داشت میدوید، نمیخواست بمیرد. میخواست هرطور که شده خودش را نجات دهد. اما همچنان داشت به آن دو فکر میکرد. امیدوار بود حالشان خوب باشد. عذاب وجدان داشت. یک دلش میگفت برو، جان خودت مهمتر است؛ اما دل دیگرش میگفت برگرد، آن دو به تو نیاز دارند. در ذهنش صداهایی میشنید که اسمش را صدا میزنند. احساس میکرد دارد دیوانه میشود. «آریان...» «آریان...!» «آریان!» صدا هر لحظه نزدیکتر میشد.
«آریان! راین ده دقیقه است منتظره از خواب نازت بیدار شی!» چشم هایش را با شنیدن نام راین، از ترس باز کرد. صبر کن... همه چیز خواب بود؟ «الان میام مامان!» از روی تختش بلند شد. شروع کرد به انجام کارهایش. قرار بود ساعت شش یکدیگر را ببینند؛ اما آریان خوابش برده بود و حالا فقط نیم ساعت وقت داشتند تا خودشان را به انجمن کتاب گویی برسانند. آریان از اتاقش بیرون دوید. «مامان من دارم میرم!» مادرش به او نزدیک شد. «مراقب خودتون باشین. این چند روزه خیلی ها گم شدن.» «آریان! منم میخوام باهاتون بیام!» خواهر کوچکتر آریان، آیرا سمت او دوید. «باور کن دیر شده، وگرنه با خودم میبردمت. به جاش هفته بعد باهم میریم.» آیرا که از جواب آریان خوشحال نشده بود، قیافه ای به خودش گرفت و زیر لب زمزمه کرد: «خیله خب...»
آریان بعد از خداحافظی با مادر و خواهرش، از در بیرون دوید. «چه عجب.» آریان سمت صدا چرخید و راین را دید که دست به سینه ایستاده بود چپ چپ او را نگاه میکرد. «میدونی از کی اینجا منتظرم؟» آریان سمت او رفت. «ببخشید؛ جدی میگم. خوابم برده بود.» راین چشم غره ای رفت. «حالا هرچی. کلا پنج دقیقه تا ساعت هفت مونده و ما هنوز اینجاییم.» آریان به دور و بر نگاه کرد. «سلین کجاست؟» «گفت یه چیزی یادش رفته برگشت خونه اشون. گفت سر پله های جاده وایمیسته.»
آریان سری تکان داد و با راین به سمت پله ها راه افتادند. بعد از چند ثانیه به پله ها رسیدند و بالاخره سلین را دیدند. «چرا انقدر دیر کردین؟!» قبل از اینکه آریان چیزی بگوید، راین پاسخ داد: «منتظر بودم آریان از خواب نازش بیدار شه.» «ببخشید بچه ها، قرار نبود بخوابم. یه دفعه احساس سرگیجه کردم.» راین که دست به سینه ایستاده بود، نگاهی به آریان انداخت. «سرگیجه چرا؟» «نمیدونم.» سلین نگاهی به برج ساعت انداخت. «بچه ها! میدونید که کلا سه دقیقه تا شروع کتاب خونی مونده؟ میشه لطفا موقع راه رفتن حرف بزنید؟» «حق با توئه.» راین با گفتن این حرف، شروع به راه رفتن کرد؛ پشت سر او آریان و سلین هم راه افتادند. سلین کتابی از کیفش بیرون آورد. آریان به او نگاهی انداخت.
«هی، اون کتابه چیه؟» سلین خاک کتاب را پاک کرد. «کتابیه که وقتی کوچیک تر بودم مامانم برام میخوند. البته من که یادم نمیاد، بابام برام تعریف کرده بود. امیدوارم خانم ورسا امشب اینو بخونه.» لبخند غمگینی زد.
چشمان آریان نرم شد؛ دلش برای سلین میسوخت. سلین زمانی که فقط سه سالش بود، مادرش ترکشان کرد و پدرش از آن به بعد معتاد به مشروب و الکل شد. سلین همیشه به آنها میگفت *«من مطمئنم مامانم ترکمون نکرده. فقط محلی ها دارن بدش رو میگن. مامانم من رو دوست داشت.»*
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)