این قسمت پایانی هست :)
بارون هنوز میبارید. قطرهها از موهاش میچکیدن روی گونههاش، با اشک قاطی میشدن، بیهیچ مرزی. سارا حس کرد هوا بوی آراد میده — بوی قهوه، بوی حرفهای نیمهتمام، بوی خداحافظیهایی که هیچوقت درست گفته نمیشن.
به آسمون نگاه کرد. ابرها سنگین بودن، درست مثل دلش، ولی یه جایی بین اون سیاهی، یه نور کوچیک بود. یه نور آروم، مثل امیدی که خودش هم باورش نمیکرد هنوز زندهست.
قدم زد، بیجهت. هر قدم انگار داشت تکهای از دلتنگی رو جا میذاشت روی سنگفرش خیس. برای اولین بار، حس کرد شاید نباید همهچیز رو فراموش کرد — شاید بعضی آدمها نمیرن، فقط شکلشون توی زندگیمون عوض میشه. ایستاد، چشمهاش رو بست، و زیر لب گفت: «اگه هنوز جایی هستی، بدون… من دیگه منتظر نیستم، اما هنوز دوستت دارم، بیزمان، بینقشه، مثل همین بارون.» بارون تندتر شد. و اون، وسط خیابون، لبخند زد — همون لبخندی که نه برای کسی بود، نه برای امیدی. لبخندی که فقط از رهایی میاد، وقتی بالاخره یاد میگیری از دلِ درد، زنده موندن رو نفس بکشی.
آراد، پشت شیشهی یه کافهی کوچک، دستش دور فنجون قهوهاش حلقه شده بود. بارون روی شیشهها میخورد و قطرهها مسیر خودشون رو به پایین میکشیدن، مثل اشکهای بیصدا. اون شب، بدون هیچ دلیلی، ذهنش رفت به خیابون خیس، به همون جدول، به همون لبخند سارا زیر بارون. دلش گرفت، اما نه از فقدان، بلکه از فهم چیزی که دیر متوجهش شده بود: که بعضی چیزها وقتی میروند، فقط جای خودشون رو برای نور خالی میکنن. آراد نفس عمیقی کشید و لبخند زد. نه برای برگشتن، نه برای جبران. فقط برای اینکه هنوز میتونه لحظهها رو حس کنه، هنوز میتونه زنده باشه در دلِ یک یاد، حتی اگر ازش دور باشه.
و سپس، تقدیر مثل یه نسیم آرام، اونا رو دوباره به هم رساند. سارا به آرامی از کنار جدول خیس رد شد و چشمهاش با نورِ خیابان افتاد به آراد، که درست مقابلش ایستاده بود. قطرههای بارون روی موهاشون میرقصیدن، ولی هیچچیز جلوی نگاهشون رو نمیگرفت. برای چند لحظه، هیچکدوم حرف نزدن. فقط لبخند زدند، و این لبخند، پر از تمام دلتنگیها، تمام یادها، تمام چیزهایی بود که هیچ کلمهای قادر به گفتنش نبود.
آراد دستش رو آرام دراز کرد، و سارا با لبخند، دستش رو گرفت. نه برای جبران، نه برای قول، فقط برای اینکه حالا، درست همین لحظه، هر دو زندهاند، هر دو احساس میکنن، هر دو بارون رو با هم نفس میکشن.
بارون آرامتر شد و نور چراغهای خیابان روی سنگفرش خیس تابید. سارا و آراد هنوز دست در دست هم بودن، بدون اینکه نیازی به حرف باشه. هر قطره بارون روی صورتشون میخورد و با لبخندهاشون میرقصید، مثل ستارههای کوچک که فقط اونها رو میبینن. آراد به چشمان سارا نگاه کرد و فقط گفت: «همین لحظه کافیه.»
(( end ))
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میشه به سه تا تست آخرم سر بزنی ❤🍓
عالی بود خسته نباشی!
میتونین به دوتا پست اخرم سر بزنین؟ مرسی🎀
پین؟
فکر کنم بهترین قلمی هستی که تو تستچی دیدم...
عاا مرسی :)
:)
عالی بود
خیلی خوب بود😭
خسته نباشی
خیلی قشنگ بود پایانش
مرسی که تا اینجا دیدی :)
❤
فرصت