متشکرم بابت اینکه این داستان رو انتخاب کردی، این پارت یه خورده طولانی تر شده نسبت به پارت های قبلی اما لطفا تا اخر بخونیدش و نظرتونو راجع به داستان بگید ♡
هشت روز از اخرین باری که مادرم رو دیدم میگذره. دیشب من یک مامانْ گنجشک رو ک.شتم،کباب کردم و خوردم! . آیا کار اشتباهی انجام دادم؟ امروز سرنوشت دو گنجشک کوچک هم مثل مال من میشه، اونا هم باید هفت روز گشنگی بکشند و روز هفتم خودشون از لونه اشون بیرون بیان دنبال غذا بگردند. به بدنم بال و پر های مامانْ گنجشک جسبیده در همین حین که سعی میکردم از بدنم جداشون کنم صدایی شنیدم که انگار مرا خطاب میکرد.
«هی پسرجون...تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟» مردی را میبینم که موهای خاکستری رنگی دارد و سراسیمه مرا نگاه میکند. دوباره میگوید «با تو بودما!» اطرافم را نگاه میکنم...کس دیگری نیست آن مرد قطعا با من بوده است. جواب سوالش را میدهم:من آریکم و امروز هشتمین روزیه که مامانم دیگه مامان من نیست...برای همین اینجام تا غذا پیدا کنم!» آن مرد نگاه عجیبی می اندازد ومیگوید :یعنی چی که مامانت دیگه مامان تو نیست؟!» پر دیگری از مامانْگنجشک را از بدنم جدا میکنم و پاسخ میدهم :مامانم یه بچه ی دیگه و کارش رو به من ترجیح داد و من و توی غار تنها گذاشت!»
آن مرد با خود میگوید :این پسر مادرش م.رده !» اما مادر من همانطور که گفتم زنوه است و کارش رو به من ترجیح داده! او بلند ادامه میدهد:هی آ...آریک بیا بریم خونه ی من و پسر من بشو خوبه؟!» چه میگوید؟! من نیازی به او ندارم! من خودم مادر دار___اوه! همین چند لحظه پیش به او هم توضیح دادم مادرم شخص دیگری را به من ترجیح داده است...! میگویم: باشه!» مرد لبخند میزند.«خوبه، آریک؛ اسم من الیور هومات عه...دنبالم بیا!» دنبالش میروم و او ادامه میدهد. «من سه تا بچه دارم که دوستای خوبی برای آریک میش...»
حرفش را قط میکنم «تا به حال بچه هات رو رها کردی؟!» نگاهم میکند «عاممم، اره اما فقط برای کار و بعدش برگرشتم پیششون» مادر من هم برای کار رهایم کرد اما هرگز بازنگشت. «تو پدر خوبی هستی!» «متشکرم آریک!...خیلی خب داشتم میگفتم دختر من 'الی' همسن و سال توعه و میتونی باهاش دوست بشی اما دوتا پسر بزرگترم از تو خیلی بزرگترن!» «دوست بشم؟» دستم را میفشارد «معلومه که دوست بشی... حتی بیشتر اگه اجازه بدی تو میتونی پسر سوم من باشی!»
دستم را میکشم «نه خیر، من خودم مادر دار__ نه... منظورم این بود که اره اجازه میدم!» و دوباره دست اورا میگیرم! «این خیلی خوبه آریک!»... تا زمانی که متوقف میشویم حرفی نمیزنم و سکوت برقرار میشود «اریک اون کلبه رو میبینی؟ اره؟...اون خونه ی ماست!» کلبه ی نسبتا بزرگی است! «خونه؟». «اره! چطور مگه اریک؟!...» دوباره دستم را میکشم، نمیدانم چرا اما انگار این کار مخالفتم را نسبت به او ابراز میکند. «خونه شبیه غاره؟!».
نگاهی می اندازد «غار چه شکلیه؟». با یادآوری غار بدنم میلرزد «تاریک، سرد و ترسناک!... اگه خونه هم این شکلیه، نمیخوام... من نمیخوام دوباره وارد غار بشم!» لبخند میزند « نه خونه روشن و گرم و خوبه!» اگر اینطور باشد، ممکن است اینجا احساس آرامش داشته باشم؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام عذر میخوام ولی میشه از داستان جدید منم حمایت بشه؟
منتشر شده اسمش بازی زندگی: انتقام لیلی هست
کامنت موقته
بله 💕
اونجایی که آری داشت با احساساتش برای فراموش کردن مادرش مقابله می کرد قشنگ این آهنگ تو ذهن بارگذاری شد:من دوست دارم این بده.تو این قفس این بده.کاشکی یه قیچی می خورد رو خاطرات ما هم
وایی ارهه😭
چرا انقدر قشنگ بودددددددر🍓😭😭😭
فرست؟
متشکرممممم🥺❤😭