کلاریسا آرام چشمانش را باز کرد در یک اتاق تاریک بود و دست و پاهایش به یک صندلی بسته شده بود. به اطراف نگاه کرد و متوجه جودی ، آنا ، آناستازیا شد که هر کدام بیهوش به یکجا بسته شده بودن در اتاق آرام باز شد و چهار نفر وارد اتاق شدند کلاریسا آرام چشمانش را بست تا خودش را به بیهوشی بزند یکی از آنها که متوجه کلاریسا شده بود به سمت او رفت که ناگهان احساس کرد یک جسم به سرش برخورد کرد
اریک ، شدو ، کلاریسا ، جودی ، آنا ، آناستازیا به این چهار نفر خیره شدند که اکنون هر کدام به صندلی بسته شده بودند آرام داشتند بیدار میشدند اریک یا عصبانیت گفت :« شما دیگه کی هستید ؟! آرام به سمت آنها رفت و ماسک همه را برداشت و با کمال تعجب هر چهار تا پسر را میشناختند آنها همکلاسی هایشان ولف ، کریس ، اطلس و آدام بودن شدو گفت :« واقعا ؟! شما اینجا چیکار میکنید ؟! اطلس گفت : خودتون اینجا چیکار میکنید ؟! ما رو باز کنید اههه اریک گفت :« آره باشه تو گفتی و ما هم باز کردیم اصلا چرا اینکار رو کردید کریس :« فقط شوخی بود لطفااا ما رو باز کنیدددد
-چند سال بعد- چند سال از این ماجرا گذشت کنار هم زندگی کردن و آموختند تا از این دنیا خارج بشن یک روز آدام آرام رفت کنار کلاریسا نشست و شروع به حرف زدن کرد :« از روز اول دبیرستان از اون روزی که وارد مدرسه شدیم عاشقت شدم از اون روز هر روز فقط به خاطر دیدن تو میومدم مدرسه من دوست دارم » کلاریسا که از اعتراف خیلی ناگهانی آدام حا خورده بود گفت :« من .. من متاسفم فکر کنم من و اریک ... خب میدونی ؟! آدام آرام سر تکان داد :« آره متوجه م اشکالی نداره
آدام آرام روی تخت خودش دراز کشیده بود اون گفت متوجه شده ولی اصلا متوجه نبود و فقط کلاریسا رو میخواست اصلا اهمیت نمیداد و فقط با یک لبخند سادیسمی داشت به روش زجر دادن اریک تا متنفر شدن از کلاریسا فکر میکرد .... چند شب گذشته بود کلاریسا نیمه شب آرام چشمانش را باز کرد ولی متوجه شد در اتاق آدام است و به تخت بسته شده آرام به اطراف اتاق تاریک نگاه کرد و متوجه شد اریک روبروی او به ستونی بسته شده
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارتتت بعد
چشم به زودی🥰
عالیی بود منتظر پارت بعدم
فرصت.اسلایس اخرم؟