این داستان درمورد دختری به اسم تویا هست که اتفاقات عجیبی براش میوفته قشنگه بخونید.
آسمان آبی واقعا قشنگ بود حس آرامش داشتم ساعت رو نگاه کردم داد زدم دیرم شده با عجله لباسم رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم از مادر بزرگم خداحافظی کردم (البته نمیتونه جواب بده) و به مدرسه رفتم توی مدرسه دوستم یوری رو دیدم یوری: سلام تویا من: سلام یوری چان یوری :سالگرد فوت مادر ،پدر و پدر بزرگت رو تسلیت میگم 😳من:ام یادم نبود ممنون😯. درسته، هروقت یاد اون موقع میوفتم که چطور و در چه حالتی مرگشون رو دیدم بغضم میگیره😿
تا جایی که یادمه ۱۰ سال میگذره الان ۱۷ سالمه اون موقعه پدرو مادر و پدر بزرگم رو دیده بودم که هر سه ۳ تا چاقو تو قلبشون فرو رفته بود روی دیوار با خونشون نوشته شده بود: پیدات کردیم خیلی برام ترسناک بود پلیس ها نتونستن قاتل رو پیدا کنن تنفر در وجودم هنوزم که هنوزه هست. یوری: تویا؟ تویا چرا تو فکری؟ من: هیچی الان معلم میاد بشینیم رو نیمکتامون یک دفعه مدیر مدرسه آقای سوزوکی وارد کلاس شد عجیبه همیشه وحشت زده هست انگار همش یکی میخواد بهش حمله کنه همیشه بچه ها براش میخندن با احترام از جامون بلند شدیم سلام کرد و گفت:معلمتون امروز نمیان بچه ها براشون کاری مهم پیش اومده
خیلی خوشحال شدیم انگار دنیا رو بهمون دادن به جاش ما رو بردن ورزش ساعت ها گذشت و زنگ آخر رو زدند از یوری خداحافظی کردم و رفتم خونه. استراحت کردم و بعد خونه رو تمیز کردم بعد درس خوندم. خیلی احساس تنهایی میکردم کسی رو تو دنیا به غیر از مادر بزرگم نداشتم که اونم نمیتونه حرف بزنه . شروع به غر زدن کردم آخه این طوطی ما چیزای عجیب و ترسناک میگه پیدات کردن یا مرگ یا خونریزی اسمش رو گذاشتم وحشت دهنده از وقتی پدر و... مردن هر روز همینو میگه . صبح شد با سرحالی از خواب بیدا شدم صبحانه خوردم و کارهایم را انجام دادم و به طرف مدرسه رفتم توی راه بچه های مدرسه ی خودمون رو دیدم که خیلی خوشحال بودن اخه چرا اینقدر خوشحالن؟
یوری با هیجان اومد و گفت تویااااااااا من گفتم علیک سلام😒چیشده ؟گفت ۵ تا دانش آموز جدید که خوننده هستن میخوان بیان مدرسه ی ما تازه واردن 😉تازه معلوم نیست تو کدوم کلاس میخوان بفرستنشون هیجان دارم😱اونها آیدل هستن هوراااا من : آهان فکر کنم بخاطر همین همه خوشحالن😬😧
نشستیم رو نیمکتامون همه بخاطر اون ۵ تا آیدل خودشون رو کشتن اوفففف . معلم وارد کلاس شد سلام کرد گفت ۵ تا دانش آموز جدید داریم، همه جیغ کشیدن معلم با صدای بلند گفت آروممممممم اون۵ نفر خودشون رو معرفی کردن یکی موهاش آبی بود گفت: سلام من ریوما هستم ، یکی دیگه موهاش بلوند بود گفت: سلام دوستان من ایچیرو هستم 😊. سه تای دیگشون موهاشون قرمز ، مشکی و بنفش بود گفتن من لیا و من تاماکی منم تاکاشی هستم و هماهنگ گفتن از دیدنتون خوشوقتیم😀. روی نیمکتاشون نشستن یکیشون جلوی من نشسته بود و یکی دیگرشون عقب من😠 بچه های کلاسمون گفتن یوری تویا شما خیلی خوش شانسید . منم گفتم اه جدی😒
زنگ تفریح به صدا در اومد همه دویدن به طرف اون خواننده ها . مثل اینکه فقط من به طرف حیاط مدرسه رفتن بودم نمیدونم چرا بچه ها خودشون رو بخاطر اینا میکشن اسماشون رو حفظ بودم چرا؟😕 یکیشون به طرفم اومد بعد فهمیدم اسمش تاماکیه و گفت : سلام😊 منم گفتم سلام😒 با لبخندی مرموزانه در گوشم گفت: مواظب اطرافت و خودت باش با داد و جیغ گفتم چرا مواظب اطرافت و خودم باشم😠 البته من همیشه مواظب خودم هستن ولی لازم نبود بگی😉با تعجب گفت آرومتر. کمی ناراحت و پریشون بود گفت: تابعد. از نظر من این ۵ نفر عجیب و مرموزن😟 بالاخر موقع رفتم به خونه شده بود یهو یکی از اون آیدل که اسمش لیا بود گفت ما میرسونیمت من: نه ممنون ۵ نفرشون گیر داده بودن 😧😤 من با عصبانیت گفتم نههههههههه😠 اونا گفتن باشه باشه عصبانی نشو😨 دویدم رفتم خونه مادر بزرگم سلام کردم البته ناشنواست یهو بلند شد و به طرفم اومد و شروع کرد به حرف زدن😰اخه چطور؟ گفت: تو اون ۵ نفر رو دیدی؟ گفتم دد دارین درمورد چییی حرف میزنید ؟ گفت: نزار اون پنج نفر گولت بزنن اونا دنبال تو هستن. من خیلی شوکه بودم حتی نتونستم بگم چطوری شروع به حرف زدن کرده بدنم از ترس میلرزید دوباره حرف زد و گفت تو انسان نیستی.
آنچه در قسمت بعد اتفاق میوفتد: مامان بزرگ نهههه، آخه یعنی چی من انسان نیستی، مدیر اونجا چی میگذره، پس شما هایید😠
امیدوارم از داستانم لذت برده باشید ممنون میشم لایک کنید💟💟💟💖💖💖
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (2)