 
 ابن متن یه دلنوشته هستش که دلم میخواد واقعا تا همیشه بمونه و از روی حقیقته و داستان ها شروعش متعلق به بچگی منه
 
 پدرم آدم متمایز و جالبی بود اما این جالب بودن را هر کسی درک نمیکرد یا حداقل کسی نبود که که بخواهد یا بتواند همراهش باشد او دید متفاوتی نسبت به جهان داشت یکی از بزرگترین حامیان و اسپانسرهایش محبوبه عزیزش مادر گرامی من بود و من نیز یکی از اهداف مخفیام پیوستن به گروه طرفداران کوچک و دنجش بود و بین خودمان به ماند که چه تلاشها که برای به دست آوردن این کارت عضویت و مجوز ورود نکردم اما از من بگذریم این داستان درباره من نیست نمیخواهم بعداً بگویند دختر فلانی داستان پدرش را قاپید. خب پدرم علاقه خاصی به چیزهایی اصیل و کمی کم طرفدار در دنیای امروزی داشت عشق را،شعر را ،ادب را ،صحبت را اما یکی از اصیلترین چیزهای سلیقش در موسیقی بود طوری بود که فکر کنم همه میدانستند که او چه کسی را دوست دارد اما این دانستن بیشتر جنبه خبری داشت یعنی بخواهم ساده بگویم میدانستند که تنها بدانند نه درک کنند اما فکر کنم یکی از خوشبختی هایش آشنایی با شخصی بود که شاید نه کاملا اما تا قدم آخر تلاشش را میکرد تا در کنارش بیستد
 
 و درکش کند حس میکنم مادرم مانند ناجی برای دلی بود که هیچکس را برای درک کردنش نداشت اما او به راستی دل آن پسر بچه نوجوان و یا آن مرد جوان را نجات داده بود و از بار سنگین غم تنهاییش کاسته بود اما همیشه حس میکرد درون تمامی شعرها و متنهایی که میخواند ذرهای افسوس به جا مانده مانند آن خاکهایی بود هرچقدر هم اگر تلاش میکردی با خاک روبه جمعشان کنی آخر هم موفق به انجامش نمیشدی آخرش جارویی زیرش میکشیدی و در هوا پخشش میکردی آری او حداقل به من همچین حسی میداد راستش گاهی به مادرم حسادت میکردم زیرا او چون تنها چند سال زودتر از من زاده شده بود توانسته بود ناجیاش باشد خب شاید من هم میتوانستم ولی شاید یه کوچولو دیر کرده بود به همین دلیل این کشف بزرگ را همچون رازی با ارزش نگه میدارم و خودم درستش میکنم و تلاش و تحقیقات برای کشف آن حقیقت و نجات روح آن پسر بچه تنها آغاز شد اما برای رقابت و تحقیقات ما اول باید اطلاعات جمع کنیم پس اولین و بهترین منبع اطلاعات کتاب بود هرچند همانطور که گفتم کمی دیر کردم هنوز خیلی کوچکم که کتاب و شعر بخوانم پس سرانجام با تلاشهای نصف و نیمه من و روحیه و ذوق پسر بچه نازنینم و ناجی زیبایش موفق به یاد گرفتن خواندن شدم هی راستش را بخواهید حتی فکر کردن به آن سالها هم عذاب است بارها سعی کردم کتابهای بزرگترها را بخوانم هرچند حقیقتاً هیچی از آن کتابها را نمیفهمیدم و درکش نمیکردم مانند این بود که لیلی و مجنون میخواندم و نمیدانستم آخر لیلی زن است یا مرد. البته سوء تفاهم نشودها با آنکه نمیدانم زن بود یا مرد انشاالله که خوشبخت بشن(این دیالوگ چون هنوز داستان داره زمان کودکی روایت میشه اینگونه نوشته شده و ما همه میدونیم لیلی به مجنون نرسید) پی نوشت :یادم باشه این بخش رو قبل خوندن سانسور کنم
 
