🌟Light city🌟

این یه داستان از اوسیامه که خودم نوشتم✨ امیدوارم خوشتون بیاد🙃🌟

اینجا اصلا عادی نیست.... جایی در سیاره ای دیگه💫 اینجا نه آدم فضایی زندگی میکنه و نه انسان.... اما حیات وجود داره اینجا.... اژدهایان زندگی میکنن...عجیبه... نه؟💫 اسم سیاره.... سیاره Light یعنی سیاره نور هستش🌟 سازنده:🌟آنیتا🌟 این داستان تخیلی هستش و وجود خارجی نداره🙏🌟💫

شب بود.....آسمان تاریک بود و نور ستارگان آرام سوسو میزد.🌟 گلوریا.... یه اژدهای بنفش ... به آسمان خیره بود... او عاشق آسمان بود، و همینطور اجرام آسمانی و شهاب سنگ ها💫🌟 ناگهان......شهاب سنگی در آن نزدیکی به آنجا برخورد کرد گلوریا:"اون چی بود؟"

گلوریا به سمت شهاب سنگ رفت اما اون یه شهاب سنگ نبود...... اون یه نوزاد دختری با موهای سفید و پوست سفید بود ....صبر کن ... دو بال مانند فرشته ها و دو گوش های گربه ای بر روی موهایش داشت💫 گلوریا نمیتوانست نوزاد را تنها بگذارد ..... البته از این هم بود که کنجکاو شده بود که چطوری به اینجا آمده است؟🌟

نوزاد را به خانه برد.... کسی مانند او در آنجا نبود...💫 مهر نوزاد به دل گلوریا افتاده بود💫🌟 اما گلوریا نمیتوانست که آن را نگه دارد، ممکن بود فرزند کسی باشد... اما چطور ممکنه؟.... چطور با آن سرعت مانند شهاب سنگ به زمین برخورد کرده است؟💫 باید منتظر میماند تا خانواده نوزاد پیدا میشدند... گلوریا منتظر ماند🌟

هفته اول هیچ خبری نشد ، حتی گلوریا رفت و از اژدهایان دیگر پرس و جو کرد🌟 هفته دوم هم همینطور💫 او همینطور هفته ها منتظر ماند اما خبری نشد🌟 کم کم دیگر از برگشت خانواده نوزاد نا امید میشد.... هم خوشحال بود و هم ناراحت...🌟

او دیگر تصمیم خودش را گرفت .... نوزاد را به فرزند خواندگی خود گرفت... و نام او را کریستال گذاشت.💫🌟 حالا ۲ سال از آن اتفاق گذشته و کریستال ۲ ساله است💫🌟 گلوریا خیلی کریستال را دوست دارد..💫🌟