این اولین پست کنه ممنون میشم اگر حمایتش کنید
خانه در تاریکی غرق بود و سایهها روی دیوارها مثل موجوداتی بیصدا حرکت میکردند. او روی تخت کوچک نشسته بود و نگاهش به پنجرهی ترک خورده دوخته شده بود. مه غلیظ بیرون را پوشانده بود و هیچ نوری جز نور ضعیف چراغ خیابان به داخل نمیتابید. هر صدای کوچک در خانه بلند و وحشتناک به نظر میرسید.
دستهایش روی زانویش لرزیدند و نفسش کوتاه شد. دیروز دوباره در مدرسه او را مسخره کرده بودند و امروز هیچ کس حتی یک کلمه از او نپرسیده بود. هیچکس نخواسته بود بداند او چه حس میکند. این حس تنهایی مثل سنگی سنگین روی سینهاش نشسته بود و نفس کشیدن را سخت میکرد.
او از روی تخت بلند شد و به سمت آینه رفت. تصویر خودش را نگاه کرد. چهرهی جوان، با موهای نامرتب و چشمانی که خسته و بیروح بودند. نمیتوانست لبخند بزند. هر بار تلاش میکرد، چیزی درونش میشکست... و باز هم فقط سکوت محض باقی میماند.
صدای باد از پنجره وارد شد و پردهها به آرامی تکان خوردند. او دستش را روی شانههایش گذاشت و عقب رفت. حس کرد قلبش سریع میزند و بدنش سنگین است. هر حرکت کوچک تبدیل به یک امتحان شد. مدرسه، خانه، حتی نگاه کردن به آینه همه فشار بودند و انگار دنیا میخواست او را خرد کند.
به اتاق برگشت و روی زمین نشست. کف اتاق سرد بود و با انگشتانش روی سطح چوب بازی کرد. حس کرد چیزی درونش مثل خوره به جانش افتاده است، چیزی که نمیتوانست نامی برایش بگذارد. هیچکس او را نمیفهمید. هیچ کس نمیتوانست حس کند این فشار چقدر سنگین است.
ساعت روی دیوار آرام و بیصدا حرکت میکرد. دقیقهها و ثانیهها میگذشتند و او همچنان در سکوت بود. گاهی با خودش حرف میزد، ولی صداهای درونیاش به نظر بلندتر و وحشتناکتر بودند. او میدانست که اگر یکی از آنها فریاد میزد، کسی نمیشنید.
سایهها روی دیوار تغییر شکل میدادند و گاهی شکل چهرهای خندهآور و تحقیرآمیز به خود میگرفتند. او چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید ولی هیچ آرامشی نیافت. تنهایی و ترس و اضطراب مثل مایع غلیظی دورش پیچیده بودند و راه فراری وجود نداشت. خسته بود...
او دوباره به آینه نگاه کرد و برای چند ثانیه با تصویر خودش چشم در چشم شد. تصویری که هر روز تغییر میکرد، هر روز ناپدید میشد و دوباره باز میآمد. او احساس کرد چیزی درونش دارد ترک میخورد اما هنوز نمیدانست این ترک از کجا نشأت گرفته بود.
شب به آرامی پیش میرفت و تنها صدای تیکتیک ساعت و وزش باد همراه او بودند. او روی زمین لم داد و نگاهش به سقف رفت. حس کرد بدنش سنگین و ذهنش در حال فرو رفتن در باتلاقی بی انتهاست. هیچ امیدی نبود هیچ راهی برای فرار، نبود. تنها چیزی که باقی مانده بود، فشار بیوقفهای بود که هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد و او میدانست این تنها شروع است.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
منم عاشق چیز های ترسناک برا خودم یه پا سعید والکور شدم🥸😎🤣😅
برا همین عاشق پستت شدم
:)
به تستچی خوش اومدی
:)
عالیی 🛐💖
:)
پستت عالی بود قشنگم🩷🍓🎀😭
ممنون میشم به پست آخر منم سر بزنید🫂🤍
خوش اومدییی
خیلی جالب بودد
عالی بود، پست اخر منم لایک میکنید بد موقع منتشر شد
با طعم پرتغالیییسیس
:)
عالیییی عالییییییی
:)
بهبه شاهکار✨
:)
خیلی خفن بود:))))
:)