قسمت ششم فصل چهارم...
با همان اخم به سمت در راننده رفت و ایوان همزمان با ایستادن او شیشه را پائین داد؛ همراه با آن بخار گرم ملایمی صورتش را نوازش کرد. دست به سینه درحالی که پاهایش با ضربه ای ریتمیک روی زمین می کوبید، منتظر شنیدن حرف او بود. در نهایت ایوان با لحنی نسبتاً تند صحبت آغاز کرد._چرا احتیاط نمی کنی تو؟ می خوای خودت به کشتن بدی دختر؟ اگر می زدم بهت چی؟. با همان لحن تند در روی او ایستاد و از خود دفاع کرد. _آره دیوونه شدم، می خوام خودم به ک.ش.ت.ن بدم، به تو اصلا چه ربطی داره؟ چون فکر کردی پولداری میتونی با سرعت بالا رانندگی کنی؟. ایوان نتوانست جلوی پوزخندی را بگیرد و غرغر های او را جذاب و بامزه نبیند. از پوزخند او اخم هایش بیشتر درهم تنید. _چرا می خندی؟ جایش خنده داره؟.
ایوان خودش را جمع و جور کرد و با حالتی جدی جواب داد. _نه اصلا، حق با توئه، اشتباه از من بود. ایوان آرنج بر روی پنجره تکیه داد و پرسید. _می خوای همین جور تو این هوا یخ بزنی یا ترجیح میدی سوار ماشین بشی تا برسونمت دانشگاه؟. کمی از قبول درخواست او درنگ کرد؛ اما با مناسب دیدن پیشنهادش سری به نشانه تائید تکان داد. _باشه منم میام. _خب پس سوارشو. سپس ایوان شیشه بالا داد و در شاگرد راننده برای او باز کرد تا داخل شود. با باز شدن در هوای گرم بخاری که از قبل روشن بود، به سمتش به رقص در آمد. با خونسردی داخل شد و پس از نشستن و بستن در، کمربند ایمنی را بست. ایوان بی درنگ ماشین دوباره حرکت داد و تنها صدای میان آن دو غرش موتور ماشین بود.
پس از دقایقی، ایوان ضبط صوت ماشین روشن کرد و آهنگی رندوم از آن پخش شد. آهنگ چیزی نبود که حال و هوای آنان را توصیف کند؛ اما چیزی بود که تنها در پس زمینه سکوت میان آن دو پخش می شد. ایوان هر از گاهی نگاهی از گوشه چشم به او می انداخت و از بابت نشان دادن خشمش کمی پشیمان بود؛ اما غروری داشت که حاضر به شکستن اش نبود. او نیز بدون توجه به ایوان عرق در افکارش بود، دیگر از دست او خشمی در دل نداشت و تنها به مکالمه اش با جفری فکر می کرد. این او را وادار می کرد که از نو نگاهی دیگر به اتفاقات گذشته بیاندازد و سعی در فهمیدن دقیق تر پدرش داشته باشد. در جوانبی حق با جفری بود، او تنها در کودکی اوقاتی پدرش را می دید، که پس از یک روز طولانی از کار بازمیگشت و او تنها چشم به انتظار بود. او که تا اکنون به گمان های خود اطمینان داشت، حالا با حرف هایی به شک افتاده بود.
غرق در این افکار اصلا متوجه کندن پوست های لبش نبود تا اینکه دردش گرفت و خیسی ملایم خون را بر روی لب خود احساس کرد. گیج دستی به لبش کشید و قطره کوچک خونی بر روی انگشتانش دید. با کمی دستپاچگی دست توی جیب شلوارش برد تا دستمال کاغذی بردارد؛ اما ناگهانی دستمالی بر روی لب خود احساس کرد. ایوان حین رانندگی با دست آزادش، دستمال سفید رنگی بر روی لبش قرار داده بود تا خون را پاک کند. خود را جمع و جور کرد و دستش را بر روی دستمال قرار داد. ایوان به آرامی بدون حرفی درحالی که همچنان مشغول رانندگی بود و به او نگاه نمی کرد، دستش را عقب کشید.
با صدای ضعیفی از او تشکر کرد. _ممنون. _کمتر توی افکارت خودت رو غرق کن، اگرنه کم کم موهاتم سفید میکنی، گاهی می بینمت که چقدر بیش از حد توی افکارت فرو میری. _نمی تونم، اگر توانش داشتم خودم به این حال نمی انداختم، یا شاید اگر یک زندگی عادی مثل بقیه داشتم. از این حرف ایوان از گوشه چشم نگاه تلخی به او انداخت؛ ولی زود نگاهش دوباره به جاده متمرکز کرد. سپس پس از کمی نفسی از دماغش بیرون داد و گفت: _مهم نیست که زندگیت چطوره، مهم اینه که تو تلاشت کنی اونو به یک زندگی عادی تبدیل کنی، زندگی هیچکسی در نظرش عادی نیست لیلی!، همه مشکلات متفاوت خودشون دارند؛ ولی راه اینکه نذاری تورو تسلیم یا نگران کنند مهمه.
. ابرویی بالا انداخت و با طعنه گفت: _واو! این حرف رو داره پسری میزنه که کم بود منو چند دقیقه پیش با ماشین زیر بگیره؟. ایوان چشمانش با کلافگی چرخاند و گفت: _جدی فکر کردی از عمد کردم؟ توهم حواست نبود و همین افکار زیادت نزدیک بود تورو به کشتن بدن، یکبار طعنه نزنی که چیزی ازت کم نمیشه. _اوه ببخشید اگر زبونم تیزه، چه کنم که حرفام برای پسر پولداری مثل تو ناخوشه. ایوان فکش منقبض کرد و فشارش بر روی فرمان ماشین بیشتر شد و احساساتش را کنترل کرد تا از کوره در نرود و همین الان بر سر او فریاد نزند. تمام خشمش را با یک جمله که به سختی از بین دندان هایش بیرون می آمد، ادا کرد _واقعا آزار دهنده ای.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ بود
ممنون
💝
واووو