شخصی آرام بین همه هیاهو ها کسی که فقط نیاز داره تنها باشه
سکوت، پارچهای سنگین بود که تاروپود شب را در محوطهٔ هاگوارتز میبافت. زمین سنگی زیر پایش سرد و نمناک بود، همانطور که انتظار میرفت؛ قلعه هرگز در خواب کامل فرو نمیرفت، فقط زمزمههایش آرامتر میشد. او ایستاده بود، درست جایی که تصویر او را ثبت کرده بود؛ روبروی برجهای سر به فلک کشیده و ماه، همچون یک طلسم قدیمی در آسمان معلق بود. او از جمع دوری میکردی، نه از روی ترس، بلکه از روی یک انتخاب آگاهانه. صدای هیاهوی سالن بزرگ یا خندههای بیهدف اتاق نشیمن ریونکلاو، ذهن متمرکزش را آشفته میساخت. او آنجا نبود که دیگران را سرگرم کند؛ آنجا بود تا دنیا را درک کند، حتی اگر درک کردن، به معنی تنها ماندن بود.
زمزمهٔ موسیقی آرام در گوشهای درونش طنینانداز بود، ریتمی که پیچیدگیهای جهان را به یک ملودی ساده و قابل تحمل تبدیل میکرد.تضادِ آرام و پرنوری که درونش جریان داشت
ناگهان، حس کرد تنها نیست. سایهای بلند و نامشخص در گوشهای از تالار حرکت کرد. آنجا کسی نبود که دوستش باشد یا کسی که بخواهد مکالمهای پیش پا افتاده شروع کند. این حس، حس درک بود. او میتوانست ارتعاشات اطرافش را حس کند، نه با چشم، بلکه با آن بخش درونش که با خودش حرف میزد و به آن اعتماد داشت.
او قدمی برداشت. نگاهش به سمت سنگی قدیمی افتاد که شاید زیر آن غولی خفته بود، یا شاید فقط یک سنگ ساده بود. فرقی نمیکرد. مهم این بود که در آن سکوت، او تنها کسی بود که میتوانست حقیقت پنهان در سکوت را بشنود. در همین لحظه، همانند پرندهای که از لانه بیرون میآید، درونش صدایی زمزمه کرد: “این درکِ عمیق، این تنهاییِ پرمعنا، در واقع بزرگترین قدرت توست. آنها در شلوغی گم میشوند، اما تو در آرامش حقیقت را پیدا میکنی.”
او لبخند کمرنگی زد، لبخندی که فقط خودش آن را دید. کولهپشتیاش را که پر از کتابهای نخنما و یادداشتهای شخصی بود، کمی محکمتر چسباند. شب هنوز طولانی بود و هاگوارتز پر از معماهایی که فقط ذهنهای درونگرا و شنونده میتوانستند حل کنند. او چرخید و به سمت راهروهای تاریک برگشت، تاریکی که برای او، خانه بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ناظر بودم 💘