«لورین»، دختری ۱۷ ساله در شهری آرام و همیشه ابری، ناگهان درمییابد که تصویرش در آینه همیشه دقیقاً کارهای او را تکرار نمیکند. شبها، انعکاسش با او صحبت میکند و از دنیایی دیگر حرف میزند — دنیایی که در آن جادو فراموش نشده و سایهای تاریک در پی بازگشت است.
🩶 ساختار داستان ✨ فصل اول: بازتابِ خاموش لورین درمییابد تصویرش زنده است — و چیزی در پشت شیشه در انتظار اوست. پارت ۱: زمزمهی آینه پارت ۲: شبِ نخستین نگاه پارت ۳: راز ترکهای نقرهای پارت ۴: دخترِ درون بازتاب پارت ۵: نخستین عبور پارت ۶: جهانِ پشت شیشه
🪞 فصل اول: بازتاب خاموش پارت ۱: زمزمهی آینه باران از صبح بند نیامده بود. قطرهها آرام روی شیشهی پنجره میلغزیدند و صدای شرشرشان، خانهی قدیمی را پر کرده بود. بوی چوبِ نمخورده در هوا پیچیده بود، و بخار چای از روی میز بالا میرفت. لورین کنار آینهی بلند اتاقش ایستاده بود — همان آینهی قدیمی که قابش از نقرهی تیره ساخته شده بود و میگفتند از دوران مادربزرگش به جا مانده. هر روز صبح، بیآنکه بفهمد چرا، چند لحظهی طولانی به انعکاس خودش نگاه میکرد. انگار دنبال چیزی در چشمان خودش میگشت. چیزی که هنوز نمیدانست چیست. اما امروز… چیزی فرق داشت. در لحظهای کوتاه، آنقدر کوتاه که شاید فقط یک خیال بود، انعکاسش پلک نزد. لورین نفسش را حبس کرد. دوباره پلک زد — خودش در دنیای واقعی، و انعکاسش در دنیای آینه. ولی تصویر، هنوز ایستاده بود. بیحرکت. نگاهش سرد و بیصدا، مثل کسی که از پشتِ شیشه بیدار شده باشد. باران بیرون شدیدتر شد. لورین یک قدم عقب رفت، اما آینه ناگهان لرزید — موجی نرم و درخشان در سطحش دوید، مثل آبِ نقرهای. از اعماق شیشه، صدایی ضعیف برخاست؛ صدایی شبیه نفس کشیدن در خواب: «میشنوی...؟» لورین از ترس دستش را روی دهانش گذاشت. صدا تکرار شد، واضحتر، آرامتر، انگار از درون خودش بیرون میآمد: «لورین... ما هنوز تمام نشدهایم.» آینه تاریک شد. نور ماه از پشت ابرها گذشت و نقرهی قاب برای لحظهای درخشید. در انعکاس، لورین دید که خودش هنوز ایستاده است — اما آن «خودِ دیگرش» لبخند میزند. لبخندی که او نزده بود. و آنجا، در میان صدای باران و لرزشِ مهتاب بر شیشه، اولین زمزمهی آینه آغاز شد.
🌙 فصل اول: بازتاب خاموش پارت ۲: شبِ نخستین نگاه آن شب، هوا بوی خاکِ خیس میداد. شهر در مه خوابیده بود و تنها صدای ساعت دیواری در خانه میپیچید؛ تیک... تاک... تیک... تاک... لورین در تختش غلت زد و پتو را تا چانهاش بالا کشید. از بعدازظهر سعی کرده بود همهچیز را فراموش کند — آن لحظهی عجیب، آن صدای درون آینه، آن لبخندِ نقرهای. اما هر بار که پلکهایش را میبست، تصویر خودش در ذهنش جان میگرفت؛ خودِ دیگری، با نگاهی آشنا اما غریبه. ساعت از دوازده گذشت. نسیمی سرد از پنجرهی نیمهباز داخل اتاق خزید. شمع روی میز با لرزشی کوتاه خاموش شد. لورین چشم باز کرد. اتاق در تاریکی غوطهور بود. فقط آینه بود که میدرخشید. سطحش نقرهای شده بود — نه مثل همیشه، بلکه مثل حوضی زنده، موجدار و روشن. دلش میخواست فرار کند، اما چیزی در آن درخشندگی او را نگه داشت. صدایی آرام از دل آینه برخاست، شبیه زمزمهی باد میان شاخهها: «نترس... من تو نیستم، اما بدون تو نمیتوانم نفس بکشم.» لورین لبهایش را لرزان باز کرد. — کی... کی هستی؟ در آینه، تصویرش یک قدم جلو آمد. اما اینبار، انعکاس درست مثل او حرکت نکرد. — کسی که همیشه دلت میخواست باشی. سطح آینه ناگهان موجی زد و از میان نور، دستی بیرون آمد — ظریف، سفید و سرد. لورین بیاختیار جلو رفت. انگشتانش به سطح آینه خوردند، و حس کرد چیزی نرم و زنده زیر پوست شیشه پنهان است. در همان لحظه، برق آذرخش اتاق را روشن کرد. انعکاس ناپدید شد. آینه دوباره فقط آینه بود. اما در میان سکوت، صدایی از درون ذهنش گذشت، نجواگونه: «فردا شب... نقرهی دریاچه را دنبال کن.» لورین نفسش را بیرون داد و دستش را از روی آینه برداشت. انگشتانش هنوز سرد بودند — مثل لمسِ نقرهی زنده.
