سلامممم👋🏻 من بلاخره اومدم با یه پارت جدید✨️ میدونم که فاصله بین پارت هامون زیاد شدش🙈
●هرماینی نگاهی به ویولت کرد و بعد به هری گفت:《خوب شد که اومدی در داشت با نگاه های ویولت از بین میرفت.》هری خندید و رون و ویولت هم با تردید به او پیوستند. هرماینی هم از خنده ی آنها خنده اش گرفته بود. هری حس خوبی داشت. بعد از هر اتفاق سختی این همیشه دوستانش بودند که او را شاداب و وادار به ادامه میکردند. او پس از کمی مکث گفت:《جریمه اش چیز خاصی نبود نگران نباشید.》ویولت کمی تردید کرد اما بعد دست او را گرفت و مشتش را باز کرد. *من دیگر دروغ نمیگویم* ویولت گفت:《که چیزی نیست ها؟ چرا دستت اینجوری شده؟》هرماینی با نگرانی گفت:《هری باید به دامبلدور بگی.》هری نگاهی به آنها کرد اما چیزی نگفت،چیزی برای گفتن وجود نداشت. قطعا در حال حاضر ارتباط با دامبلدور کار چندان راحتی نبود. هفته پیش که میخواست به دفتر او برود پروفسور مگگونگال در میانه راه جلوی او را گرفته بود و به بهانه ی کمک گرفتن او را از دفتر دور کرده بود. نزدیک به دو ماه از شروع ترم گذشته بود و در طول این دو ماه پروفسور آمبریج همه جا دیده میشد و به همه چیز و همه کس کار داشت. او در کلاس هایش چرت و پرت هایی درباره ی کتابی که تدریس می گرد میگفت و از ترس تنبیه هیچکس حرفی نمیزد. اخیرا هم شروع به وضع قوانین برای مدرسه کرده بود. قوانین درباره ی لباس ها حیوانات جادویی و حتی نامه های اعتراضی سرخ رنگ بود.●
●《دانش آموزان پس از ساعت ۸ شب اجازه بیرون رفتن از محوطه قلعه را ندارند. آنها موظف هستند تا تنها با ردا مخصوص گروهشان به کلاس ها تردد کنند. هر گروه جمعی بیش از دو نفر بدون اجازه پروفسور آمبریج ممنوع است. دختران و پسران حق نزدیکی بسیار به هم را ندارند. استفاده از جادو در راهرو ها اکیدا ممنوع است و به عنوان آخرین قانون، بازی کوییدیچ تا آخر سال کنسل است و گروه های کوییدیچ نیز منحل شده اند.》این ها همه قوانینی بودند که، پروفسور آمبریج طراحی کرده بود. همه ی بچه ها خسته بودند و کسی دیگر توانایی این رفتار ها را نداشت. فرد و جرج هم چون آخرین سال های تحصیلشان در هاگوارتز بود، از هر فرصتی برای شیطنت استفاده میکردند و بار ها نیز از زیر دست فیلچ فرار کرده بودند. ارتباط ویولت و هری با سیریوس سخت شده بود چون تمامی جغد ها نیز بررسی می شدند. کابوس های هری از همیشه بیشتر بودند و همچنان بیشتر بچه ها و استاد ها حرف های او را دیوانگی میخواندند و رفتار همه با هری متفاوت بود. شاید، برخی به هر دلیلی متوجه شده بودند که لرد سیاه برگشته است، اما حداقل از ترس پروفسور آمبریج هم که شده کسی حرفی نمیزد. اوضاع بین سدریک و چو همچنان شکراب و فضا بین آنها سنگین بود. سدریک با هری و دوستانش صمیمی تر از سال گذشته بود و از هر از چندگاهی با هم صحبت میکردند. ●
