
ترسناک ترین

یک مردو زنی بودند که عروسی میکنن آنها به یک خانه در نیویورک خیلی خلوت بوده مرد اسمش ریچی بود و زن اسمش ببرلی آنها خوشبخت بودند تا ریچی تصمیم گرفت خانه را عوض کنند آنها به یک خانه ای میروند که خیلی بزرگ بوده ولی واسه ی آنها سوال بود چرا کسی تا بهال اون خانه را نگرفته ببرلی گفت چرا اینجا عجیبه!ریچ گفت نترس عزیزم چیزی نسیت فردا یک خدمت کار میارم که اینجا رو تمیز کنه ببرلی گفت باشه الانم یک غذا درست میکنم تا از گشنگی نمیریم ریچی وببرلی از ابن حرف هردو خندیدن ولی ریچ هم ته دلش فکر میکرد که اینجا یه جوریه آنها شام را خوردند و رفتن که بخوابن که یک دفعه ببرلی شنید که یکی گفت به خونه من خوش اومدی ببرلی ترسید و به طرف ریچی رفت گفت یه نفر بهم گفت به خانه خوش اومدی !! ببرلی خیلی ترسیده بود ریچ گفت فکر کنم شام زیاد خوردی!ببرلی گفت الکی نمیگم ریچی ریچی گفت باشه بیا بریم بخوابیم ببرلی گفت باشه ولی ریچ گفت ولی نداره میای بریم بخوابیم؟بررلی گفت هعی باشه .....

روز دوم شده ساعت۹صبح یکی زنگ زد و ریچی گفت ببرلی برو درو واز کن ببرلی گفت باشه و به طرف در رفتو گفت کیه یکی گفت نظافت چی هستم آنها آن را راه دادن اووو ۳اتاق رو تمیز کردو آشپز خونه .....و به یک اتاق رسید که یک کمد سیاه داشت و او در آن را واز کرد بعد از پشت یه صدایی شنید برگش و یک باد کنک رو دید و از توی کمد یکی گفت تو هم اومدی به کمد من سر بزنی هان همون موقع نضافت چی به توی آن کمد رفت و بیلی چون داشت آشپزی میکرد فکر کرد که نضافت چی رفته و ریچی هم به ببرلی گفت من پول اورو دادم ولی کسی نمیدونست که نضافت چی در کمد یه ارواح هست..... و نمیدونستن آن زن مرده

۱ماه بعد شد و ریچی و ببرلی تصمیم گرفتند بچه دار شوند آنها بعد ۱۲ماه بچه دار شدند و رفتند به کلیسا که بچه را مسیحی کنند و راهبه آن کلیسا گفت ای وای مواظب باش در خانه ای که هستی حرفه راهبه تمام نشده بود که یک دفعه افتاد آنها زنگ زدن به اورژانس که آن رو به بیمارستان ببرن و آنها به خانه برگشتند به خانه ببرلی واسه ی ریچی حرف های راهبه را تعریف کرد همان شب بود که یک صدایی خنده آمد همه بیدار شدند و گفتن تو کیستی درخانه من بعد یک نفر گفت خونه تووو هاهاها این خونه منه شما هم مزاحمم شدین و از بچه ها بدم میاد همان موقعریچی وببرلی به طرف بچه شان رفتند که اسم بچه بیلی بود و از خانه به بیران آمدندو به طرف ماشین رفتند ولی چرخ ماشین پنچر شده بود و یک بادکنک آمد بیرون و یک نفر دستشو زد به صندوق عقب ماشین و گفت شما در خانه من مهمونین هاهاها.......

۶ماه بعد آنها در خانه مادر ببرلی زندگی میکردند ۶ماه بعد دوباره تولد بیلی پسر ریچی و ببرلی بود آنها تو فکر بودند که همه فامیل ها شونو دعوت کنند و یک دلقک بگن برای مرسام بیاید کلی اسم مادر ببرلی و ببرلی کلی غذا درست کردند و کلی نوشیدنی...... و آن شب مادر ریچی و پدرش زود تر آمدند مادر ریچی به ببرلی و مادر ببرلی کمک میکرد و پدرش با پدر ببرلی و ریچی کار های دیگرو مثل خرید میکردند شب شد و شام راخوردند و همه رفتند که بخوابن........

فردا شد و کل مهمان ها آمدندو ازشان پذیرایی شد ساعت ۱۱ زنگ را یه نفر زد او دلقک بود آن دلقک آمد و کار های بامزه شوبده بازی.....انجام داد آخر شب شد همه میخواستند برن دلقک داشت میرفت ولی یکم حالش بد شد چشماش قرمز شد و گفت دوباره کی به خانه من بر میگردین و پیش آن پرستار بیاین یک دفعه دلقک به بچه حمله کرد و چاقورا داشت در بچه میبرد که ببرلی پرید جلو و گفت نههههههههه و چاقو را اون خورد و دلقک افتاد و یه جور مثل تشنج کردو گفت حمتون میاین تو کمد ها ها ها ها ها ها ریچی رفت به سمت دلقک تا آن را بکشت ولی یک دفعه پیچ لوستر شل شد و افتاد روی ........
این داستان ادامه دارد پارت دوم دارد ......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دایتان ایت نبود احیانا😐😂
😂 😂 😂 😂 😂 😂
عالی داداشی 👍🏻👍🏻
دنبال دنبالی.