
خب منتظر چی هستی خوب برو بخون لایک و نظر فراموش نشه😉
(خوب از یکم قبل تر از اسلاید اخر داستان قبلی شروع میکنم) از زبان مرینت : باید خودمون رو معرفی میکردیم که نوبت من شد و من فقط اسمم رو گفتم اما خانم مندلفین گفت :خانم مرینت داخل کارنامتون فامیلیتون رو هم نوشته پس چرا نمیگید. که یهو مارسل گفت. از زبان مارسل :دیدم این مندلفین زیادی داره به بلوبری گیر میده و برای همین گفتم خانم میشه باهاتون یک لحظه صحبت کنم؟ گفت اره و رفتم پیشش و جوری که کسی نفهمه گفتم خانم خواهرم نمیخواد کسی بدونه که از خانواده اردن هست پس لطفا زیاد اصرار نکنید که بگه از زبان مرینت :دیدم مارسل توی گوش خانم مندلفین یه چیزی گفت و خانم مندلفین گفت پس مشکلی نیست اگر دوست نداری بگی حالا میخوام جاها رو مشخص کنم. جاهای بچه ها اینجوری شد 👈:ادرین و نینو نیمکت اول سمت راست، من و دختری که اسمش الیا بود و باهم دوست شده بودیم نیمکت دوم سمت راست (نکته :در هر ردیف 4 نیمکت و دو ردیف بیشتر نیست و در هر نیمکتم 2 نفر میشینن) ادرینا و مارسل نیمکت سوم سمت راست و مارتا و ادلی نیمکت اخر سمت راست، دختری که اسمش کلویی بود و خیلی مغرور بود و میگفت منو یعنی مرینت اردن رو میشناسه ولی من اصلا اونو نمیشناختم و اون دختر که بنظر دختر خوبی میومد و اسمش سابرینا بود نیمکت اول سمت چب و..
رز و جولیکا نیمکت دوم سمت چپ، میلن و ایوان نیمکت سوم سمت چپ و نیمکت اخر سمت چپ دختری به نام لیلا و کاگامی که هر دو خواهر بودن و بهنظر خیلی بدجنس میرسند نشسته بودن.اون روز خیلی کلاس خسته کننده بود و اون بزم هروقت میدید حوصله ندارم حرصم رو در میورد و نزدیک بود توی کلاس داد بزنم سرش و کیفم رو بکوبونم تو سرش اما حیف که خانم اردن(من:خانم اردننن؟ 😳😳😳😂😂مرینت:چته به چی میخندی؟ بله خانم اردن من بعد از اون ماجرا امرا دیگه جزو خانوادم حسابش کنم😏😒 من:خیل خوب بابا خانم کینه ای تا نزدم داغونت نکردم بیا برو مرینت:😝😝😝) داشتم میگفت که این خانم راوی مزاحم شد خب اما حیف که خانم اردن گفته که نباید کسی بفهمه من مرینت اردن هستم *زیننننگگگگگگگگ*(صدای زنگ 😜 چقدر من خلاقم 😂😅)اوف بالاخره این زنگ لعنتی خورد برو که خیلی خستم با الیا تا مغازه خاله و عمو رفتیم وقتی وارد شدیم... از زبان الیا :مرینت گفت بیا بریم تو این شیرینی فروشی بهش گفتم چرا گفت بیا تو حالا وقتی رفتیم گفت خوش اومدی این هم از عمو و خالهی من من با اینها زندگی میکنم که گفتم منظورت خاله و شوهر خالته دیگه نه گفت نه خاله و عموم خیلی تعجب کردم اما به روی خودم نیاوردم
که گفت بیا بریم بالا که خالهی مرینت گفت اره... از زبان سابین :مرینت دوستش رو اورد خونه و به ما معرفی کرد و گفت بیا بریم بالا که گفتم اره برید بالا تا براتون ماکارون بیارم وقتی رفتن چند تا ماکارون رو که پخته بودن از فر بیرون اوردم و رفتم دادم بهشو وقتی رفتم داشتند بازی رایانه ای میکردن
