
اگه پارت یک و نخوندی یه سر بزن بهش
پدرم محکم دستم را کشید و من رو به سمت طبقه دوم برد سعی کردم دستم را از دستش بیرون بکشم اما دستم را به قدری محکم گرفته بود که حس میکردم دستم از مچ قطع میشود در اتاقم را باز کرد و محکم پرتم کرد روی زمین +انقدر اینجا میمونی تا سر عقل بیای و یادبگیری با بزرگترت چجوری رفتار کنی در و بست؛باشنیدن صدای قفل در دنیا روی سرم خراب شد این به این معنا بود که دیگر هرگز نمیتوانستم با بچه ها به کمپ بروم
روی زمین سرد اتاق دراز کشیدم اشک هایم روانه زمین میشدند و روی پارکت طوسی رنگ اتاق میرختند برای اولین بار به حرف دیگران راحب به اینکه اتاقم بی روح و بدون رنگ و مانند زندان است رسیدم تا قبل از این در مقابل چشمانم اتاق من ده ها برابر بزرگتر از کره ی خاکی بود که شاید صدملیون رنگ درونش نهفته بود نقاشی های اتاقم دیگر زیبا نبودند میز تحریرم که با هزار ذوق تزئینش کرده بودم کاملا عادی به نظر میرسد نگاهم را سرتا سر اتاق چرخواندم نگاهم روی کمد لباسی خشک شد سپس نیم نگاهی به پنجره انداختم راه حلم را پیدا کردم تنها راه فرار بود باید فرار میکردم و همراه بچه ها به کمپ میرفتم اما صد درصد نمیتوانستم از پنجره برم خانه ی ما پنت هوس یک برج چهل طبقه بود فرارکردن از این پنجره فرار از خانه به حساب نمی امد فرار از زندگی و رفتن در آغوش عزرائیل بود به هر طریقی باید قفل در را باز میکردم و شبانه از خانه فرار میکردم برای اینکار نیاز به صرفه جویی در زمان،
زمانبندی دقیق و حرکات ماهرانه بود اگه موقع فرار گرفتار میشدم شاید از خروج از خانه منع میشدن و یک سیلی اساسی تر نوش جان میکردم پس فقط یک شانس داشتم کوله پشتی را برداشتم و شروع کردم به مرور وسایل : وقتی خواستم در کوله پشتی را ببندم حس بدی بهم گفت که به لوازم کمک های اولیه نیاز دارم پس کمک های اولیه را برداشتم و درون کوله پشتی قرار دادم.
گوشیم رو بر می دارم و با جسیکا تماس میگیرم اون جوون ترین خدمتکار خانه ی ماست که 19ساله اش هست و بهترین دوست منه +الو جسیکا یه خواهشی ازت دارم... بعداز چند دقیقه هماهنگ کردن قرار بر این شد که جسیکا هنگام شام کلید را یواشکی برای من بیاورد روی صندلی نشستم و چشم به در منتظر امدن جسیکا بودم حدودا دوساعت گذشت و خبری نشد نگران این بودم که نکند پدرم مچ جسیکا را گرفته باشد از پله ها صدای پا امد صدایی بسیار ارام ناگهان کلید به همراه یک نام از زیر در وارد اتاق شد چشمانم برق زد نامه رو برداشتم:نورا ببخشید که منتظرت گذاشتم ممکنه دیگه منو نبینی امیدوارم بتونی با دوستات به کمپ بری و باهاشون اخرین تابستون مدرسه ات رو زیبا تموم کنی بهترین دوستت جسیکا)) بغض کردم امیدوار بودم پدرم هیچوقت این موضوع رو متوجه نشه سریع کلید رو از روی زمین برداشتم تعجب کردم دوتا کلید بود هیچوقت ندیده بودم پدر دو کلید رو در یک سرکلیدی قرار بده صدای شکستن ظرف و بعد جیغ جسیکا من رو از افکارم بیرون کشید پدر فهمیده بود
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیی بودد
میشه به داستان منم سر بزنید
حتما خیلی خوشحال میشم🫠
مرسیییی ❤
اقااا جای حساس تموم نکنن
باشه ببخشید 😂😂ولی پارت سه رو فردا میذارم به محض اینکه از مدرسه اومدم خونه
واقعا عالی بوددد🪄
مرسییییی مث خودت🫠💫🫶🏻
عالی
مث خودت💫🫂