پس باید از زمانی شروعکنم که برای اولینبار فرکانس هایمان یکسو شد:از بختبد تو و بخت معرکهمن !
رویگونههایت. . .رنگیاز عذابی که کشیدی میبینم.رنگیکه با نمیتوانم با پاککن پاکش کنم.آیا دستممیتواند لمسشکند تا تسکینتدهم؟یا فقط سرمای من باری خواهد شد برای افزودهشدن به عذابت؟
نگاهم وجودت را طیمیکند.هنوز نمیدانم چگونهباید با تو رفتار کنم.مثل شوالیهای که انتظارش را میکشیدم تا معنایم را بههمراه آورد. . .یا تاریکیای که نگاهمرا بیشازپیش بینا ساخت؟نمیدانم که باید سپرم را بهدور بیآندازم. . . یا نگاهمرا دقیق کنم؟
قبلاز تو. . .زندگیمن وینتیج بود. رنگها را میدیدم. . .اینمن بودم که بیارزش شدهبودم. . .با اینکه لباسماز توجه دوختهشده بود. نگاهم خانوادهای میخواست.کسی که بتوانم کمدیبیمعنایم را به او هدیهکنم. . .
و بعد . . .آمدی. وجودتچنان با غمآمیخته شدهبود که چیزی بیشتر کمدی برای خوشحالشدنت میخواستم. تا قبل از آن یککمدین بودم. . .ولیبرای تو باید چیزیبیشتر میشدم.قوس دستت نشانمداد چهچیزی میخواهی . . .و من همان شدم:یک برادر.
بهیکباره صاحبیک برادر جوانتر شدن. . . منرا ترساند.نگاهـت چنان دقیقبود که میترسیدم ذوببشوم. . .ولی ذوب نشدم. چونهدفیداشتم.باید لبخندیبرایت میساختم و خوشحالیجدیدی برایت میرویاندم.
و هربار میگذاشتی عذاب تو را در خود بکشد . . . آتشـت را بهوجودم میدمیدی.اشکمیریختم و ذوبمیشدم تا بهمرهمیسرد بدل شوم که شفایت دهد.
و وقتی وجودم با ترستو در آمیختهشد . . . چیزی بیشتر به دستآوردم.لبخندمکه مقدر بود تا باعثعذابم شود معنایییافت.دستـم را جلوآوردم و دانستم که میخواهم برایتو یک آغوش باز باشم.
پسمقدر شده بود که با هم زندگیکنیم؟ اینکه جای خانوادهنداشته هم را تصرفکنیم؟بخت تابحآل فقط بد مرا خواستهبود ولی نمیدانم.انگار الآن میخواست بهنفعمن باشد . . .
قرار نبود. . .قرار نبود بهتو شامبدهم.دستم رویشانه تو لمسیساخت تا بترساندت ولی حالا همان دست موهایت را لمسمیکند تا نترسی.تا بدانیمن هستم.
پستو برادر جوانتر منی با اینکه واقعا نیستی و من خانوادهتو خواهمبود با اینکه نسبتیبا هم نداریم.اینخانه هم متعلقبه من و هم متعلقبه توست.پس انتظار دارم که نروی.که بمانی.چون اگر زمانی ترکمکنی . . .این متن دارد خیلیدراماتیک میشود . . .ولی ما فقط خانوادهایم. . .پس دیگر تویی که باید صحبت کنی.
من در این عذاب ابدی کسی نبودم. خسته و زخمی در آرزوی زمانی که آرامش بلاخره مرا در خود فرو ببرد ولی در جست و جویی دریایی که مرا با خود ببرد گم شدم.
و زنجیر های عذابم مرا سخت بسته بودند و من تقلا می کردم و جز درد بیشتر چیزی در اتظارم نبود و حتی هنگامی که از شدت غم و ترس اشک می ریختم تنبیهم چند برابر می شد. راه فرار نبود.
ما اینجا بودیم تا تقاص پس بدهیم. حتی اگر گناهی نکرده بودیم جز اینکه قربانی خواسته های دیگران بودیم. با این وجود من من مدام التماست می کنم...مرا ببخش. . .