(خب بریم پیش مارسل و مارتا) از زبان مارتا :اونی چاننننننن مارسل:بلهههه. مارتا:اونی چان میای یه جشن بگیریم و بچه های کلاس رو به جز اون کاگامی و لایلا که ازشون خوشم نمیاد رو دعوت کنیم؟ مارسل :ارههه هستممم مارتا:پس مامان چی😒 اون اگه اجازه نداد چیکار کنیم🙁؟. مارسل:نگران نباش راضیش میکنم
از زبان مارتا : اونی چان رفت یه چیزی به مامان گفت و مامان هم قبول کرد منم بدون معطلی به مرینت پیام دادم اما دیدم جواب نداد یکمی صبر کردم دیدم باز هم سین نکرده و جواب هم نداده دیگه نتونستم زنگ طدم براش اما قعط کرد ع. و. ض. ی بازم زنگ زدم برنداشت از مارسل پرسیدم به مامان چی گفتی جواب نداد و گفت هیچی. (بریم پیش مرینت و الیا)
از زبان مرینت : با الیا رفتیم بالا که خاله برامون ماکارون اوردو داشتیم بازی رایانه ای میکردیم که دیدم هی داره برام پیام میاد اما توجهی نکردم . از زبان الیا:برای مرینت هی پیام میومد اما جواب نمیداد تا براش زنگ زدن دیدم نوشته یخمکی گفتم مرینت نمیخوای جواب بدی گفت نه. از زبان مرینت: دیدم یخمکیهی داره پیام و زنگ میزنه که الیا گفت نمیخوای جواب بدی و گفتم نه دیدم باز زنگ زد برداشتم و گفته بله چیه؟ چیشه؟ اتفاقی افتاده؟ مارتا:به به عجبی اونه سان گوشی رو برداشت مرینت:خوب حالا چی میخوای بگی
مارتا:میخوام بگم که فردا مهمونی داریم و همه بچه های کلاس دعوتن و تو هم باید بیای. مرینت:من عمرا من نمیام گفته باشم مارتا:میای همینی که گفتم😜 مرینت:ببینم چی میشه شاید اومدم (بچه ها هر وقت خواستم بگم خودم دارم حرف میزنم از (LK) استفاده میکنم) (LK:ببینم چی میشه برو بابا خیلی ناز میکنی مرینتا. مرینت :به تو چه فضول چه LK:اه اه اه ببین چه جوری با من حرف میزنه. مرینت:تو برو داستتنتو بنویس)
مرینت :وقتی از یخمکی خداحافظی کردم عالیا گفت کی بود؟ گفتم مارتا اردن همون دختره کارخانه دار بزرگ مارک اردن. الیا:دختر تو خیلی مشکوک میزنیا شماره مارتا اردن رو از کجا داری؟ چرا اسمشو یخمکی سیو کرده بودی. مرینت داخل ذهنش:اوف این الیا چقدر سوال میپرسه بهش گفتم:امروز وقتی داشتم میومدم بهشون برخوردم و
با هم دیگه دوست شدیم و شمارشو گرفتم و الانم برای یک مهمونی که قراره با برادرش و خودش داخل خونشون بگیرن زنگ زده بود و همه بچه های کلاس دعوت هستن سوال دیگه ای نیست🙂🙂 الیا :نه ممنون دختر😂😂😂
خیل خوب تموم شد اگه غلط املایی داشتم ببخشید یک چالش دارم و لطفا جواب بدید چاش:ایا داخل داستان میراکلس هم بیارم و رقیب ع. ش. ق. ی هم بیارم؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
پارت بعد را داری می نویسی یا در بررسی است ؟؟؟
برسی شده و منتشر هم شده
عالی بود ج چ : رقیب عشقی بیار 😉😉
ممنون
🙂
ععاااللی بود
ج.چ: ننننهههههه برای هردو سوال
ممنون
چشم 😂