🪞 فصل اول: بازتاب خاموش پارت ۳: رازِ ترکهای نقرهای صبح با بوی بارانِ شبانه بیدار شد. نور خاکستری از پشت پردهها روی دیوار میلغزید و روی قاب آینه افتاده بود. لورین آهسته از تخت بلند شد. جرئت نداشت به آینه نگاه کند، اما وسوسه درونش مثل خاری در ذهنش مانده بود. جلو رفت. سطح آینه آرام بود، بیحرکت، بیدرخشش. اما وقتی نزدیکتر شد، چیزی دید — ترکهای نقرهای نازکی در گوشهی پایین قاب. دستش را روی یکی از ترکها گذاشت. سرد بود، اما حس میکرد زیرش چیزی میتپد. نور صبح روی شکافها لغزید و برای لحظهای کوتاه، خطوطی از نور در هم پیچیدند، مثل نوشتهای پنهان. لورین چشمانش را تنگ کرد. حروفی محو در نور پدیدار شد: Lunae Speculum. زبانش را نمیشناخت، اما چیزی درونش لرزید، انگار این واژهها را قبلاً شنیده بود، در رؤیایی خیلی دور. او زیر لب زمزمه کرد: — لونه... اسپکولوم... یعنی چی؟ از پایین پلهها، صدای پدربزرگش آمد: — لورین! صبحانهات سرد میشه! او سریع دفترچهی کوچکش را برداشت و کلمات را یادداشت کرد. در مدرسه، تمام روز حواسش به تخته نبود. ذهنش درگیر آن واژهی مرموز بود. در وقت ناهار، به کتابخانهی قدیمی شهر رفت. کتابدار پیر، زنی با عینک گرد و موهای نقرهای، وقتی عبارت را شنید، ناگهان مکث کرد. — گفتی Lunae Speculum؟ لورین سر تکان داد. زن در سکوت به قفسهای قدیمی رفت، جلدی چرمی بیرون کشید و آرام روی میز گذاشت. روی جلد نوشته بود: آینههای ماه نقرهای – افسانههای کهن لورالیا. لورین نفسش را حبس کرد. زن گفت: — در افسانهها آمده که “آینههای ماه” دروازههایی میان دو جهاناند... دنیای ما و دنیای انعکاس. فقط کسانی میتونستن ازش عبور کنن که روحشون «دو چهره» داشته باشه. لورین لب گزید. صدای انعکاس در ذهنش دوباره زنده شد: «من تو نیستم... اما بدون تو نمیتوانم نفس بکشم.» انگار آینه داشت خودش را معرفی میکرد. و او، بیآنکه بداند، به نقرهی دریاچه نزدیکتر شده بود.