●هری آشفته تر از هر زمانی بود. با اینکه سدریک جان سالم به در برده بود، کوچکترین یاد آوری از مسابقات سه جادوگر باعث ناراحتی همه آنها می شد. از پروفسور دامبلدور هم همچنان هیچ خبری نبود. صبح یک روز یکشنبه که روز تعطیلی جادوآموزان هاگوارتز بود، ویولت با سر و وضعی آشفته در حالی که همچنان پیژامه خوابش را پوشیده بود و موهایش بافته بود به سالن عمومی گریفیندور رفت. در سالن عمومی هری نزدیک به پنجره ای نشسته بود و بیرون را تماشا میکرد. ویولت در حالی که خمیازه میکشید گفت:《صبح به خیر》هری نگاهی به او کرد و پاسخ داد:《صبحت بخیر، چرا انقدر زود بیدار شدی؟》ویولت چشمانش را مالش داد و گفت:《فقط دیگه خوابم نمیومد تو چی؟ بازم کابوس میدیدی؟》هری سری به نشانه تأیید تکان داد. بعد از مقداری سکوت و به بیرون نگاه کردن هری گفت:《دارم به حرف های هرماینی توی این چند وقت فکر میکنم. احساس میکنم چاره ی دیگه ای جز انجامش نداریم.》ویولت رو به او برگشت و گفت:《خوشحالم که داری این تصمیم و میگیری چون اگر هم تو به ما آموزش ندی موقعی ای که ارتش اون به هر دلیلی بخوان حمله کنن یا خودشون رو دخیل هاگوارتز کنن، ما هیچ جوره نمیتونیم از خودمون دفاع کنیم.》هری گفت:《به نظرت کسی میخواد عضو همچین گروهی بشه؟》ویولت با لبخندی به او گفت:《حتماهمچین کسایی هستن.》اندکی بعد در سالن عمومی هرماینی، ویولت و رون منتظر هری بودن تا به کافهای در هاگزمید بروند. مقصد آنها کافه سه دسته جارو نبود بلکه کافی ای دورتر که هر کسی به آنجا ورود نمی کرد.●
●در راه رون از هرماینی پرسید:《چند نفر رو خبر کردی که بیان؟》هرماینی نگاهی به او کرد و گفت:《دقیقا نمیدونم ولی ۲۰ نفر بیشتر نمیشن خواستم که به همه افراد اعتماد نکنیم.》ویولت سری تکان داد و گفت؛《منطقیه، اعتماد کردن به همه مخصوصا با حضور آمبریج کار درستی نیست.》هری از آنها پیش دستی کرد و در کافه را باز کرد. همه یکی یکی وارد شدن چند نفر از افراد از قبل منتظر آنها بودند. چو چانگ و لونا لاوگود به همراه ماریه تا اجکومب و جینی مشغول صحبت کردن بودند و گروهی از پسران گریفیندور و ریونکلاو روی میز ها نشسته و منتظر آن ها بودند. بعد از سلام و احوال پرسی هرماینی پرسید:《 همه هستن؟》زاخاریاس اسمیت جواب داد:《نه همه، سدریک نیستش.》هری گفت:《بعید میدونم دلش بخواد خودش رو توی دردسر بندازه.》هانا ابوت رو به هری کرد و گفت:《 نه اصلا گفتش که خودش میاد یه کلاس اضافه داشت فکر میکردم الان ها دیگه پیداش بشه.》هرماینی ادامه داد:《خیلی خوب ، تا سدریکه پیداش بشه...》وسط های حرف زدن بود که در باز شد و سدریک با عجله وارد کافه شد و در را محکم پشت سرش بست. او در حال که دنبال جایی برای خودش میکشت گفت:《ببخشید که دیر کردم، یه سری مزاحم بودن که مطمئنا از دیدنشون خوشحال نمی شدید.》.....●
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عاممم بخشید اینو میگما و هیچ قصد توهینی ندارم ولی لطفا رمان مینویسید بزارید تو دسته ی داستان نه هری پاتر و... اینجوری دسته پر میشه پر از رمانایی که باید توی دسته ی داستان باشن نه هریپاتر و...
باشه حتما
عالی
ممنونم✨