یک متن ادبی نوشتم میخواهم بدونم خوب هست یا نه :))) 🫶
احساس لختی میکنم ، تار به تار بدنم در انقباض طولانی قرار گرفته و فرمان دویدن صادر میکند ؛ صدای خودم در گوش خودم میپیچد و ناله های بلندم در گلو یخ میبندد مغزم تنها تابع یک فرمان است : حرکت کن ! الیزابن منتظره فکر الیزابن روح در رگ های خشکیده ام میدمد و سرعت میگیرم . سرما زیاد است و صورتم سوز میکشد و ترک برمیدارد ؛ یادم می آید قبلا برای برف بازی با او هم همینطور شده بودم ولی حس زیبایی داشت حتی تقریبا رویایی اما حالا هر دانه برف حکم اعدامی است پشت پلکم مداوم میپرد و عصبی ام میکند ، میخواهم با دست جلویش را بگیرم اما انگشتانم از هم باز نمیشوند - فقط میدانم باید او را پیدا کنم
ناگهان درد تیزی در پایم میپیچد و با صورت در توده برف مقابلم فرود می آیم ، اول صورتم منجمد میشود و عضلات صورتم کشیده میشود و احساس میکنم مغزم در خود جمع میشود ولی بعد از مدتی در خلسه اش رها میشوم و شانه هایم آرام میگیرد ! آدم میخواد همانجا بماند و مثل یک کرمک در خودش بپیچد چه بوی دل انگیزی ! بوی خنک خ°ون ... خنک ؟ منجمد یا شاید کرخت ؟ مطمئن نیستم ولی احتمالا از خودم است لحظه ای پلک های بالا روی پلک پایین کشیده میشود و حس گرمی امنی در وجودم جاری میشود .. مثل یک آغوش خیالی! مثل گرمای قلبم در آن روزی که الیزابن را برای تمرین شمشیر زنی بردم هرگز فکر نمیکردم بتواند آن طور مرا شکست بدهد ، غافلگیرم کرد همانطور که بعد ها هم غافلگیر میشدم .... هم در رقابت و هم زندگی ، حتی خورشید هم موقع تابش بر روی موهایش برق دیگری داشت ! آن روز ها حس میکردم حتی موجودی مثل من هم میتواند گرما و تپش را تجربه کند. الهه بود ؟ نه نه ! نقص هایی داشت اما نقص هایش هم کامل بودند
سرم را با آن گردن سخت شده و سنگین به سختی بالا میکشم ، تمام مفاصلم درد میگیرد اما لازم است بدانم . سرم را بالا میگیرم ... خانه سوخته و ویران شده درست همانطور که زن کولی گفته بود ! دستم را به طرف تخته چوبی نیمه خاکستر شده میکشم و رگ هایم کشیده میشود و در هم میپیچد اما متوقف نمیشوم دستم را روی سطح ناهموار چوب میکشم و بیاختیار لبخندی میزنم ؛ چقدر خاطره ! صدای دویدن های کای ، پسرم ، صدای هیاهوی خدمتکاران و برهم خوردن ظروف ، صدای قدم های الیزابت که به طرف حیاط عمارت میرود ... منتظرم بوده و من رسیده ام ... به موقع رسیده ام ! صدای دیگری است ... قدیمی تر ... صدای دو جفت کفش ... من و او احتمالا در حال رقص ... دستم را دور کمرش گرفته ام و او در آغوشم میخندد ، میچرخانمش ... دوباره هم میتوانم بچرخانمش تا هر وقت بخواهم اما خاطرات که جلو میرود چشمانم از هجوم اشک بسته میشود و ناله خفه ای سر میدهم ، گرمای شعله ها ... بوی خاکستر و دود ... احساس خفگی و آن فریاد میان ناله و درد الیزابن : کای کجاست ؟ چرا من آنجا نبودم ؟ چرا به موقع نرسیدم ؟
ببخشید مجبور بودم اسلاید چهار هم داشته باشم .... امیدوارم سرتون درد نیومده باشه عشق منید 🫶❤️🩹
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نخوندم، چون حوصله نداشتم،
فرصت؟
یک چیزی تو بلاگ بهم گفتی خیلی خوشحالم کردی
بسیار زیبا✨🥹
🤍🫶 اممیمبمیکنی
وایبت متنت خداست
مرسی
نظرت خیلی برام ارزش داره :))) 🤍
فداتشم 😭
@مایکل جکسون
ببخشید من تازه واردم نمیدونم فرصت چیه خوبه که خوشحالت کرد چون واقعی بود
______
یعنی پیاممو پین کن
خیلی خوب بود☁
به تستچی خوش اومدی😆
ممنون :)))
مایخی
قشنگ بود..)
✨
عالی بودد
مرسی :)))