رمان سفید داستان دختری که در ذهن تود گیر افتاده تا حقیقت را کشف کند
نمی دونم کیم.نمیدونم کجام.فقط این دفترچه رو دیدم.نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی این جام و فقط باید حقیقت رو کشف کنم.اما چه حقیقتی؟.... خب خیلی سخته...حوصله ام سر رفته. اولین بار که چشمانم رو باز کردم همه چیز سیاه بود. سیاهی چیزی گفت ولی نمیدونم چی.
امروز کنار این دفترچه، یه عروسک بود، یه خرس. نمیدونم با من ارتباطی داره یا نه،ولی ازش خوشم می یاد.ولی وقتی بقلش میکنم همه جا تاریک میشه و یه عالمه چیز می یاد جلوی چشمم که یادم نمیاد. خرسه کمی عجیبه.قهوه ایه و یه لباس سفید تنه شه.چشماش میخوان یه چیزی رو بگن. ولی روی لباسش نوشته:اگه بخوای حقیقت چشمای خرس رو بفهمی باید تنها داراییت رو از دست بدی. نمیخوام خطر کنم، ولی اگه متنه یه دروغ باشه چی؟و اون داراییه چیه؟ خوب فکر کردم و فهمیدم دارایی من این دفترچه ست.
دوباره چیز جدیدی کنار این دفترچه ظاهر شده.یه نقاشی... فکر میکنم ربطی به خرسه داشته باشه،چون خرسه نگاهش میکنه. پشت نقاشی نوشته:روزی روزگاری منی بودم،با یه خانواده....و یه خونه.دیروز من بودم و خونه.ولی حالا فقط منم با یه زندان، بدون هیچ خاطره. نمیدونم اون دختره کیه و قصدش از این نقاشی چی بوده.ولی به نظرم خطرناکه. بنابراین پاره اش کردم.
امروز چیز جدیدی ظاهر نشده ولی همه چیز کمی تغییر کرده. خرسی کمی محو شده و روی لباسش نوشته:نباید اون کار رو میکردی.تو تکه ای از حقیقت رو کشتی. من چیکار کردم؟چه تکه از حقیقت رو کشتم؟ من هیچ چیز از روز قبل و قبل ترش رو یادم نمیاد.باید دفترچه رو بخونم. نقاشی....خودشه!من نباید نقاشی رو پاره میکردم!حالا چیکار کنم؟ حالا من تنها راه برگشتم رو نابود کردم....
امروز یه چیز جدید ظاهر شده.یه دکمه.ولی حالا خرسی دیگه نیست... زیرش نوشته:با یه انتخاب همه چیزو برگردون. یعنی میتونم برگردم خونه؟با اینکه حقیقتو کشتم؟ اما اگه دروغ باشه چی؟اگه بخواد یه چیزی رو ازم بگیره چی؟ میخوام متن رو باور کنم و اونو فشار بدم.
دیروز که دکمه رو فشار دادم هیچ اتفاقی رخ نداد.اما امروز خرسی و نقاشی برگشتن.این یه فرصت دوباره ست.اما یه چیز دیگه هم اضافه شده.یه صفحه از یه کتاب به نام روزی که من مردم.... روزی حقیقت را انکار کردم.روزی دروغ را باور کردم.روزی به خودم اسیب زدم و حالا زندانی اسیب های دردناک ذهنم هستم. بقیه اش کجاست؟
امروز یه جعبه ظاهر شده.میترسم بازش کنم،ولی این یه حقیقته... توش یه حلقهست با یه نامه:روزی کسی این را به تو داد و تو باورش نکردی. وقتی حلقه را دستم کردم تصاویری جلوی چشمم ظاهر شد... که یادم نمیاد
کنار جعبه، یه نقاشی ظاهر شده. نقاشی یه دختر که داره از پسری دور میشه.دست پسر یه جعبه اس. توی اون جعبه چی بوده که دختره داره میره؟ پشتش هیچی ننوشته. وقتی نقاشی رو گرفتم،یه فیلم از جلوی چشمم گذشت. پسری که دوستش داشت و دختری که باور نکرد. اون دختر کی بود؟و چرا عشق پسر را باور نکرد؟
امروز یه نامه ظاهر شده. کمی کثیفه. نوشته:تو دروغ را باور کردی ولی حقیقت را نه؟ کنار نامه یه توپ بود. خیلی نرم و اسفنجی بود.وقتی فشارش دادم، همه جا تاریک شد.یه صدایی اومد: حقیقت را انکار کردی دروغ را باور کردی و بعد هم همه چی دوباره سفید شد.عجیبه که حرفش یادم بود
امروز یه نقاشی جدید ظاهر شده.یه دختر با صورت خندان. با یه دوست. اون منم؟اره، اون منم.چه بلایی سرم اومد؟چطور از اون دختر شاد، به یه دختر زندانی تبدیل شدم؟ پشت آن یه نوشته بود:این تویی... قبل از آن روز...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت ۲ رو بسازم
خوب بود ادامههه
جذاب و جالب بود ، خوشم اومد یه داستانی که حقیقت های زندگی رو نشون میده عالی بود 💕🫠🤌
آرههههه