
داستان اصلا ویو نداره شاید دیگ ادامه ندمش
دوباره میگوید جوش و سبیل و خودش قاه قاه به مزهپراکنیاش میخندد. چشمم را با خجالت محکم روی هم میفشارم و بیاختیار از خندهی درون گلویم، خرخر میکنم. حالا میفهمیدم آن زمانها که سعی میکردم بهترین لباسم را بپوشم، بهترین آرایشی که با سن کمم بلد بودم را هنگام آمدن نیکولاس به خانهمان انجام دهم، چرا به چشمش نمیآمدم! وقتی که او عشقِ نوجوانی من بود، من در ذهنش یک دختربچهی رو مخِ جعلق بودم! با جوش و سبیل اضافه! با چشم گرد شده سرش را سمتم میچرخاند و با خنده میگوید: - چرا داری صدای خوک درمیاری؟ حالت خوبه؟ دست از خرناس کشیدن برمیدارم و خندهام را رها میکنم. گذشتهها، گذشته بود... جلوی نیک میتوانستم خودم باشم! با خنده مشتی به پهلویش میکوبم و صورتش از درد و انرژی زنانهای که یکباره حراجش کردم، در هم میشود. نالهی خفهای از درد میکند. من اما سینه جلو میدهم و بیخیال میگویم: - خوب به این ورژنم نگاه کن نیک! او با مسخرگی نگاهم میکند و من برایش ژست مردان آهنین میگیرم. نگاهش را ناامید از من میگیرد و دوباره به رو به رو میدوزد.
دست فرمانش هنوز هم بیاغراق فوقالعاده بود! همان دست فرمانی که در دبیرستان پزش را به همکلاسی هایم میدادم بیآنکه روح نیک هم خبردار باشد! - خب؟ بعدِ نگاه کردن؟ خندهام شدت میگیرد. تا همانجایش را بلد بودم دیگر... لب میگزم و درحالی که از ناچاری شانه بالا میاندازم، با صدایی لرزان از خنده جوابش را میدهم. - هیچی دیگه... انقدر نگاه کن تا اموراتت بگذره! حالا او برایم سر تاسف تکان میدهد. خدا را شکر میکنم که نگذاشتم یک ساعت هم از اولین برخوردمان بعد از چهار سال بگذرد... در دم، پشیمانش کرده بودم! باقی مسیر را تا خانهی لسترها، در سکوت طی میکنیم. و میدانم نیکولاس از بیخوابی دارد جان میدهد. وگرنه نمیتوانست این همه ساکت یک جا بنشیند... ماشین را جلوی خانهی ویلایی پارک میکند. چمدانم را برمیدارد و در را باز میکند. بیتعارف خودش جلوتر میرود. و این را هم میدانم چون من، من بودم انقدر بیملاحضه بود. وگرنه هر دختر دیگری را به جای من میخواست همراهی کند، جنتلمنِ شیطان صفتِ درونش را احضار میکرد!
- درو ببند بیا تو سوف. نگاهم را به ساختمان بلند و قدیمی خانه میدهم و لبخند تلخی روی لبهایم جا میگیرد. آخرینبار که به این خانه آمدم، همان چهار سال پیش بود. پشت سرش به راه میافتم و او چراغهای خاموش ساختمان را روشن میکند. چمدانم را دم در رها میکند. میدانم هیچ یک از خانوادهی لستر، در حال حاضر کانادا نیستند و در این خانه فقط من و نیکولاس، تنهاییم. اما به قدری میشناسمش که احساس خطر نکنم. میدانم ناموس رفیقش، برایش ناموس خودش بود. مخصوصا منی که از کودکی مقابل چشمانش قد کشیده بودم! منی که، من بودم! همان دختر بچهی جعلق در نظر نیکولاس! - زحمت شد برا شما هم... پوزخندی به حرفم میزند و با نگاهی تمسخرآمیز، نظارهام میکند. - نزن این حرفا رو سوف جون... بهت نمیاد! دندانهایم را روی هم میفشارم. خودش نمیگذاشت آرام باشم!
برو بعدی ادامه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ادامه بده لطفاااااااااااااا
فعلا خورد تو ذوقم چون اصلا ویو نداره
من به رفیقم هم میگم بخونه
بعد تازه ۱ ساعته منتشر شده
یه کوچولو وقت بده چک میکنن
میتونی توی اسلایسات بگی حمایت کنن
کاورت خیلی قشنگه
مرسییی