اولین داستان زندگیمه. لطفا حمایت کنید زیبارویان 🥹✨️
قبل از اینکه شروع کنم بگم خیلی طول کشید بنویسم دو روز پاش بودم. اگه لایک کنی و نقدتو راجب داستانم بگی تو دوست خوب منی.🎫🎟
رمان کوتاه 🌙 خانهای که در رؤیا ساخته شد
🌧 فصل اول: صدای باران روی سقف باران بیوقفه میبارید. قطرهها آرام روی شیشه میلغزیدند، انگار داشتند سطری از خاطرات فراموششده را مینوشتند. «نیلو» روی تخت باریک اتاقش نشسته بود، با شال پشمی خاکستری که دور شانههایش انداخته بود. صدای نفسش در اتاق خالی پیچیده بود؛ اتاقی با دیوارهای نمزده و بوی کهنگی. اما چیزی بیرون بود که همیشه نگاهش را میربود — چراغ کوچکی در خانهی روبهرو. ✨ خانهای که در روز هیچ اثری ازش نبود. کسی نمیدانست کی ساخته، کی خرابش کرده یا اصلاً وجود دارد یا نه. ولی شبها، وقتی باران میبارید، نورش روشن میشد؛ لرزان و زنده، مثل قلبی که هنوز تسلیم نشده. مادربزرگش گفته بود: > «اون خونه، مال خوابهاست، نیلو. هرکی خواب زیاد ببینه، یه شب میره اونجا و دیگه برنمیگرده.» آن موقع خندیده بود. ولی حالا… دیگر مطمئن نبود. چند شب بود که خوابش را میدید: خودش در آن خانه، با بوی نان تازه و صدای پیانویی از دور 🎹 در خواب، حس میکرد کسی منتظرش است. آن شب، بعد از دوازده، از پنجره بیرون را نگاه کرد. باران بند آمده بود. چراغ هنوز روشن بود. اما اینبار سایهای از پشت پنجره رد شد. نیلو نفسش را در سینه حبس کرد. پرده را کنار زد. در همان لحظه، چراغ خاموش شد. ⚡
🕯 فصل دوم: دعوتنامه صبح، در کمدش پاکتی پیدا کرد. سفید، خیسِ بخار. روی آن با خودکار آبی نوشته شده بود: «برای نیلو، از طرف کسی که بیدار است.» داخلش یک کلید طلایی کوچک بود 🗝 و برگهای تاخورده: > «اگر هنوز به رؤیاهایت ایمان داری، امشب چراغ را دنبال کن.» تمام روز، ذهنش پر از سؤال بود. تا شب لحظهشماری کرد. و وقتی باران دوباره شروع شد، مه همهجا را پوشاند و نور طلایی چراغ باز در مه پیدا شد. با بارانی بلند و دلی تندتپ، از خوابگاه بیرون زد. پاهایش روی سنگفرش خیس صدا میدادند. مه مثل پتو دورش را گرفته بود. وقتی به خانه رسید، بوی چوب و گل خیس در هوا پیچیده بود. کلید را در قفل چرخاند. در بیصدا باز شد.
🕰 فصل سوم: خانهای که نفس میکشید داخل، گرما بود. مثل آغوش کسی که از پیش میشناسی. نور طلایی از شمعهایی میآمد که روی پلهها ردیف شده بودند. در انتهای راهپله، پیانو بود. قدیمی و خاکنشسته. نیلو به آن نزدیک شد. رویش برگهای بود با دستخطی آشنا: > «هر خوابی که نیمهکاره رها کردی، اینجا تمام میشود.» نوک انگشتانش را روی کلیدها گذاشت. صدایی ملایم از ساز برخاست — و ناگهان همهچیز دورش شروع به چرخیدن کرد. دیوارها ذوب شدند، زمان کش آمد، و او خودش را دید — کودکی کوچک در آغوش مادربزرگ، همان روزی که باران بیوقفه میبارید. خانه با او حرف میزد. هر اتاقش، یک خاطره بود. هر نورش، بخشی از او که فراموش کرده بود.
🌒 فصل چهارم: بیداری وقتی چشم باز کرد، صبح بود. روی تختش، در همان اتاق. ولی چیزی تغییر کرده بود — روی میز کنار تخت، همان کلید طلایی بود. و از پنجره، دیگر هیچ چراغی دیده نمیشد. نیلو لبخند زد. حس کرد چیزی درونش آرام گرفته، مثل صدای باران روی سقف. به پنجره نزدیک شد و آرام گفت: > «دیدمت. بالاخره دیدمت.» و در گوشهی شیشه، برای لحظهای کوتاه، انعکاس خانه را دید — در مه صبح، در جایی میان خواب و بیداری. ✨
🌙 خانهای که در رؤیا ساخته شد
امیدوارم خوشتون اومده باشه. نقد و نظرتون رو راجب این داستان بهم بگید🎀
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ بود✨🎈
فرصت