 خوب برگردیم سر بحثمان هرچند اگر فکر کردید من کم آوردم باید بگویم زهی خیال باطن من شده دست و پا شکسته در تلاش بودم خود را به این پسر بچه بقبولانم /پایین صفحه موضوع ستاره دار :بهتره این متن رو خودم زودتر براش بخونم وگرنه با این شاهکار بزرگی که خلق کردم معلوم نیست چی میشه اگه نتونم براش بخونم و هیچوقت حسمو نفهمه البته بعضی وقتها پدر مادرها هم بیمنطق میشنا آخه من چطور به این مرد ثابت کنم مشتی اون شاهزاده سوار بر اسب سفیدی که فکر میکنی من منتظرشم و در ورودی شهر وایسادی که با تیر بزنیش خودتی مرد/ ذهن خیال من اون لحظه : مدیونین فکر کنید دارم چاپلوسی میکنم به هر حال همین شاعرهای و نویسندههای به نامی هم از تعریف و تمجید بدشون نمیاومده از اونجایی که دانش آنچنانی ندارن و الگوم رو همچین افرادی قرار دادم پس سعی میکنم نقص متن رو با چاپلوسی جبران کنم _سخن بزرگان برگشت به متن _ و من با یاد گرفتن خواندن و نوشتن خیال کردم که موفق شدم و حس افتخار این مرد را جلب کردم اما بعد از اینکه بسیار از کار خویش خرسند شدم و به نوعی در این پرونده را بسته بودم فهمیدم اصلاً مظنون را اشتباه گرفتم چیزی که من برای اون جایگاه لازم داشتم حس افتخار نبود بلکه این بود که اون من و هم سطح خودش ببینه و از صحبت با من لذت ببره اما این بخش به اندازه یاد گرفتن خوندن و نوشتن و یا تشخیص جنسیت لیلی آسون نبود یا چیزی که به مرور زمان بهتر بشه و بله من با وجود تلاشهای بسیار تا قبل از18 سالگی چیزی جز حس افتخار در این مرد دریافت نکردم بعضی وقتها حس میکردم متوجه شده دارد از سر حرص درآوردن من این کار را میکند و به مرور زمان رابطه این آیدل ما و طرفدار دیوانه اش تغییر کرد
 
 از یک پدر و دختر خوب رسیدیم به پدری شیطانی که به طور خبیثانهای از برتری خویش در توانایی صحبت کردن مانند سلاحی علیه این طرفدار فداکارش استفاده میکرد و به جون همون حضرت آقا سعدی قسم هرکی جز من بود نه تنها ار زندگی بلاکش میکرد بلکه به کلوپ هیترا نیز می پیوست اما این بنده بدبخت بسیار شیفته گشته بودم... (سه نقطه اشاره به گذشت زمان) سرانجام کم کم دریافته بودم که افسوسهای پدرم صرفاً سر نرفتن به کنسرت اعجوبهاش یا چیزهایی از این قبیل نبود و من خیال میکردم او به دنبال شخصی چون اسطورهاش میگردد اما در واقع او به دنبال شخصی مانند خودش بود شخصی که بتواند علاوه بر درد کردنش برایش لذتی همچون اولین بارهای عاشق و دلباخته ادبیات شدنش ایجاد کند اما میتوانم بگویم هرگز در این میدان نبرد برای پیروز شدن در برابر آن گرد و غبارهای ته گلویش پیروز نگشته ام اما هرگز میدان نبرد را نیز ترک نگفتم پس نمیتوان گفت شکست هم خورده باشم
 
