10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Agnes انتشار: 4 سال پیش 218 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام انجلز امیدوارم حالتون خوب باشه بابت تاخیر هم معذرت میخوام امتحانات مستمرم شروع شده و کلا انقدر پشت سرهم امتحان میگیرن وقت نمیزارن خلاصه امیدوارم خوشتون بیارن
با رسیدنمون به دروازه قصر به جیمین که میتونستم حتی با چشماش علامت های سوال هایی که میخواستن از مغز و چشماش بیرون بزنن ببینم نفس کلافمو بیرون دادم و گفتم:(واقعا الان نمیتونم توضیح بدم و اینکه من نمیام پیش پدر خودت بپیچون قضیه رو، لطفا به پدر داستانی که پیش اومد نگو چون میدونم اگه بگی پدر ری اکشن خوبی نشون نمیده بزار یه مدت بگذره اگه تونستم اون دختر پیدا کنم قضیه رو توضیح میدیم اوکی؟)
که جیمین پوکر فیس بهم نگاه کرد و گفت:(تا آخر شب وقت داری تهیونگ، اگه توضیح ندی عاقبت خوبی نداری بعد هم مگه دیوونه ام برای پدر قضیه رو بگم چون میدونم اگه بگم ی احمق و دیوونه نسارم میکنه بیشتر از قبل ازم ناامید میشه علاوه بر اینکه باور نمیکنه از قصر بیرون میندازتم درباره اون پرنده هم میپیچونم ولی همش خرج داره)
که چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:(بایدم برای برادری مثل تو خرج داشته باشه تویی که همش فکر کشتنی ،باشه مثل همیشه من باید آدم بده باشم جور میکنم برات ولی باید کمکم کنی )
اونم لبخندی زد که باعث شد چشماش مانند خطی صاف بشه بعد دستش با ذوق به دست دیگش کوبید و گفت:(باشه چون خیلی کنجکاوم کمکت میکنم ولی بدون که باید بهم قضیه امشب از سیر تا پیازش توضیح بدی)
منم سرم تکون دادم گفتم:(من میخوام فقط بخوابم برای شام صدام نکنید )
اونم سرش تکون داد و دستش دور گردنم انداخت گفت:(بیا بریم تو داداش خنگه خودم)
منم چشم غره ای رفتم و گفتم:(حیف فقط حیف که کارم گیر توعه وگرنه سالم نمیزاشتمت)
که اونم خنده ای کرد و گفت:(بله بله میدونم)
بعد وارد قصر شدیم برای اینکه برم اتاق ازش جدا شدم به سمت اتاقم رفتم بلافاصله رو تختم دراز کشیدم لباسامو در اوردم و با پوشیدن یه شلوارک اکتفا کردم و پتو رو خودم کشیدم چشمام بستم طولی نکشید که بخواب رفتم
•جیمین•
با لبخند وارد اتاق پدر شدم که خدمت گزارای پدرم با دیدن من از رو صندلی بلند شدن با تعظیم یکسان احترام گذاشتن و رو صندلی نشستن لبخندی زدم سیبی که رو ظرف تزئین شده بود برداشتم گازی زدم و به پدرم که با اخم نگاه میکرد بهم خیره شدم و گفتم:(ببخشید که بد موقع مزاحم شدم جلسه به این مهمی و غذا ها و میوه های به این باشکوهی رو اذیت کردم)
بعد با لبخند سمت پدر رفتم تعظیمی به پدر کردم که پدر آهی کشید و گفت:(شیرمردم تو به موقع اومدی)
بعد با یه لبخند ساختگی که خوب میشناختمش بهم نگاه کرد و گفت:(اون پرنده رو پیدا کردی شیرمردم)
که منم زانو زدم و گفتم:(من بخاطر پیدا نکردن آن پرنده عفو کنید سرورم ان پرنده همراه برادرم کیم تهیونگ نتونستم پیدا کنم انگاری که آن پرنده در سرزمین تاریکی نیز نیس)
که پدرم نگاهی انداخت و گفت:(عیبی ندارد پس به سربازانم میگویم بیشتر اینجارا بگردند)
که بعد بلند شدم و به پدرم نگاه کردم بعد بغل پدر نشستم و بعد از خالی شدن اتاق پدر دوباره پدرم مثل قبل شد و گفت:(انقدر شما دوتا بی ارزه اید که نمیتونید یه پرنده رو پیدا کنید اون یکی احمق کجاست؟)
