بعد از آن اتفاق… بعد از آن شبِ سیاه که نفسها در گلوی همه گیر کرده بود… چیزها دیگر مثل قبل نبود. جودی دیگر نمیتوانست مثل سابق به کلاریسا نگاه کند. چشمهایش همیشه فرار میکرد، نگاهش همیشه تهش یک لرزش داشت… چطور میتوانست نگاه کند، وقتی بهترین دوستش… بچهاش را…؟ شدو هم وضعش بهتر نبود؛ البته از نوع خودش. او هیچوقت آدم آرامی نبود؛ اما این روزها… هرچیزی را بهانه میکرد تا دعوا کند. با همه. با کلاریسا، با اریک، حتی با جودی. خشمش تبدیل شده بود به یک سایهی خطرناک که هر لحظه ممکن بود فوران کند. تنش در روستا مثل بخار آب روی آتش میجوشید. اما همه چیز قرار نبود همینجا متوقف شود…
کلاریسا آن روز بهتنهایی کنار رودخانه رفته بود؛ شاید برای اولین بار بعد از مدتها نفس بکشد… ولی هنوز ننشسته بود که صدای پایی پشت سرش آمد. تریستان. همان چشمهای آشنا، همان نگاه درمانده. — «کلاریسا… من باید یه چیزی بگم.» صدایش آرام، اما محکم بود؛ مثل کسی که این جمله مدتها در سینهاش گیر کرده. کلاریسا اخم کرد: — «الان وقتش نیست.» اما تریستان عقب نکشید. نزدیکتر آمد… — «من هنوز… عاش.قتم. میدونم اینجا جای اعتراف نیست ولی… من نمیتونم بیشتر از این نگه دارم.» کلاریسا انگار شعله گرفت. اینبار نه از خجالت. نه از ترس. از فشار همهی اتفاقهایی که روی دوشش جمع شده بود. — «تو نمیفهمی، تریستان؟! الان… الان وقت این حرفها نیست! من… من ... ناب.ود.م! لطفاً… دست از این کارا بردار!» تریستان مکث کرد، چشمهایش لرزید، اما حرفی نزد. کلاریسا راهش را گرفت و با عصبانیت رفت.
کلاریسا تازه قدمش را گذاشته بود داخل روستا که دید همه، از کوچک تا بزرگ، سراسیمه در رفتوآمد هستند. اریک، اطلس، کریس و ولف وسط حیاط جمع شده بودند. چهرهی همهشان نگران. کلاریسا جلو رفت: — «چی شده؟» اطلس نفسش را با اضطراب بیرون داد: — «تریستان… نیست.» کلاریسا یخ زد. — «یعنی چی نیست؟» کریس برگهای را بالا گرفت. چشمخوره و مچالهشده، انگار با عجله نوشته شده باشد. — «یه نامه گذاشته… گفته میخواد خودش رو بک.شه.» کلاریسا حس کرد زمین زیر پایش فرو رفت. صداها دور شدند… دستهایش سرد شد…
این… تقصیر او بود؟ ولف گفت: — «باید پیداش کنیم! جنگل رو بگردید!» و همهی روستا پخش شد. همه میدویدند، همه دنبال صدایی، ردپایی، نشانهای. کلاریسا قلبش مثل طبل میکوبید. اریک کنارش بود، اما حتی نگاهش هم نمیکرد. دردناکتر از هرچیز همین سکوت بین آن دو بود…
درست وقتی داشتند از کنار یک درهی باریک رد میشدند، صدایی شکافت. یک فریاد. برنده. پر از وحشت. پر از ناامیدی. — «کمــــــک!!!» اریک با وحشت گفت: — «این… صدای تریستان بود!» همه دویدند. کلاریسا نفسش بند آمده بود، پاهایش میلرزید، اما میدوید… انگار جان خودش آن پایین گیر کرده باشد. باد سردی از سمت صدا میآمد. درختها تکان میخوردند. و صدای دوم… — «نه… نــــه… نجاتم بدین!» اریک اول رسید، بعد اطلس، بعد بقیه… کلاریسا تازه لبهی تپه رسید…
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خوشحالم زود بع زود میزارییییی
عالییی✨
ممنون🌻♥
✨❤✨
ویژه شههه
؟!🎀
ناظر بودم 💘
ممنون عزیزم🎀🌻