ممنونم از شماا
من دفتر قدیمی را در دست داشتم. صفحاتش ترکخورده و زرد بودند، اما وقتی بازش کردم، کلمات تازهای روی آن نقش بستند کلماتی که هرگز ننوشته بودم: «هر انتخاب، یک جهان میسازد.» نیما کنارم ایستاده بود. چشمانش برق میزد، انگار خودش هم از دیدن دفتر شگفتزده شده. او گفت: «این همون دفتر اصلیه. سازمان زمان همیشه دنبال این بوده. حالا تو صاحبش هستی.» زوف جلو آمد. صدایش آرام اما سنگین بود: «مونو، این دفتر فقط نوشته نیست. هر چیزی که در آن ثبت کنی، در لایههای زمان شکل میگیرد. اما مراقب باش… هر انتخاب، هزینه دارد.» ناگهان، صفحات دفتر شروع به لرزیدن کردند. تصاویر محو از آینده و گذشته جلوی چشمانم ظاهر شدند: - من در کنار آرین، در میدان نبرد. - من در کنار نیما، در شهری که زمان فروپاشیده. - من تنها، در جهانی که هیچکس دیگر وجود ندارد. نیما دستم را گرفت و گفت: «باید یکی را انتخاب کنی. ولی یادت باشه، انتخاب نکردن هم خودش یک انتخاب است.»
مونو دفتر قدیمی رو در دست داشت. صفحاتش مثل نفس کشیدن یک موجود زنده میلرزیدند، و هر بار که ورق میزد، تصویر تازهای از آینده و گذشته جلوی چشمانش ظاهر میشد. نیما کنار او ایستاده بود، با نگاه جدی: «این دفتر فقط نوشته نیست، مونو. هر چیزی که در آن ثبت کنی، در لایههای زمان شکل میگیرد.» ناگهان، نور اطراف تغییر کرد. دیوارهای لایهی دوم شروع به فروپاشی کردند، و از میان شکافها، صدای عقربههای شکسته بلند شد. زوف آرام گفت: «این لرزش، نشانهی نزدیک شدن سازمانه. باید آماده باشی.» مونو نفس عمیقی کشید. درون دفتر، جملهای ظاهر شد که خودش ننوشته بود: «انتخاب تو، سرنوشت همه را تعیین میکند.»
نور اطراف لرزید. از میان شکاف، سه مأمور سازمان زمان بیرون آمدند؛ زیردستان کایل، با چهرههای بیاحساس و چشمهایی مثل عقربههای شکسته. یکی از آنها فریاد زد: «دفتر باید بازپس گرفته شود. نویسنده حق انتخاب ندارد.» مونو دفتر را محکم در دست گرفت. نیما کنار او ایستاده بود، آمادهی دفاع. اما مأموران با موجی از انرژی تاریک حمله کردند؛ کلاس، دیوارها، همه در لحظه فروپاشیدند و تبدیل به میدان بیزمان شدند. مونو نفس عمیقی کشید. صفحهای از دفتر خودبهخود باز شد، و کلمات روی آن نقش بستند: «ایستادگی، آغاز مسیر است.» ناگهان، موجی از نور از دفتر بیرون زد. مأموران عقب رانده شدند، اما هنوز ایستاده بودند. نیما با صدایی لرزان گفت: «این فقط شروعه… باید انتخاب کنی، مونو.» در همان لحظه، سایهای طلایی در میدان ظاهر شد. زوف دوباره آمد، آرام و قدرتمند. او دستش را روی شانهی مونو گذاشت و گفت: «تو تنها نیستی. این دفتر، سلاح توست. اما یادت باش… هر نوشته، یک جهان را میسازد.»
مونو به دفتر نگاه کرد. صفحهای سفید، آماده برای نوشتن. اما مأموران سازمان زمان دوباره جلو آمدند اینبار سریعتر، تاریکتر، بیرحمتر. نیما فریاد زد: «بنویس، مونو! قبل از اینکه دیر بشه!» مونو قلم ذهنیاش را بالا آورد. در لحظهای که اولین مأمور به سمتش حمله کرد، جملهای روی صفحه نقش بست: «اگر تاریکی نزدیک شود، نور باید زاده شود.» دفتر لرزید. موجی از نور طلایی از آن بیرون زد، اما اینبار نه فقط برای دفاع — بلکه برای ساختن. در اطراف، دیوارهای میدان بیزمان تغییر شکل دادند. یک حلقهی نور در مرکز میدان ظاهر شد: دروازهای به لایهی سوم. زوف لبخند زد و گفت: «تو نوشتی، مونو. حالا جهان پاسخ میدهد.» مأموران در نور محو شدند، اما صدای کایل از دور شنیده شد: «تو انتخاب کردی… پس آماده باش برای پیامدش.» مونو به نیما نگاه کرد. هر دو نفسزنان، در میان نور ایستاده بودند. دفتر در دست مونو میدرخشید، و دروازهی لایهی سوم آرام باز میشد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییییییییییییییییی
ادامه اش
چشم
مرسی