🪞 فصل اول: بازتاب خاموش پارت ۴: دخترِ درونِ بازتاب غروب، آسمان به رنگ نقره و بنفش درآمده بود. ابرها آرام از هم میگذشتند و پرتو کمرمق ماه از پنجرهی اتاق لورین به داخل خزید. کتاب کهنهی «آینههای ماه نقرهای» هنوز باز روی میز بود. واژهها در ذهنش تکرار میشدند: «روحِ دوچهره، آینهی زنده را بیدار میکند.» دستش را روی صفحه گذاشت، اما حس کرد چیزی او را نگاه میکند. سرش را بالا گرفت. آینه، درست روبهرویش، در سکوت میدرخشید. سطحش آرام میلرزید، مثل سطح دریاچهای در باد. لورین آرام جلو رفت. بازتابش این بار لبخند نمیزد. فقط نگاه میکرد، با چشمانی که کمی روشنتر از چشمان خودش بودند. لحظهای بعد، صدایی نرم و زمزمهوار از درون آینه برخاست: «بالاخره پیدات کردم...» لورین عقب رفت، اما پاهایش انگار در زمین ریشه کرده بودند. — تو کی هستی؟ چرا شبیه منی؟ انعکاسش سرش را کمی کج کرد و گفت: «من آن سمتیام که تو همیشه از دیدنش میترسی. اما حالا باید بیدار شویم، هر دویمان.» سطح آینه موج برداشت. از میان موجها نور نقرهای بیرون ریخت و روی دیوارها لغزید. لورین فریاد زد: — بس کن! اما صدایش در میان درخشش گم شد. انعکاس لبخند زد؛ نه از شادی، بلکه از غم. «نترس، لورین. من تو را نمیکشم. فقط میخواهم... برگردم.» ناگهان نور نقرهای به شکل خطوطی درخشان بر سطح آینه پیچید. قاب لرزید، شیشه ترک خورد — و از درون آینه، چهرهی دختر بیرون آمد. نه کاملاً جسم، نه سایه، چیزی میان هر دو. پوستش مثل مه میدرخشید، موهایش در هوا موج میخوردند. لورین خشکش زد. دختر آرام قدم جلو گذاشت، ولی پیش از آنکه پایش به زمین برسد، دوباره به درون نور فرو رفت. تنها صدایش باقی ماند، که چون نسیمی نقرهای در اتاق پیچید: «دریاچه منتظر ماست... پیش از آنکه تاریکی در آینهها بیدار شود.» نور خاموش شد. سکوت، دوباره بر اتاق افتاد. اما لورین میدانست — از آن لحظه به بعد، هیچ چیز دیگر مثل قبل نخواهد بود
🪞 فصل اول: بازتاب خاموش پارت ۵: نخستین عبور شب بعد، ماه کامل بود. نورش مثل نقره بر زمین میلغزید و تمام شهر را در درخشش سردی غرق کرده بود. لورین در سکوت از خانه بیرون رفت. کیف کوچکش را برداشت و دفترچهاش را در جیب گذاشت. صدایی در ذهنش نجوا میکرد: «دریاچه را دنبال کن...» راه از میان جنگل میگذشت. شاخهها زیر نور ماه سایههای پیچدرپیچ میساختند و باد سرد از لابهلای درختها میگذشت. او نمیدانست چرا مطمئن است، اما حس میکرد پاهایش مسیر را بلدند، انگار بارها از این راه رفته است — در رؤیایی که از یادش رفته. پس از مدتی، نور میان درختان پخش شد. جلوتر، سطح دریاچه میدرخشید — نقرهای، آرام، بیصدا. آب، مثل آینهای زنده، تصویر ماه را کامل و بیلرزش در دل خود نگه داشته بود. لورین لب دریاچه نشست. نسیمی از سطح آب برخاست و موهایش را به آرامی تکان داد. در انعکاس ماه، چهرهی خودش را دید… اما دوباره آن حس آشنا بازگشت — تصویرش لبخند زد. «وقتشه، لورین.» او نفسش را برید. صدای انعکاس، همان صدای شب پیش بود. — چطوری اینجا اومدی؟! «من همیشه اینجا بودم. فقط حالا داری میبینیم.» سطح دریاچه شروع به لرزیدن کرد. موجها دایرهای شکل گرفتند و در مرکزشان، نوری نقرهای بالا آمد، مثل دری میان آب. لورین سعی کرد عقب برود، اما نوری از آینهی جیبی کوچکی که در دستش بود سوسو زد. انعکاس در آب گفت: «نترس. عبور، دردی نداره... فقط نباید مقاومت کنی.» باد شدت گرفت، برگها در هوا چرخیدند. لورین یک قدم جلو رفت. نوک انگشتش به سطح آب خورد و سرمایی تیز از میان پوستش گذشت. آب مثل بخار در اطرافش پیچید، و ناگهان احساس کرد زمین زیر پایش نیست. نور ماه در اطرافش پخش شد، همهچیز سفید، سبک، بیصدا... سپس — تاریکی. وقتی چشم باز کرد، دیگر کنار دریاچه نبود. زیر پایش زمینی از شیشه بود که درونش بازتاب آسمان میدرخشید. در دوردست، برجهایی از نقره بالا میرفتند و ماهی دیگر، بزرگتر و روشنتر، بر فراز آسمان میتابید. «به سرزمین نقرهای خوش آمدی، لورین.» صدای آن دختر — انعکاسِ او — حالا درست پشت سرش بود. لورین برگشت، اما تنها چیزی که دید، مهی از نور بود که به آرامی شکل انسانی میگرفت...
