قسمت دوم...
مرد جوان با اکراه به او دست داد. _خب حالا میتونی برگردی به اتاقت. از کلمه آخر او خنده تلخی کرد و بلند شد. چون آن را تنها یک سلول داغون و تاریک می دید. درحالی که به سمت در راه افتاد آپوستول از پشت برای همراهی کردن او به راه افتاد. پس از بازگشت به سلولش دوباره بر روی تخت نشست. چشمان خود را بست تا کمی در سکوت و تنهایی خود تمرکز کند. درحالی که به آرامی و حساب شده نفس می کشید به نقشه فرار احتمالی ای که ممکن است جوابگو باشد فکر می کرد. اگر شانسی داشت ممکن بود فرداشب باشد. اگر راهی بود فرداشب آن را می یافت. اگر امیدی به رهایی بود خود را فرداشب نشان می داد. با فرا رسیدن زمان مجاز عبور و استفاده کارکنان از امکانات موجود در سازمان به بهانه رفتن به کتابخانه در آهنین سلولش را به صدا درآورد. هنگامی که دریچه کوچک تعبیه شده بر روی در برای دید نگهبان باز شد و چشمانی جستجوگر از آن طرف در نمایان شد، مسئله خود را بیان کرد. _میشه در رو باز کنی؟ می خوام برم به کتابخانه.
نگهبان کمی مکث کرد تا به این فکر کند به او اجازه دهد یا خیر. اما زود قبول کرد و در رو باز کرد. _باشه، اما به یاد داشته باش که مثل همیشه همراهت خواهم بود. با تکان دادن سرش قبول کرد و پس از باز شدن در همراه با نگهران به راه افتاد. اوه بله! اینجا هر ق.ا.ت.لی باید برای انجام امورش حضور یک نگهبان مزاحم و متحرک را نیز تحمل می کرد. هرچند که علتی منطقی در پشت آن بود. اطمینان از عدم توانایی فرد برای انجام هرگونه خ.ش.و.ن.ت فیزیکی، تخریب، فرار یا حتی خ.و.د.ک.ش.ی؛ هرچند که مورد آخر از موارد نادری بود که افراد ضعیف النفس و ترسیده برای رهایی از اینجا انجام می دادند. تنها افراد زیاد احمق یا شجاع به فرار از این مکان دست می زدند. در صورت خروج یا گیر می افتادند یا برای همیشه نجات پیدا می کردند؛ اما آنان که گیر می افتادند درون اتاقی نام گذاری شده به عنوان《اتاق سفید》 برده می شدند تا دوباره از دستورات سرپیچی نکنند.
پس از عبور از راهروی سفید و طولانی به در کتابخانه رسیدند. همیشه چشمانش دوربین هارا رها نمی کرد که چگونه مانند چشمان عنکبوتی شکارچی، کوچک ترین رفتار او و بقیه را مانند شکار تحت نظر داشتند. با وارد شدن در سکوت سنگین کتابخانه با مابقی افرادی نیز مواجه شد که در سکوت و آرامش درحال خواندن کتاب بودند. قبل از رفتن به سمت قفسه کتاب های ادبی، متوجه نگاه خیره دو پسر جوان با قدهایی تقریبا یکسان که هردو رنگ موی تیره ولی رنگ چشمانی متفاوت داشتند، شد. هنگامی که به آنان با همان چهره همیشه سردش چشم دوخته بود؛ متوجه نگاه های کشنده و یخی در چهره بدون احساسشان شد. این نگاه ها برای او دو علت بیش نداشتند؛ تنفر یا کنجکاوی. هرچند که هرکدام از آن علت ها نیز برایش مهم نبودند؛ چرا که خوب می دانست چگونه از خجالت افرادی در بیاید که قصد ک.ش.ت.ن را دارند. این کار ساده ای بود که مانند یک حرفه ای به آن عادت کرده بود. درست مانند یک سرآشپز ماهر که می توانست چشم بسته از چ.ا.ق.و در هنگام آشپزی استفاده کند، بدون آنکه جراحتی بردارد.
دوباره راه خود را ادامه داد و کم کم از نگاه آنان محو شد. درحالی که به آرامی دستانش را رندوم بر روی کتاب های درون قفسه می کشید؛ ناگهان از حرکت ایستاد و کتابی که دستش روی آن بود را برداشت. کتاب غزل های شکسپیر بود. تنها کتابی که تاکنون در اینجا نخوانده بود. شاید وقت آن بود که این بار برخلاف همیشه دستی به برگه های آن بزند و اشعارش را احساس کند. کتاب را به آرامی برداشت و به سمت کتابدار به راه افتاد اما قبل از رسیدن با صدایی ناآشنا و پسرانه جوان در پشت سر خود ایستاد. _هی عجیب و غریب! چه کتابی برداشتی؟. خونسرد برگشت و با همان دو نفر که مدتی قبل به او خیره شده بودند رو به روی شد که تنها با یک متر فاصله ایستاده بودند. درحالی که کتاب را با دست بالا گرفته بود و به آن اشاره می کرد سوال کرد. _چیه پسرها؟ می خواهید بخونیدش؟.
یکی از آنان درحالی که پوزخند تمسخر آمیزی بر گوشه لبش نقش بسته بود و چشمان آبی آسمانی اش از روی او قفل نمی شد جلوتر آمد و با طعنه گفت: _می خوای اینو واسه رئیس بخونی؟. از این حرف گستاخانه و توهین آمیز او با خشم فشارش بر روی کتاب بیشتر شد. فکش را منقبض کرد تا کمی خشم خود را سرکوب کند؛ اما چشمانش او را لو می دادند. نگهبان برای میانجی گری گفت: _بهره نخواهید دعوا به راه بیاندازید اگرنه جاتون رو بهتون یادآوری می کنم. همچنان با خشم به چهره پر از تمسخر پسر چشم دوخته بود. یکی دیگر از آنها که عقب ایستاده بود با تمسخر به او لبخند زده بود و با دستش حرکات ناپسندی برای توهین به او نشان می داد و او را غیرمستقیم خطاب می کرد. با خشم کتاب را محکم تر گرفت و به آنان ح.م.ل.ه ور شد. کتاب را محکم به گونه ای به صورت اولین پسر زد که بر روی زمین افتاد و دستش را جایی که بخاطر درد ضربه کتاب می سوخت، قرار داد و با چهره ای درهم رفته از خشم به او چشم دوخت.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود خسته نباشی💘
میشه به پست آخرم سر بزنید؟مرسی🙏🏻