تا کی میشود در پشت دیوارهای مقوایی پنهان شد؟
پدر نزدیک شد. دستش را روی شانه ی تومیوکا گذاشت. تومیوکا به سمت زمین پرتاب شد. پدر به تومیوکا با عصبانیت گفت: دیشب کجا بودی؟ تومیوکا گونه هایش دوباره خیس شد درد داشت. دست هایش روی زمین گذاشت و سعی کرد بلند شود اما در این حین با صدای لرزان گفت: دیشب... دیشب اضافه کاری موندم. چون دیر وقت شده بود، رفتم خونه ی دوستم که نزدیک اونجا بود.
پدر تومیوکا متوجه ی اشک های پسرش شد. با نگرانی تومیوکا رو بلند کرد و در بغلش گرفت. یاد بچگیش افتاد، همان روزی که مادرش خونه رو ترک کرد. وقتی مادرش رفته بود گریان مدام سوال میکرد: مامان بر میگرده؟ مامان کی بر میگرده؟ چرا امروز انقدر عصبی بود و خونه رو ترک کرد؟ مامان رفته سفر؟ پدر تومیوکا نمی دانست چطور جواب دهد. چطور بگوید مادرش بر نمیگردد. اگر بگوید شکسته تر میشد. ناگهان تومیوکا افتاد.
حالا میخواهد مراقبت کند طوری که دیگه اون اتفاق نیوفته. تومیوکا رو بلند کرد و روی مبل گذاشت. مبل کهنه شده بود. پارچه ای که رنگش پریده بود و سیاهی زیاد داشت. پدر با دلگرمی گفت: خوشحالم بالاخره دوست پیدا کردی! نمی خوای کمی از دوستت صحبت کنی؟ تومیوکا در ذهن خود آشفته بود. دوستی در کار نبود. دوباره باید دروغی دیگه بگویدتا دروغش لو نرود.
تومیوکا اشک هایش رو پاک کرد و گفت: یه حرف مهمتر از این دارم. پدر کنجکاو شد. تومیوکا گلویش را صاف کرد و گفت: فردا جلسه ی اولیا مربیان است. ساعت ۲. من امشب اضافه کاری میمونم اما لطفا... لطفا بیا خیلی مهمه. تومیوکا بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. پدر تومیوکا با دلسوزی گفت: پسرم امشب اضافه کاری نکن. نمیخوام مثل گل به خاطر من پژمرده شی. تومیوکا سکوت کرد.
آشپزخانه دو صندلی قدیمی چوبی داشت، یک میز ناهار خوری میان آن دو، میز بوی رنگ میداد. پدر دیشب میز را رنگ زده بود تا موریانه چوب ها رو نخوره. لوله ی آب رو باز کرد اما آبی سرازیر نشد. تومیوکا با ناراحتی گفت: بابا دوباره آب را قطع کردن. من باید برم اضافه کاری. لطفا نگران نباش. من دوام میارم. پدر از خستگی حوصله ی کشمکش با تومیوکا رو نداشت. خودش هم میدانست وضع مالیشان به این اضافه کاری نیاز دارد.
پسرش هم از طرفی بزرگ شده پس سکوت کرد. تومیوکا هودی مشکی همیشگیش رو پوشید. گوشی نوکیای خود را برداشت و به سمت در رفت. به لبخند دروغی گفت: خدانگهدار بابا.در خیابان قدم میزد. خیابون قدیمی که یک طرف کتابفروشی و طرف دیگه رستوران سنتی ژاپنی. تومیوکا وارد کتاب فروشی شد، نه برای خرید کتاب، برای فروش کتاب. طبق معمول زیاد مشتری نداشت اما بخاطر نداشتن وسیله ی حمل و نقل تنها راه چاره اش بود.
کف زمین از جنس چوب های بامبو بود. قفسه ها چوبی بود. عروسک های چوبی و قدیمی برای تزئیین و دکور. پر از مانگا های جدید و مدرن، تضاد فضا و کتاب ها واقعا عجیب بود. تومیوکا پشت میز چوبی قدیمی نشست و ناگهان صندلی شکست. دیگر خیلی کهنه شده بود. همان موقع صاحب کتابخانه وارد شد، یک دختر جوان که این کتابخانه بهش از پدربزرگش ارث رسیده بود. متوجه شکستن صندلی شد....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت
از حمایت هاتون ممنونممممممم🫠🫠🫠🫠🫠
به نظرم محیط رو خیلیییی خوب توصیف کردی احساسات هم میشد حس کرد،
فقط تک و توک چند تا عکس با محیطی که توصیف کردی بزار که جذاب تر بشه😆
حتما🥲
بوس بهت
واییییی باحال بوووددددد ادامه بدهههه😝😝
حتما
بی نظیر بوددد
مثل شما🫠
🌷😭
خیلی قشنگه...
مثل شما❤
من در انتظار پارت سه میباشم
واییی واقعاااا؟؟؟؟؟حتما زودتر درستش میکنم به خاطر تو
عالی بود:)
خیلی قشنگ بود💗
ممنونممم مثل شما❤راستی ممنونم بابت حمایت
خواهش میکنممم