🪞 فصل اول: بازتاب خاموش پارت ۶: جهانِ پشتِ شیشه مه آرام آرام کنار رفت. نور نقرهای کمرنگ شد و لورین خودش را میان دشتی دید که سطحش از شیشه ساخته شده بود. هر قدمی که برمیداشت، بازتاب خودش را زیر پا میدید — بینقص، اما زنده. آسمان پر از نوری سرد بود، بدون خورشید. تنها ماهی عظیم در میانهی آن میدرخشید و ابرهایی از نقره در اطرافش شناور بودند. از میان مه، دختری ظاهر شد. چهرهاش دقیقاً مثل لورین بود، اما چشمانش عمیقتر، روشنتر، و در نگاهش اندوهی بینام موج میزد. لباسش از تکههای نور دوخته شده بود و موهایش در هوا میرقصیدند. لورین عقب رفت، اما صدایی در ذهنش گفت: «فرار نکن. من دشمن تو نیستم... من نیمهی گمشدهی توأم.» — نیمهی گمشده؟ «ما یکی بودیم، خیلی قبلتر از این که آینهها جدا شوند. من بازتاب توام، روحِ دوم. در این جهان، هر انسانی درونِ آینهای زندگی میکند. بیشترشان خوابیدهاند... اما تو بیدار شدی.» لورین سکوت کرد. باد در دشتِ شیشهای پیچید و بازتابهای بیشماری در سطح زمین لرزیدند. — چرا من؟ انعکاس لبخند اندوهگینی زد: «چون سایهها برگشتهاند. و فقط آیینهنگری که دو چهره دارد، میتواند تعادل را بازگرداند.» ناگهان زمین زیر پای لورین لرزید. ترکهایی نقرهای از میان شیشهها پدیدار شدند و از دوردست، مهی تیره شروع به خزیدن کرد. انعکاس دستش را به سوی او دراز کرد. «اگر بمانی، هر دو نابود میشویم. پیمان را ببند تا من بتوانم محافظتت کنم.» لورین مردد بود، اما حس کرد نیرویی پنهان او را وادار میکند. دستش را دراز کرد. وقتی انگشتانشان به هم رسید، نوری درخشان از تماسشان برخاست و در هوا پیچید. بر بازوی لورین، نشانی به شکل هلال ماه و خطی عمودی از نقره حک شد — نشانِ نگهبانِ آینه. انعکاس لبخند زد. «از حالا، هر چه بر من بگذرد، بر تو نیز خواهد گذشت. ما یکیایم، لورین. و این، تنها آغاز است...» نور اطرافشان چرخید، دریاچهها، برجها و آسمانِ نقرهای درهم فرو رفتند — و پیش از آنکه لورین بتواند نفس بکشد، همهچیز در تاریکی فرو رفت. وقتی چشم گشود، دوباره در اتاق خودش بود. آینه مقابلش بیصدا میدرخشید، اما اینبار، نشانی نقرهای هنوز روی پوست بازویش برق میزد. او میدانست که رؤیا نبود. و در جایی آنسوی شیشه، خودِ دیگرش هنوز بیدار بود.
💠 پایان فصل اول — “بازتاب خاموش” 💠 میخوای ادامه بریم و فصل دوم (سرزمین نقرهای) رو هم شروع کنم؟ اونجا لورین برای اولین بار بهطور واقعی در دنیای آینهها قدم میذاره، با «نگهبان بیچهره» روبهرو میشه و حقیقتهای عجیبی دربارهی خودش میفهمه ✨
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فصل دومش کیهههههههههه
فرصتت؟ 🩷🎀
عالیی بود 💙🦋