و هنگامی که تو را دیدم پوچی درونم را حس می کردم که مرا از درون نابود و خاکستر می کرد. پس دست نداشته ات را گرفتم و تو راهنمایی ام کردی. مثل خانواده.
پس وقتی زنجیرهای خوش رنگت مرا اسیر کردند من ترسیدم. چون فریب هرچند زیبا باشد باز هم نیرنگ است شاید خطرناکتر. ولی تو به من نشان دادی من می توانم بیشتر از موجودی بی ارزش و زندانی درد باشم و من التماست می کنم مرا در آغوش مهربانت بفشاری تا وقتی سرما تنها چیزی باشد که زیر پوست زخمی ام جا دارد.
و به تو می سپارم روح خسته ام را هنگامی که توان ایستادن روی پاهایم را نداشتم و التماست می کنم... مرا در آغوشت بفشار تا هنگامی که نتوانم صدایی جز شوخی های تو بشنوم و تصویری جز چهره ی خندانت ببینم و آغوش کس دیگری را حس کنم. خواهش می کنم تو تنها دوست و برادرم باش.
من نترسیدم. وحشت کردم و وقتی تو کنارم ایستادی من حتی بیشتر شک را حس کردم. طنابی که آرام آرام دور دست و پایم می پیچید تا جایی که حرکاتم دست خودم نبود. متاسفم متاسفم متاسفم و از تو می خواهم به من یک فرصت دیگر بدهی هرچند سزاوارش نیستم.
و متشکرم متشکرم متشکرم که بهترین خانواده دنیا هستی برای شیطانی که لایق تو نیست و بهشت لایقش نبوده.
"بچه ! بچه ! نرو ! عه . . .میخوام باهات صحبت کنم !"بستنیگفت. "..."بچهگفت. ". . .انگار داشتی یه چیزی میگفتی . . .لازم دونستم یه چیزی رو بهت یادآوری کنم."بستنی لبخندی ساخت. "دقیقا چی؟"بچه گفت. "باید با بقیه معاشرت کنی . . .یا اینکه مجبورم.بندازمت.بیرون.چون زندگی با کسی که اضطراب اجتماعی داره . . .به نفع شهرت مننیست."آیا بستنی خیلیضایع بود که هرگز نمیتواند انجامش دهد؟ "فکر نمی کنم انجامش بدی. چون بدون من حوصلت سر میره...بستنی."بچه گفت. "چی . . ؟ . .منظورم اینه که . . .آره ! آره. . .ولی باید از بعضی لذتها بهخاطر نفع خودم بگذرم."بستنی بهموقع خودش را نگهداشت. "باشه، قبوله."بچه گفت. ". . .عا؟چیچی رو قبوله؟"صدای بستنی لحن گیجی گرفت. "میرم با خواهرم صبحت کنم"بچه گفت. ". . .آره ! البته ! خواهرت هم . . .جزو . . ." لحن خوشحالش کمتر شد." بقیه است ."پسر لبخندی تحویل داد و روی پاشنه پا چرخید و از ساختمان خارج شد. بستنی. . .گفت."شاید حتی انقدر . . .اوکی بودین که. . .تونستی با اون زندگی کنی . . "صدایش به زمزمهای بدل شد. "منه بیچاره خوشحال میشم. . ." "هر وقت پدرم آدم مهربانی شد(که از لحاظ ریاضی فیزیک فرض محال است) منم از تو فاصله میگیرم" ". . ."بغض در صدای بستنی معلوم شد.( یک دستش را به جلو برد.این یک دعوت به آغوش بود. . . " . . .اوکیه." لبخند پسر از یک خنده ی شیطانی به لبخندی ملیح تغییر کرد و بغل برادرش را پذیرفت."امیدوارم پدرم بدترین آدم تو کل این دنیای افتضاح بمونه. تا ابد."
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود خسته نباشی💘
میشه به پست آخرم سر بزنید؟مرسی🙏🏻
چقدر قشنگهههههههههههسکسیوقتصتتیبابتسنیمیت😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭💘💘💘
اشکم در اومد :))
عالیییییی بودددد