
آنسوی جنگل پارت دو
چهارسال گذشت و رلی ۸ ساله شد و دیگر نتوانست در برابر کنجکاوی اش غلبه کند. روزی، وقتی نانی برای خرید کردن بیرون رفته بود رلی یواشکی داخل اتاق نانی رفت؛صندلی ای زیرپا گذاشت و کلید اتاق ممنوعه را برداشت و پس از کلی تلاش توانست در اتاق را باز کند. وقتی در باز شد، دهان رلی از فرط تعجب و هیجان باز ماند. در اتاق کلی وسایل و کتاب جادوگری وجود داشت و در آن وسط هم یک دیگ بزرگ که معجونی داخل آن میجوشید قرار داشت. رلی با احتیاط دوری داخل اتاق زد و همه جا را بررسی کرد. کلی سوال داشت تا از نانی بپرسد.
وقتی نانی برگشت رلی سریع به سوی او دوید و او را سوال پیچ کرد. نانی گفت:«یک لحظه مکث کن و آرام آرام سوالهایت را بپرس تا بفهمم و جواب بدم.» رلی نفس عمیقی کشید و گفت:« نانی... شما جادوگر هستید؟؟!!» نانی آهی کشید:«مگر نگفتم به اون اتاق نروی. البته یکی از همین روز ها میخواستم در مورد این با تو صحبت کنم حالا که فرصتش پیش آمده خوب گوش کن...» رلی دستش را پشت گوش هایش گذاشت به علامت اینکه سر تا پا گوش است. نانی مکثی کرد و ادامه داد:«تعداد جادوگر های دنیا در حال حاضر دارد کمتر و کمتر میشود بدلیل اینکه جادوگر ها ممنوع شده اند و همه آنها را طرد میکنند. من بزودی(منظور تا کمتر از ده سال دیگر است) بدلیل حادثه ای جان میدهم و تو باید تا وقتی که من م.یم.یرم اصول پایه ی جادوگری رو یاد بگیری. وقتی من مر.دم باید وسایلت را جمع کنی ، از پیرمرد کنار جنگل کمک بگیر و از جنگل افسون شده رد شو و به شهر برو و آنجا زندگی خوبی برای خودت بساز. در این حال مأموریتی که داری این است که آبروی جادوگران را باز گردانی و دوباره تعداد جادوگر ها را زیاد کنی.»
رلی بخاطر اینکه قرار بود نانی بمی.رد بسیار ناراحت بود اما روحیه اش را حفظ کرد و پرسید:«چرا جادوگر بودن ممنوع شده است؟» نانی پاسخ داد:«بدلیل اینکه برخی از جادوگران بدجنس حدود ۶۰ سال پیش به کسانی که جادو را مزخرف میشماردند یا از جادو استفاده نمیکردند، حمله کردند و جنگی بزرگ راه افتاد و بعد از آن فقط اشراف اجازه ی استفاده از جادو را داشتند. روزی من هم جزوی از خاندان پادشاه بودم اما بخاطر اینکه اعتقاد داشتم که همه ی جادوگران اینگونه نیستند، به اینجا تبعید شدم.» پس از صحبت های طولانی آنها دیگر خسته شدند پس زود شام خوردند و هر کدام به اتاقشان رفتند تا بخوابند. رلی بدلیل هیجان،غم و تعجب خوابش نمیبرد اما پس از مدتی از فرط خستگی چشمانش بسته شدند و او خوابش برد.
از صبح فردای آن روز، رلی و نانی هر روز کلی تمرین جادوگری انجام میدادند و درباره ی گیاهان،حیوانات و معجون های جادویی صحبت میکردند. روز ها میگذشتند و میگذشتند و روزی نبود که آن دو مشغول انجام تمرینات نباشند. آنقدر گذشت تا بالاخره روز سرنوشت ساز رسید...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بعدی
عالی بودد
زیبا بود بانو