نقابِ مرگ: به جشنی دعوت شده بودم که همه با لباس های مبدل و چهره های وحشتناک در آن جشن حضور داشتند تنها کسی که لباس و چهره ی ساده ای داشت من بودم مهمانی عجیب و شلوغ بود نمیتوانستم از زیر آن نقاب های رنگی و ترسناک چهره هارا تشخیص دهم بی حواس نوشیدنی برداشتم و در تنها ترین نقطه ی آن مهمانی بر روی صندلی نشستم
مشغول نوشیدن و نگاه کردن به فضای مهمانی بودم که ناگهان یکی از آن مهمان ها به سمتم آمد و کنارم نشست روی صورتش نقابِ جمجمه ای بود ماننده نقابِ مرگ یکم ترسناک و راز آلود به سمتم نگاه کرد سنگینی نگاهش را روی خودم حس میکردم دلم نمیخواست سرم را برگردانم اولش با خود گفتم محل نمیدهم تا خودش خسته شود چند لحظه ای گذشت و باز هم همان سنگینی نگاهش روی من بود
سرم را بی اختیار به سمتش برگرداندم که با دیدنش گیلاس شیشه ای که بر دستم بود ناگهان از دستم بر روی زمین افتاد و شکست ترس مثل خونی سرد در رگهایم دوید. چشمانم روی آن نقاب جمجمهای خشک مانده بود، اما چیزی در پسِ آن ماسک مرا میلرزاندنگاهی که بیش از حد آشنا بود. او هیچ حرفی نزد. فقط آرام سرش را کج کرد، طوری که انگار میخواست لبخند بزند، اما از زیر آن نقاب فقط سایهای از لبخند مرگبارش پیدا بود.
صدای شکستن گیلاس باعث شد چند نفر به سمتمان نگاه کنند، ولی او بیاعتنا ماند. با صدایی آرام و خشدار گفت: نترس... تو تنها کسی هستی که هنوز خودِ واقعیش رو پنهان نکرده. نفسم را در سینه حبس کردم. میخواستم چیزی بگویم اما زبانم سنگین شده بود. چراغها ناگهان شروع به لرزیدن کردند، صدای موسیقی برای چند ثانیه قطع شد، و وقتی دوباره روشنایی برگشت او دیگر آنجا نبود. فقط ردّی از خاکستر سیاه روی صندلی کناریام مانده بود، و در تهِ گیلاسِ شکستهام، انعکاس صورتی را دیدم که حالا... دیگر ماسکی بر چهره نداشت.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)