که تک خنده ای کردم و گفتم:(اگه خدمت گزارات چنین چیزی ازت ببینن بفهمن همه حرکتات جلوشون ساختگیه صد در صد از پادشاهی منعت میکنن ولی افسوس که انقدر خوب نقش بازی میکنید که نمیتونن بفهمن پدر )
که پدرم تک خنده ای کرد و گفت:(نیاز نیس چنین چیزایی به من بگی خودم میدونم جواب سوال ندادی دوباره چه گند کاری کردید؟)
که سرم تکون دادم گفتم:(هیچ گند کاری نکردیم تهیونگ خسته بود رفت خوابید برای شام هم نمیاد )
که پدر سرش تکون داد بدون هیچ حرفی به سمت در حرکت کرد و گفت:(میرم پیش مادرت تنهایی غذا بخور)
منم سرم تکون دادم و به سمت میز که فرشتگان خدمت کار تزیین ودرست کرده بودن رفتم
*خدمت گزار : کسایی که از قبایل مختلف برای صلح و تعهد با سرزمین یا کشور دیگه جلسات مختلف میزارن عهد میبندن و همشون زیر دست پادشاه هستن از اون تبعیت میگیرن
و با خدمت کار خیلی فرق دارن و خودتون معنی خدمتکار فکر کنم بدونید دیگه:)*
تهیونگ•
برف میومد همه جا مانند پارچه ای سفید رنگ بود،وسایل عجیبی که مانند کالسکه های توی سرزمین نارن بود از هر سویی با سرعت از یکدیگر حرکت میکردن ولی این ها هیچ اسب تک شاخی نبود و با سرعت بیشتری حرکت میکردن نگاه به دختری که شباهتی به دختری که دیده بودم داشت کردم که پسری سمتش اومد دستش گرفت تا توی اون وسیله عجیب که انگاری پسر اسمش را ماشین گذاشته بود شدن اون دختر پسر را کوکی خطاب میکرد و اون پسر دختر را ا/ت پس اون دختر اسمش ا/ت بود لبخندی زدم و اسمش را زمزمه کردم اسمش هم زیبا بود
که با اومدن مردو زن که در جلو ماشین نشستن نگاه کردم که بعد فهمیدم ا/ت و کوکی خواهر برادر هستن و آن دو زن و مرد مادر و پدرشون با تعجب به برف هایی که از آسمان رو زمین فرود میومدن نگاه کردم پس اینجا هم مثل سرزمین نارن برف میاد
اما چرا لباس من برف روش نیس و اینکه من که لباس تن نداشتم که با حرکت کردن ماشین خودم را در ماشین پیدا کردم من کی تو ماشین نشستم به خانواده خوشحال روبه روم نگاه کردم خانواده ای که باهم اهنگ میخوندن از مسخره بازی پسر و دخترک که باهم مسابقه گذاشته بودن میخندیدن اهنگ باحالی بود تا به حال اهنگی به این سبک گوش نکرده بودم
اما یکدفعه همه چیز تغییر کرد با صدای بوق کامیون پدر بچه ها سعی بر کنترل کردن ماشین داشت ولی انگاری یک چیزی نمیزاشت تا شدت کم کند با ترس به همسر و از اینه به بچه هاش نگاه کرد که یکهو با برخورد ماشین با کامیون همه چیز آهسته شد شیشه ها خورد شده در هوا معلق بودن
و ماشین معلق در هوا بود صورت هر چهار نفر زخمی شده بود که با فرود اومدن ماشین روی زمین به خودم اومدم که بیرون ماشین بودم چند قدمی ماشین داشتم به صحنه نگاه میکردم
که دخترک دیدم که داشت برادرش از زیر ماشین صدا میزد دستش گرفته بود و گریه میکرد که با اومدن انسان های دیگه بیرون آوردن آنها از زیر ماشین منتظرکس دیگه ای انگار بودن با چیز های عجیبی که میگفتن بهش زنگ بزن که فکر کنم امبولانس بود و با اون چیز عجیب که میگفتن تلفن کنن زنگ زدن به امبولانس
و تنها صدای گریه ا/ت بود که من رو مجبور به تماشا کردن میکرد اون تمام مدت برادرش آغوش گرفته بود با دست دیگرش دستان پدر مادرش گرفته بود آنها رو صدا میزد و صورت خونی خودش توجه ای نداشت که با اومدن ماشینی بزرگ تر عجیب تر چند انسان با روپوش سفید بیرون اومدن با بیرون آوردن چیزی مثل تخت پدر و مادر برادر ا/ت در اون قرار دادن ا/ت هم برای اینکه مطمئن بشن حالش خوبه به یکی از ماشین ها بردن با وسایل کمک های اولیه که برام آشنا بودن خودمون در نارن استفاده میکردیم برای ا/ت بکار بردن
