داستان درباره دختری به اسم ایانا است که یک برادر دوقلو بزرگتر دارد به نام تیارا. آنها ۱۵ سال دارند
این اولین پست من هست😁 میخوام ی داستان بنویسم به اسم گروه کله فندقی ها 😁 اگه حمایت شد پارت های بعد هم میسازم ❤
این داستان درباره دختری به اسم ایانا هست که یک برادر دوقلوی بزرگتر به اسم تیارا داره (عکسشون بالاست 👆) ایانا و برادرش ۱۵ سالشونه و الان ایانا و تیارا کلاس نهم هستند و تقریبا وسط های سال تحصیلیشون هست
(زمان حال) ایانا و تیارا در مدرسه بودند و زنگ تفریح بود (هیچکس نمیداند که ایانا خواهر تیارا است به غیر از اساتید و اولیا) تیارا کلی دوست داشت و وقتش را با آنها میگذراند اما ایانا تنها نشسته بود و به پنجره زل زده بود کمکم نزدیک بود از تنهایی گریهاش بگیرد اشک در چشمانش جمع شده بود و بغض سنگینی گلویش را چنگ میزد زیرا امروز بهترین و تنها دوست ایانا غایب بود و ایانا مجبور بود که کل روز رو تنهایی سپری کند . تیارا که از دور حواسش به ایانا بود موبایلش رو درآورد و به دوستاش گفت : پسرا شرمنده ی دقه میبخشید باید برم توالت . پسرا خندیدند و یکیشون جواب داد : تیارا داداش چرا اجازه میگیری😂 . تیارا خندید و به سرعت به سمت سرویس پسرانه رفت و در صفحه چت ایانا پیام داد : آبجی کوچولو چشمات غمگینه یکم خودت رو شاد نشون بده حداقل میدونم تنهایی میخوای بیام پیشت به بهونه اینکه مشقام رو ننوشتم و اومدم از تو بگیرم😥 ؟ . ایانا سریع موبایلش رو برداشت و تا پیام تیارا رو دید خودش رو جمعوجور کرد و پیام داد : داداشی ممنون که گفتی و نگرانمی😁 من حالم خوبه . تیارا با استیکر 👍🏻 جواب ایانا رو داد پیش دوستاش برگشت پسرا تا تیارا رو دیدن خودشون رو جمعوجور کردند (انگار داشتند چیزی رو مخفی میکردن) و یکی از آنها با استرس گفت : تی تیارا چقدر زود اومدی 😅 . تیارا گفت: هوم منطقیه زود بیام نمیخواستم معطلتون کنم خب😁 . پسری که قبلا در جمع تیارا اینا کمحرف بود گفت : تیارا حقیقتا ی سوال داشتیم 😥 چرا تو و اون دختره که همیشه تنها میشینه اینقدر شبیه همید ؟ . تیارا با شنیدن این حرف عرق سردی ریخت و با سعی در مخفی کاری گفت : نمیدونم بهخدا منم از این موضوع متعجبم😅
لحظه ای بعد پسری به کلاس آمد و با عصبانیت گفت : حتما باید خودم بیام دنبالتون 😠😕؟ کسایی که میخوان روانشناسی بخونن آزمون داره شروع میشه . ایانا و تیارا به همراه چند نفر دیگر به سالن امتحان رفتند . مدتی بعد استادی وارد اتاق شد و گفت : بچه ها این آزمون اسمش آزمون mbti هست و در کل فقط ۱۶ نفر قراره قبول بشن که بیشترین شباهت به تایپ شخصیتی خود را دارند فقط ۲۰ دقیقه وقت دارید . همه وارد سایت تست mbti شدند و دقیقا ۱۵ دقیقه بعد از شروع آزمون ایانا و تیارا به صورت همزمان گفتند تمام شد جوری که استاد فکر کرد آنها از روی هم تقلب کردند و جواب تست هارا نگاه کرد و ایانا infp و تیارا enfp بود . استاد گفت شما شباهت زیادی به تایپ خود دارید به احتمال زیاد قبول میشوید . تیارا به علت خوشحالی زیاد به ایانا گفت : بزن قدش 😄 . ایانا کمی مکث کرد اما قبول کرد . همه تعجب کرده بودند و به آنها زل زده بودند(چون آنها تا به حال جلوی دیگران با هم حتی حرف هم نزده بودند) آزمون به اتمام رسید و ایانا تا ساعت ۷ شب به صفحه موبایلش خیره شده بود (بچم منتظر جواب تستش بود😂) یک پیامک آمد که توی آن نوشته بود تبریک میگم شما آزمون رو قبول شدید و عضو ۱۶ برتر هستید لطفا برای سفر فردا آمادهشید و به فرودگاه بیاید مقصد ما کشور اونور آب هست . ایانا وسایلش را با خوشحالی جمع کرد و به تیارا پیام داد که قبول شده تیارا هم در جواب گفت : حقیقتا من قبوللل ... نشدممم😭😓 . ایانا همان لحظه ناراحت و نگران شد ناسلامتی تیارا برادر بزرگترش بود میخواست گریه کنه که تیارا یک پیام دیگه داد و گفت : هه هه هه گول خوردییی ؟ من قبول شدم آبجی کوچولو فقط چون مشکل تنفسی داری بهت گفتم وگرنه نمیخواستم تا فردا بهت بگم😂😄 . ایانا با عصبانیت نوشت : خیلی بدی داداشی بد بشین لباساتو رو جمع کن . و گوشیش رو خاموش کرد
(فردا صبح از زبان ایانا) امروز با انرژی بیدار شدم نا سلامتی روزی بود که منتظرش بودم رسید 😁 خب وسایلم رو بردارم و به فرودگاه برم . (۲ ساعت بعد) بالاخره به فرودگاه رسیدممم فکر کنم باید بقیه رو پیدا کنم اول داداشی رو پیدا کنم ....... عه اونهاش اونجاست رفتم پیش بقیه و به همه سلام کردم کسی که خودش رو النا معرفی کرده بود گفت : خب هیچ دبیری قرار نیست تو این هواپیما باشه فقط خودمونیم بریم سوار شیم همه هستن ؟تایپ هاتون رو صدا میکنم جواب بدید . مدتی بعد همه حاضر بودند و سوار شدیم . خداروشکر تیارا پیش من میشینه وگرنه روم نمیشد بگم که من از ارتفاع میترسم 😅 تو همین فکر ها بودم که تیارا با مهربونی دستم رو گرفت و گفت : نگران نباش آبجی کوچولو جات امنه چیزی برای ترسیدن نیست ۴ ساعت دیگه میرسیم. جوابش رو با لبخند دادم و مدتی بعد هواپیما بلند شد و یه سمت مقصد حرکت کردیم (۱ ساعت بعد) گفتم : داداشی آسمون بارونی شده خیلی ترسناکه .... صدای وحشتناکی اومد درسته صدای رعد و برق بود نفسم داره بالا نمیاد میترسم (مدتی از زبان تیارا) به ایانا نگاه کردم از صدای رعد و برق وحشت کرده بود پشت سرهم نفس نفس میزد باید آرومش میکردم اما چطوری ؟ . خلبان : خلبان صحبت میکنه داریم سقوط میکنیم کمربند های خود را ببندید . لحظه ای بعد دستگاه های اکسیژن از سقف آویزون شد نگاهی ترسیده به ایانا کردم ایانا غش کرده بود یکی از خدمه داد زد : داریم سقوط میکنیم الان میمیرمممممم همه چیز تمومهههههه.......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بودد
فقط ایانا چند سالشه؟
اخه گفتی یک برادر بزرگ تر داره ولی بعد گفتی دوتاشون ۱۵ سالشونه
ایانا رفتار های هم یکم کوچکتر به نظر میاد
اول داستان نوشتم ی برادر دوقلوی بزرگتر داره بخاطر اینکه ۲ دقیقه اختلاف سنی دارند برای همین هر دو ۱۵ سالشونه اممم یجورایی میشه گفت که تیارا دوست داره خواهر کوچیکش رو لوس کنه
آها مرسی
خیلی خوشگل بوددددددددد
خسته نباشی
ممنون🌹
خواهش میکنم
لطفا بقیش رو هم بنویس
و یه سوال اسمت چیه ؟
اسمش نیاز به اصلاح داشت واسه همین دادم دوباره بررسی بشه😁
اسم خودم تیارا هست 😅 (به علت کمبود اسم ام خودم رو گذاشتم)
اشکالی نداره
عالی بود 🎀🎀🎀🎀
خوبه
من یه دوستی داشتم اسمش تیارا بود(دختر بود)
خیلی هم عالی اسمش مث من بود 😁
پارت ۲ و ۳ رو نوشتم هنوز بررسی نشده😁 امیدوارم کسایی که داستانم رو دنبال میکنن خوششون بیاد🌹
داستان جالبیه.
خودت نوشتی؟
خداقوت بهت سازنده🌺
آره خودم نوشتم مرسی❤
استعداد داری👌