پارت دوم (صدای پشت دیوار)
صبح بود. نه آن صبحهایی که با نور طلایی آغاز میشوند، این یکی خاکستری بود. هوا مثل پتویی نمدار روی خانه افتاده بود. صدای زنگ ساعت از اتاق دیگر آمد، اما کسی خاموشش نکرد. مادر از تخت بلند شد، بیآنکه واقعاً بیدار باشد. چشمهایش هنوز سنگین بودند، نه از خواب، از شبهایی که خواب نداشتند.
. پاهایش را روی زمین سرد گذاشت. کفپوشها ترک داشتند. انگار خانه هم خسته بود. به سمت آشپزخانه رفت. لیوانی برداشت، آب ریخت، نوشید. اما مزه نداشت. هیچچیز مزه نداشت. نه قهوه، نه نان، نه زندگی. به سمت اتاق دخترش رفت. در بسته بود. مثل همیشه. اما امروز، چیزی فرق داشت. شاید سکوتش سنگینتر بود. شاید هوا غلیظتر. شاید دل مادر، بیدلیل، لرزیده بود.
دستش را روی دستگیره گذاشت. فشار داد. در باز نشد. قفل بود. مثل همیشه. در را زد. آرام. بعد محکمتر. هیچ صدایی نیامد. نه قدمی، نه جوابی. فقط سکوت. دوباره زد. صدای تقتق در، در خانه پیچید. انگار به دیوارها فهماند که اتفاقی افتاده. مادر عقب رفت. به دیوار تکیه داد. نفسش سنگین شد. یادش آمد دیشب دخترش شام نخورده بود. یادش آمد که چند روزیست صدایش را نشنیده. یادش آمد که آخرین جملهای که به او گفته بود، فقط یک «باشه» بیروح بود.
. دستش لرزید. کلید را آورد. در را باز کرد. اتاق سرد بود. پردهها نیمهکشیده، پنجره ترکخورده، نور مردهی صبح مثل روحی بیهدف روی وسایل افتاده بود. همهچیز سر جایش بود، اما انگار چیزی نبود. تخت مرتب بود. نه مثل همیشه، مرتبتر. انگار کسی خواسته بود ردّی باقی نگذارد. مادر جلو رفت. چشمش به آینه افتاد. ترک داشت. نه از ضربه، از فشار. انگار کسی با نگاهش شکسته باشدش.
روی میز، دفترچهای باز بود. با خطی لرزان، جوهری که انگار با دست خیس نوشته شده: «اگه یه روز نباشم، فقط سکوت میمونه. و سکوت، همیشه بوده.» مادر نشست. روی زمین. دستش را روی دفترچه گذاشت. انگشتانش سرد شدند. چشمش به کف اتاق افتاد. چند قطره خون خشکشده. نه زیاد، نه کم. فقط آنقدر که بفهمی کسی درد کشیده. کمد باز بود. لباسها سر جایشان. اما کفشها نبودند. مادر به پنجره نزدیک شد. بیرون را نگاه کرد. مه غلیظ بود. هیچچیز دیده نمیشد. فقط صدای دوری از خیابان، صدای بوق، صدای قدمهایی که رد میشدند.
او برگشت. نشست روی تخت. دستش را روی دفترچه گذاشت. چشمهایش را بست. در ذهنش، صدای دخترش را شنید. نه واضح، نه بلند. فقط زمزمهای که گفت: «من هنوز اینجام. فقط کسی نمیبیند.» ساعت روی دیوار، بیصدا حرکت میکرد. دقیقهها میگذشتند. مادر هنوز نشسته بود. پشت در بستهی اتاقی که حالا دیگر کسی در آن نفس نمیکشید
. اما چیزی در فضا مانده بود. چیزی که نمیشد لمسش کرد. مثل بوی خاک بعد از باران، مثل صدای گریهای که در دیوارها گیر کرده باشد. مادر بلند شد. به آینه نگاه کرد. تصویر خودش را دید، اما انگار کسی پشت سرش ایستاده بود. سایهای، محو، بیصدا. برگشت. کسی نبود.
اما چیزی در فضا مانده بود. چیزی که نمیشد لمسش کرد. مثل بوی خاک بعد از باران، مثل صدای گریهای که در دیوارها گیر کرده باشد. مادر بلند شد. به آینه نگاه کرد. تصویر خودش را دید، اما انگار کسی پشت سرش ایستاده بود. سایهای، محو، بیصدا. برگشت. کسی نبود. اما از آن روز به بعد، هر شب، درست ساعت سه، صدای آرامی از اتاق میآمد. صدایی شبیه کشیده شدن انگشت روی چوب. و مادر، هر شب، پشت در مینشست. گوش میداد. و هیچوقت در را باز نمیکرد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واقعا خوب بود .... معمولا متن طولانی نمیخونم ولی اینرو خوندم
واییییی عالیییییی بود✨🪐
خسته نباشیییییی💕
قربانت 0_0