که بعد فهمیدم اون ماشین ،ماشین امبولانس هستش و اون کسایی که روپوش سفید تن دارن پرستار هستن که کمک میکنن تا حال بیمار یا کسی که آسیب دیده رو بهتر کنن تا جایی که میخوان ببرن که اسمش بیمارستان هستش بتونن وضعیت حالی که داره رو کنترل کنن
که با سریع تر شدن زمان هر کدوم از انسانا تند تند کار میکردن انگار تایم تند شده بود
که با صدای گریه بلند ا/ت به سمت صدا برگشتم که ا/ت انگاری تو اتاق بود اما اون اتاق بزرگ بود چند نفر مثل اون کسایی که قبلا دیدم روپوش سفید تن داشتن با ناراحتی به ا/ت نگاه میکردن
و یکهو همه چی جلو رفت که به قبرستون رسید که با دیدن کسایی که دور تا دور قبر جمع شده بودن و گریه میکردن نگاه کردم که با دیدن عکس مادر ا/ت روی سنگ قبر به کسی که آروم گریه میکرد با دستاش خاک چنگ میزد نگاه کردم اون ا/ت بود
که تایم دوباره تند شد همه رفتن تنها کسایی که مونده بودن پدر ا/ت بود که روی یه چیز عجیب نشسته بود بودش که اون هم بعد از چند دقیقه بدون هیچ حرفی رفت فقط ا/ت موند که ا/ت شروع کرد با صدای بلند گریه کردن
که با صدای رعد و برق به آسمون نگاه کردم که یاد حرف اجوما افتادم *ولی انگاری که سرنوشت چیز خوبی براش رقم نزده*
ا/ت همین طوری داشت گریه میکرد با دستای کوچیکش عکس مادرش لمس میکرد اون واقعا کوچیک بوده و تمام این مدت من فقط میتونستم نگاهش کنم
دوباره تایم تند شد که با دیدن ا/ت جلو قبرستون و دیدن اون دسته گل آشنا فهمیدم که این اتفاق برای امروز هستش
اون هنوز مثل روزی بود که مادرش از دست داده بود و طبق چیزی که رو تاریخ فوت میبینم ۱۲ سال از اون اتفاق گذشته
ا/ت تغییری نکرده بلکه فقط قد کشیده بود موهاش بلند تر از قبل شده بودن
که تایم دوباره تند شد که با دیدن اینکه ا/ت از مرز سرزمین تاریکی عبور کرد به خودم گفتم:(پس اینطوری وارد شدی)
ولی اون انگاری هیچی نمیدونست و فقط به راهش ادامه داد
که با شنیدن صدای فریاد و سنگینی رو قفسه سینم چشمام باز کردم که با دیدن خون اشام که بهم خیره شده بود سریع چاقویی که نزدیکم بود برداشتم اونو برعکس کردم طوری که خودم رو قفسه سینش باشم تا خواستم چاقو وارد سینش کنم خندید و گفت
:( باید بخاطر چیزی که نشونت دادم قدر دانم باشی )
که یکهو غیب شد عرقی که از صورتم میومد پاک کردم
ابی که کنارم بود برداشتم یک نفس سر کشیدم و دوباره رو تخت دراز کشیدم اون از چیزی که دیدم و اینم از وقتی که بیدار شدم
که با اومدن سرابازا تو اتاق و جیمینی که با چشمای به خون نشسته
بلند شدم که جیمین اومد سمتم با دیدن بدنم که هیچ آسیبی ندیده گفت:(اون خون اشام دیدی؟)
منم سرم تکون دادم و گفتم:(تا خواستم با چاقو بکشمش غیب شد)
بعد جیمین هوفی کشید گفت :(باید بریم پیش پدر)
منم هوفی کشیدم و سمت لباسام رفتم سریع لباسامو پوشیدم پیش پدر رفتم
با وارد شدنم تو اتاق پدر صدای خنده های مادر و پدر شنیدم که با به یاد آوردن خنده های خانواده ا/ت ناخواسته اخمی کردم و بهشون نگاه کردم
که مادرم با دیدن من لبخندی زد و گفت:(سلام پسرم)
منم تعظیمی کردم و گفتم:(سلام مادر )
اونم لبخندی زد و گفت:(بیا بشین)
منم سرم تکون دادم و گفتم :(کارم داشتید )
که مادرم با دیدن من اهی کشید و گفت:( من و پدرت برای چند روزی قراره تو سرزمین کارول بریم اونجا نیاز به یه تغییر داره و شاید طول بکشه تا اون موقع اداره سرزمین نارن با تو و برادرت هستش )
اخمی کردم و گفتم:(ولی مادر من برادر...)