 من از کودکی درون ذهن خودم آموخته بودم همچون آدم مومنی که هنگام سختی رو به قبله میکند و به پدر و مادر خویش میکردم به درون اتاق پذیرایی رفتم حدیث و سلین و مادرم برای کاری واجب بیرون رفته بودند اصلاً هم نمیدانم که رفته بودند کیکی بخرند تا به حساب از استرسم کم کنند. جلوی رویش نشستم راستش باز کردن صحبت درباره ادبیات با او همیشه برایم کار دشواری بود چون میتوانست تمامی حرفهایم را با یک آری شنیده ام یا بله میدانم جمع کند اما به طرز جالبی صحبت را شروع کردم صحبتمان ادامهدار شد و این صحبت یهویی و بدون مقدمه ام از تمام آمادگیهایم برای اجرای کنفرانسهایی در قالب حرفهایم لذت بخشتر بود حس این را میداد که انگار او با دوست قدیمی سخن میگفت صحبتمان با گفتن بیا بعدا حرفمان را ادامه دهیم و لبخندش بدلیل آمدن صدای سر در حیاط خانه امان قطع شد سخن بله ولی افکارم قطع نمیشدند فردایش رفتم آزمون را دادم چندماه گذشت و.... هه هه فکر کردین قراره اسپویل کنم زهی خیال باطل میتونین بمونین و خودتون ببینین و بله پس ازین موضوع میگذرم اما نتیجه هرچه که بود چه دانشگاه شریف قبول شده بودم یا اصلاً قبول نشده بودم آنچنان ارزشی نداشت مثل این بود که پایان دادن به جنگی چند دهه ای را با بردن دعوای بچههای مدرسهای مقایسه کنی
 
 من برد خود را از زندگیم در شب قبل از آن آزمون کرده بودم من بالاخره به مقامی رسیده بودم که گویی مرا وارث خود بداند من به راستی ولیعهد سرزمین کوچکی شده بودم که ساکنانی اندک اما دلنشین داشت حال سالها از آن زمان میگذرد و کاملاً معنی استرسها و افسوسهای پدرم را را درک میکنم زیرا اگر تو بعد از خودت کسی را داشته باشی که علایقت را دنبال کند تو هرگز نخواهی مرد و با هر بیتی که بخواند و یاد تو بیفتد حتی اگر نام تو به یادش نیاید تنها همان احساس کوتاه چند لحظهای فشرده شدن قلبش برای به یاد ماندنمان کافیست شاید برای همین است اصلا که طرفداران ادبیات نسل اندر نسل کمتر میشوند زیرا در هر نسل روح افراد بیشماری میان بیتها و غزلها مینشیند و بارشان را سنگینتر میکند برای همین است که هر کس توانایی کنترل و پذیرش این سنگینی را ندارد اما اگر آن را مهار کنی تو نیز میان حداقل یکی از بیتها باقی خواهی ماند
 
 شاید آن بیت مورد علاقه ات باشد یا آن بیتی که تنها رای معشوقه ات میخوانی تو باقی خواهی ماند میان حرفهای آن بیتها حال پدرم را که به راستی فردی سبک بال بود درک میکنم زیرا آخر مگر رنج تو از زندگی چقدر است که خود را ناراحت کنی زیرا حتی در غمهایت شخصی ممکن است ۸۰۰ سال پیش برای دل غمزده ات در این شب تار زندگی بیتی را سروده باشد و خوانندهای کل زندگیش را تمرین کرده باشد تا آن را در قالب نتها به گوش تو برساند و به حق که حضرت سعدی چه زیبا حرفهای طولانی مرا در چند بیت جمع کرده است:
 
 یارا بهشت صحبت یاران همدم است دیدار یار نامتناسب جهنم است هردم که در حضور عزیزی بر آوری دریاب کز حیات جهان حاصل آن دم است دیگران میگویند آدمهای خوب جایشان در بهشت است اما من میگویم آدمهای خوب هرجا که باشند آنجا بهشت است _فریدون فرخزاد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
 
   
  
  
  
  
  
 
چقدر توی تستچی نویسنده داریممم😭🥲🎀
چقدرررر همزادددد🥲
حیحی🛐🛐🛐🍓
پـستـت عـالـی بـود خـانومـی 💞
خـوشحـال مـیشـم بـه پسـت آخـر منـم سـر بـزنیـن 💞