرفش تو دهانش ماسید. صدایی محکم و قاطع از پشت سرش اومد. «نین! اینجا چه خبره؟» نین مثل برق گرفتهها برگشت. مردی بلندقامت با لباس فرمی که نشان از درجهی بالاتری داشت، درست پشت سرش ایستاده بود. چشمانش نافذ و چهرهاش عبوس بود. نین که تا ثانیهای پیش مثل یک عقاب بود، ناگهان مثل گنجشک کوچکی شد. «ب... بله، قربان؟» صدایش میلرزید. مرد با غیظ به ما سه نفر نگاه کرد، بعد دوباره به نین خیره شد. «این دخترا اینجا چیکار میکنن؟ این موقع شب؟ نه شامی بهشون دادی، نه اجازه دادی استراحت کنن. گناهشون چی بود؟» نین آب دهانش را قورت داد. «قربان، اینا... اینا فقط دوتا جهتیافته شکار کردن. بقیهی گروهها چهارتا آوردن. لازم بود یه درسی بگیرن.» مرد فریاد زد، صدایش در سکوت شب اردوگاه پیچید. «فقط دوتا؟ تو عقلت رو از دست دادی نین؟ دوتا هیولا رو از بین بردن، جونشون رو به خطر انداختن، و تو اینجوری باهاشون رفتار میکنی؟» نزدیکتر شد، تقریباً بینیاش به بینی نیت چسبیده بود. «ببین نیت، این رو خوب تو گوشت فرو کن. یک بار دیگه ببینم با نیروهای آموزشیت اینجوری برخورد میکنی، قسم میخورم که اخراجی. فهمیدی؟» نیت رنگ به رنگ شد. سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد: «بله، قربان.» «حالا هم! الان! این دخترا رو بذارن برن اتاقشون، و الینا رو هم همین الان میبری پیش دکتر! الان!» مرد حتی منتظر جواب نماند و با قدمهای بلند از آنجا دور شد. نین برای چند لحظه همانجا خشکش زده بود. نفسنفس میزد. غرورش له شده بود. بعد با چشمان برافروخته به ما نگاه کرد، اما دیگر خبری از آن قدرتنمایی قبل نبود. «شما دوتا...» به من و بانی اشاره کرد. «برید. اتاق هاتون.» بعد به الینا که هنوز دستش را روی شانهی زخمیاش فشار میداد نگاه کرد. «تو هم... بیا دنبال من.» الینا بدون هیچ حرفی دنبالش راه افتاد. بانی نفس راحتی کشید و با چشمانی گشاد از تعجب به من نگاه کرد. من هم فقط توانستم شانهای بالا بیندازم. بالاخره تنبیه تمام شده بود، اما زخمهای دیگری عمیقتر از قبل شده بود. زخم شانه الینا و زخم غرور نیت. میدانستم که این ماجرا اینجا تمام نمیشود.
دوباره ساعت سه صبح شد. هنوز چشمهام گرم خواب بود که صدای گوشخراش سوت نین تو بلندگوهای اردوگاه پیچید. «پاشید! پاشید! صبح شده! تنبلها! وقت ورزش!» با غرغر از تخت اومدم بیرون. بانی هم کنارم آه و ناله میکرد. «وای نه... دوباره نین...» مثل هر روز، لباسهامون رو پوشیدیم و رفتیم تو میدون صبحگاهی. نیت با سوتش تو دهن، عین یه ژنرال جنگی، بالای سرمون رژه میرفت. نرمش، دویدن، موانع... هر حرکت با صدای سوتش شروع و تموم میشد. بانی کنارم نفسنفس میزد و سعی میکرد خودش رو با بقیه هماهنگ کنه. بقیه تیمها هم بودن، اما الینا نبود. اینقدر نبودش تابلو بود که حتی نین هم هیچی نگفت و فقط با چشمهاش جای خالی اونو دنبال میکرد. ساعت هفت صبح، بالاخره زنگ صبحونه به صدا دراومد. با پاهای سست و بدنهای کوفته، خودمون رو رسوندیم به سالن غذاخوری. «بریم سر بزنیم به الینا؟» پرسیدم، یه لقمه نون و پنیر رو میذاشتم تو دهنم. بانی سرش رو آورد بالا. «حتماً! نگرانشم.» بعد از اینکه صبحونمون رو سریع خوردیم، رفتیم سمت بیمارستان کوچیک اردوگاه. بوی الکل و مواد ضدعفونیکننده، مشاممون رو پر کرد. پرستار پشت پیشخوان، یه خانوم با موهای نقرهای و یه چهره مهربون بود. «اتاق الینا کجاست؟» بانی پرسید. پرستار لبخند زد. «طبقه بالا، طبقه سی و سه.» سی و سه طبقه؟ تو این بیمارستان کوچیک؟ عجیب بود، ولی هیچی نگفتیم. با آسانسور کوچیکی که بوی دارو میداد، رفتیم بالا. وقتی درِ آسانسور تو طبقه سی و سه باز شد، با یه راهروی ساکت و روشن روبرو شدیم. پرستار دیگه جلوی یه اتاقی وایستاده بود. با دیدن ما، سرش رو تکون داد و در رو نشونمون داد. الینا روی تخت نشسته بود. لباس بیمارستان تنش بود و شانهاش زیر یه بانداژ سفید و کلفت قایم شده بود. چهرهاش مثل همیشه خونسرد بود، انگار نه انگار که دیشب کتک خورده و زخمی شده. با دیدن ما، فقط یه سر تکون داد. «حالت چطوره، الینا؟» بانی با نگرانی پرسید و رفت سمتش. «خوبم.» الینا بدون اینکه قیافهاش عوض شه جواب داد. «خیلی نگرانت شدیم،» گفتم و نزدیکتر رفتم. «نین واقعاً شورش رو درآورد.» الینا فقط یه شونه بالا انداخت. «میشه به شونت دست بزنم؟» پرسیدم. میخواستم ببینم چقدر جدیه. «آره.» باز هم همون لحن آروم و بیتفاوت. با احتیاط، انگشتهام رو روی بانداژ شانهاش گذاشتم. گرم بود، و زیر بانداژ، یه برجستگی غیرطبیعی حس کردم. چیزی شبیه شیشههای خرد شده یا تیکههای تیز بود. یه درد سوزوننده و عجیب، مثل شوک الکتریکی، یهو از زیر انگشتهام به کل بدنم سرایت کرد. دستم رو سریع کشیدم عقب. الینا بدون اینکه پلک بزنه، به من نگاه کرد. «چیزی نیست.» اما میدونستم که هست. اون زخم، اون درد، چیزی فراتر از یه زخم عادی بود. این فقط یه گوشه از دنیای عجیب و خطرناکی بود که الینا توش زندگی میکرد. و من، تازه داشتم میفهمیدم چقدر قضیه جدیه.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)