اما تا خواستم ادامه بدم پدر با عصبانیت گفت:(رو حرف مادرت مخالفت نکن ودرمورد اون خون اشام کثیف هم بعدا حرف میزنیم)
که مادر دست پدر گرفت با فشردن دست پدر گفت:(نگران نباش پسرم اداره قصر با مورد اعتماد ترین فرد هستش تو و برادرت فقط مراقب بیرون باشید مثل همیشه )
بعد از گفتن اینکه میتونم برم تعظیمی کردم و سمت اتاقم رفتم
که با باز شدن در دیدن جیمین که رو تخته فهمیدم باید داستان براش توضیح بدم
که با شنیدن صدای فریاد و سنگینی رو قفسه سینم چشمام باز کردم که با دیدن خون اشام که بهم خیره شده بود سریع چاقویی که نزدیکم بود برداشتم اونو برعکس کردم طوری که خودم رو قفسه سینش باشم تا خواستم چاقو وارد سینش کنم خندید و گفت
:( باید بخاطر چیزی که نشونت دادم قدر دانم باشی )
که یکهو غیب شد عرقی که از صورتم میومد پاک کردم
ابی که کنارم بود برداشتم یک نفس سر کشیدم و دوباره رو تخت دراز کشیدم اون از چیزی که دیدم و اینم از وقتی که بیدار شدم
که با اومدن سرابازا تو اتاق و جیمینی که با چشمای به خون نشسته
بلند شدم که جیمین اومد سمتم با دیدن بدنم که هیچ آسیبی ندیده گفت:(اون خون اشام دیدی؟)
منم سرم تکون دادم و گفتم:(تا خواستم با چاقو بکشمش غیب شد)
بعد جیمین هوفی کشید گفت :(باید بریم پیش پدر)
منم هوفی کشیدم و سمت لباسام رفتم سریع لباسامو پوشیدم پیش پدر رفتم
با وارد شدنم تو اتاق پدر صدای خنده های مادر و پدر شنیدم که با به یاد آوردن خنده های خانواده ا/ت ناخواسته اخمی کردم و بهشون نگاه کردم
که مادرم با دیدن من لبخندی زد و گفت:(سلام پسرم)
منم تعظیمی کردم و گفتم:(سلام مادر )
اونم لبخندی زد و گفت:(بیا بشین)
منم سرم تکون دادم و گفتم :(کارم داشتید )
که مادرم با دیدن من اهی کشید و گفت:( من و پدرت برای چند روزی قراره تو سرزمین کارول بریم اونجا نیاز به یه تغییر داره و شاید طول بکشه تا اون موقع اداره سرزمین نارن با تو و برادرت هستش )
اخمی کردم و گفتم:(ولی مادر من برادر...)
