دوستان برای این یکی خیلیی زحمت کشیدم لایک و فالو فراموش نشه!!
ببینین کی برگشتهههه با پارت جدید پشت در بستههه حقیقتا تو کلاس آنلاینم سر صبی حوصله ام سر رفته خب بریم برای پارت (4) لایه های سکوت
من اینجا نشستهام. روی زمین سرد، پشت در بستهای که سالهاست باز نشده. دیوارها بوی نم گرفتهاند، پنجره ترک خورده، و نور چراغ خیابان مثل خنجری کُند از میان پردهی نیمهپاره عبور میکند. هر بار که نفس میکشم، انگار هوا سنگینتر میشود. مثل اینکه جهان نمیخواهد من را درونش نگه دارد
امروز دوباره در مدرسه مسخرهام کردند. نه با کلمات، با نگاهها. نگاههایی که از روی من عبور کردند، انگار من فقط سایهای روی دیوار باشم. هیچکس نپرسید چه حسی دارم. هیچکس نخواست بفهمد این فشار چهقدر سنگین است. تنهایی مثل سنگی روی سینهام نشسته و هر نفس را به شکنجهای تازه تبدیل کرده.
. به آینه رفتم. تصویرم ترک خورده بود. چهرهای جوان، اما بیروح. چشمهایی که انگار سالهاست نخوابیدهاند. لبهایم را تکان دادم، اما هیچ صدایی بیرون نیامد. خواستم لبخند بزنم، اما چیزی درونم شکست. هر بار تلاش میکنم، انگار استخوانی درونم خرد میشود. و باز هم فقط سکوت باقی میماند
. روی زمین نشستم. کف اتاق سرد بود. با انگشتانم روی چوب خط کشیدم. خطهایی بیهدف، اما هر کدام مثل فریادی خاموش بودند. صدای ساعت روی دیوار بلندتر شد. ثانیهها میگذشتند، اما هیچچیز تغییر نمیکرد. زمان مثل طنابی بود که آرامآرام دور گردنم پیچیده میشد. صداهایی در ذهنم شروع شدند. نه واضح، نه قابل فهم. زمزمههایی که مثل باد در تونل پیچیدند. یکی گفت: «اگر بروی، کسی نمیفهمد.» دیگری گفت: «اگر بمانی، کسی نمیپرسد.» هر کدام مثل تیغی روی پوست ذهنم کشیده شدند. نمیتوانستم خاموششان کنم. نمیتوانستم فرار کنم
سایهها روی دیوار تغییر شکل دادند. گاهی شبیه چهرهای خندهآور، گاهی شبیه دهانی باز که میخواست چیزی ببلعد. من خیره شدم. سایه هم خیره شد. هیچکدام پلک نزدیم. انگار من و سایه یکی شده بودیم. انگار تنها چیزی که من را میفهمید، همان تاریکی بیصدا بود. فکر کردم: «زندگی فقط نفس کشیدن نیست. زندگی یعنی دیده شدن، شنیده شدن، فهمیده شدن.» اما هیچکدام برای من اتفاق نیفتاد. من فقط نفس کشیدم. مثل جنازهای که راه میرود. مثل موجودی که فقط برای پر کردن فضا ساخته شده. امشب تصمیم گرفتم بنویسم. نه برای کسی، فقط برای خودم. دفترچه را باز کردم. جوهر سیاه روی کاغذ پخش شد. نوشتم: «من اینجا هستم، اما هیچکس نمیبیند. اگر روزی نباشم، فقط سکوت میماند. و سکوت، همیشه بوده.»
دستهایم لرزیدند. قلبم سنگین شد. هر حرکت کوچک تبدیل به امتحانی شد. مدرسه، خانه، حتی نگاه کردن به آینه. انگار دنیا میخواست من را خرد کند. و من خسته بودم. خسته از بودن، خسته از دیدن، خسته از شنیدن. خسته از اینکه هیچکس نپرسید: «واقعاً حالت خوبه؟» ساعت سه صبح بود. پردهها تکان خوردند. صدای باد وارد اتاق شد. من چشمهایم را بستم. نفس عمیقی کشیدم. اما هیچ آرامشی نیافتم. فقط تاریکی بود. فقط سکوت. فقط سایهای که پشت پنجره ایستاده بود و نگاه میکرد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قشنگ بود
مرسیی:)