اما تا خواستم ادامه بدم پدر با عصبانیت گفت:(رو حرف مادرت مخالفت نکن ودرمورد اون خون اشام کثیف هم بعدا حرف میزنیم)
که مادر دست پدر گرفت با فشردن دست پدر گفت:(نگران نباش پسرم اداره قصر با مورد اعتماد ترین فرد هستش تو و برادرت فقط مراقب بیرون باشید مثل همیشه )
بعد از گفتن اینکه میتونم برم تعظیمی کردم و سمت اتاقم رفتم
که با باز شدن در دیدن جیمین که رو تخته فهمیدم باید داستان براش توضیح بدم
که جیمین با دیدن من لبخندی زد و گفت:(خب خب فکر کنم مادر به توهم گفت پس الان با خیال راحت بهم بگو چیه قضیه امروز؟)
که منم سرم تکون دادم داستان براش توضیح دادم که با تموم شدن داستان بهش نگاه کردم که با دهن باز بهم نگاه میکرد که دستش سمتم گرفت گفت:(الان یعنی تو مثل یه همزاد برای اون دختری)
منم سرم تکون دادم و گفتم:( اره من همزاد ا/ت به حساب میام )
وکه با گفتن حرفم جیمین اهان گفت بعد یهو گفت:( وایسا ببینم تو گفتی فقط بیهوشش کردی اسمش نفهمیدی)
منم سرم تکون دادم خوابی که دیدم براش توضیح دادم
که با تموم شدن حرفم به جیمین که با تعجب بهم نگاه میکرد خیره شدم
که دستش جلو دهنش گذاشت گفت:(تباهههه تو تونستی گذشته ای که داشته رو تو خوابت ببینی )
منم سرم تکون دادم که جیمین گفت:(یه سوال نتونستی بفهمی چرا اون فرشته مقرب شد؟)
منم سرم به معنی نه تکون دادم که اونم کلافه هوفی گفت بعد بلند شد و گفت:(فردا دوباره میریم پیش اجوما باید درمورد خوابی که دیدی باهاش حرف بزنی)
منم سرم تکون دادم که اونم گفت:(من دیگه میرم میخوابم فعلا)
منم سرم تکون دادماون رفت بیرون
رو تخت دراز کشیدم چشمام بستم سعی کردم بخوابم اما با بسته شدن چشمام صحنه های عجیبی دیدم صدای موزیک عجیبی در حال پخش بود همه داشتن به صورت خیلی عجیبی میرقصیدن ولی این کسی که از جانبش داشتم چنین چیزایی میدیدم کیه؟؟
چشمام باز کردم سرم به شدت درد گرفته بود این چیزای عجیب چی هستن که من همش دارم میبینم
بلند شدم و لباسم عوض کردم تصمیم گرفتم به کتابخانه ممنوعه برم
آروم در باز کردم به سمت بیرون قصر قدم برداشتم که تا خواستم در باز کنم با صدای اهم گفتن یکی چشمام بستم آروم برگشتم لبخندی زدم که با دیدن لوسیفر اخمی کردم و گفتم:(تو نباید الان خواب باشی؟)
که اونم سرش کج کرد و با حالت کیوتی گفت:(داداشی بیدار باشه بعد من خواب؟)
که خنده ای کردم و موهای بلندش بهم ریختم و گفتم:(من ازت بزرگ ترم و اینو بدون که شما فردا باید بری پیش اگرولانس میدونی که اون مربی سرسختیه اگه خوابالو باشی دعوات میکنه)
اونم سرش تکون داد و گفت:(میدونم داداشی )
که دستش سمت لباسای بیرونم تکون داد و گفت:(بیرون میری؟)
منم سرم تکون دادم زانو زدم و دستای کوچیکش گرفتم و گفتم:(داداشی یه کار خیلی مهمی داره و اینکه اگه به داداشی قول بدی به کسی چیزی نگی که داداشی توی این ساعت داره میره بیرون قول میدم که دوباره ببرمت پیش تک شاخ مادر )
که اونم لبخندش پررنگ تر شد و گفت:(من به داداشی قول میدم)
بعد لبخندی زدم و بوسه ای رو لپش زدم و گفتم:(حالا هم برو زود بخواب منم زودی میام)
اونم چشماش بست و باز کرد(مثلا با این کارش گفته باشه) با بوس کردن بینیم دستش تکون داد گفت:(بابای داداشی مراقب خودت باش)
(عکس خواهر تهیونگ و جیمین گذاشتم)
منم لبخندی زدم و براش دست تکون دادم بعد که لوسیفر رفت با مطمئن شدن اینکه کسی هنوز نیومده سریع پرواز کردم سمت کتابخونه ممنوعه با رسیدنم سمت دروازه کتابخونه به سمت پایین پرواز کردم بعد با حس کردن پام روی زمین به دروازه کتابخانه نگاه کردم چشمام بستم تمرکز کردم بعد چشمام باز کردم سمت چشم کتابخونه رفتم با نشون دادن چشمم دروازه باز شد
(خب چشم دروازه کتابخونه ممنوعه طوریه که اگر چشمت به رنگ قرمز نباشه قبول نمیکنه تا وارد دروازه بشی چون این نشان دهنده اینکه خبیث نیستی ولی وقتی چشمات قرمز میشن میتونی بری چون خبیث هستی)
با باز شدن کل دروازه به سمت کتاب های ممنوعه قدم برداشتم به دنبال کتاب Humans(انسانها)گشتم که با دیدن کتاب از قفسه خاک خورده برداشتم دستم رو کتاب گذاشتم چشمام بستم دوباره تمرکز کردم تا بتونم تمام اطلاعات کتاب با استفاده از جادو وبدون خوندن به مغزم وارد کنم با تموم شدن مطالب چشمام باز کردم سردردم حالا بدتر از قبل شده بود آروم بلند شدم کتاب جای قبلش گذاشتم تمام اثرات انگشتم رو کتاب از بین بردم
به سمت قصر حرکت کردم همون طور که داشتم در آسمان نیمه روشن پرواز میکردم با خودم گفتم:(انسان ها خیلی عجیبن)
خب اینم از پارت ۲ داستان فرشته ای از اعماق تاریکی امیدوارم خوشتون اومده باشه خب خیلیاتون گفته بودین که زیاد ادبی داستان روایت نکنم و یکمی خنده دارش کنم خب راستش بخوایین منم دوست دارم ولی فعلا به اون پارتی نرسیدیم که بشه به جنبه فان برسونمش خلاصه امیدوارم خوشتون اومده باشه^--^
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
26 لایک
چیشد پارت بعد 😭
پیرمون کردی 😭
گذاشتم لاو منتظرم تست چی قبول کنه:)
پارت بعدی داستان رو نمی زاری؟
خیلی وقته منتظرم
امتحانات من هنوز تموم نشده و باید حضوری باید امتحان بدم
یه دوتای دیگش مونده صبر کنید تموم شد براتون جبران میکنم:)
کی پارت بعد و میزاری 😭😭😭
چشم پارت بعدی هم میزارم زود
داستان عالیه 😍😍
پارت بعدی رو بزار 🥺🥺 پیلییییییییییییییییززززززززززززززززززز 🙏
مرسی عزیزم امیدوارم از بقیه داستان هم خوشت بیاد
واوو محشره عاااممم میتونم تست رو پی دی اف کنم ب اسم خودت تو چنل فیک بزارم؟
باشه عزیزم:)
فقط میشه اسم چنلت بگی:)دوست دارم فیکاتو بخونم:)
لینک چنل چیه
خیلی عالیه
مرسی امیدوارم از بقیه پارت ها هم خوشت بیاد:)
عالیییییی بود هانی 💕^-^
ادامه بده فایتینگ 😛👍
مرسی عزیزم:))
عالی بود نظر بقیه رو نمیدونم ولی به نظر من ادبی خیلی بهتره و جلوه ی خیلی خوبی به رمانت میده💜
مرسی عزیزم :)
خیلی خیلی خیلی داستانت جالبه اونی😻
فکر کنم خیلی برای نوشتن پارتها فکر میکنی
به خودت فشار نیار...داستانت همینطوری هم فوق العادس👌💕
فایتینگ💜💜
مرسی عزیزم امیدوارم از بقیه داستان ام خوشت بیاد:)
آممم خب میدونی یه جورایی سخته واقعا نوشتن چنین چیز تخیلی بخاطر همین یه ذره اذیت میشم :)
ولی مرسی بازم که حمایتم میکنید:)
انقدر خوب نوشتی میتونی کتابش کنی
مرسی عزیزم:)