
ببخشید خیلی وقت بود نبودم🩷 کلی تست درست کردم ولی همش رد شد ناظر جون لطفاً رد نکن🌷

مقدمه :من همیشه از کتاب خوشم می امد. انقدر که حتی وقتی در مدرسه بودم کتاب میخواندم و اگر کسی از جلوی من رد می شد می گفت چرا کتاب میخونی. اما کسی منو درک نمیکرد. من هیچ دوستی نداشتم و چون همیشه شاگرد اول کلاس بودم ،هیچکی با من دوست نمیشد . من به خیلی چیزها علاقه داشتم مثل: گشتن تو اینترنت چیزای کیوت انیمه مانگا فیگور فیلم اهنگ تست مایرز بریگز ( خودم infp بودم) نوشتن کتاب و من یه اوتاکویی و پاتر هد هم بودم ( توی انیمه نزوکو و توی هری پاتر هرماینی رو دوست داشتم.) کره ( چیزای کره ای ، مثل غذا و فیگور سریال و مدرسه) و از همه مهمتر که دوست داشتم تمام کتاب های چارلز دیکنز رو بخونم( که قبل ۱۱ سالگی همو رو خوندم).

همونظور که گفتم من مثل یه دختر کره ای بودم . یک روز شنیدم مادرم داره با مدیر مدرسه مون صحبت میکنه شنیدم که گفت :خانم ایوا جان خیلی سرش تو کتابه و همه ی سوالات کتاب هم جواب میده دخترتون همه ی درس هارو بلده و بعد گفت اخراج.!! و بعد رفتم زیر ملافه و شروع کردم قسمت جدید سریالم رو ببینم. فصل اول ایوا بیدار شو بیدارشو . اهههه حتما به این زودی ساعت 7 صبه! ایوا بیدارشو دیگه مدرسه داره شروع میشه بیا زود صبحونه تو بخور بریم دیگه. صدای مادرم بود. مادرم گفت:« ایوا من رفتم دیگه.» ای بابا اومدم باشه. رفتم سریع به طرف دستشویی و صورتمو شستم. اخ ! موهام خیس شد . رفتم یونیفرم جدیدم رو پوشیدم و کیف و کتابمو برداشتم. البته یه چیز دیگه هم گذاشتم و اون هم فیگور جدیدم با طرح نزوکو ( وایی خیلی دوسش دارم، نمیتونم از خودم جداش کنم چون که برای تولدمه)

تو راه مدرسه مامانم هی غر می زد . گفت:« خب ایوا ؛ دیگه من بهت نگم پارسال رو یادته؟» گفتم :« اره ، یادمه.» گفت:«خب میدونم پارسال بهت یکم سخت گذشته.. وسط حرفش پریدم و گفتم :« یکم واقعا (البته واقعا بهم خیلی سخت گذشته ) .» ادامه داد:«باشه میدونم خیلی خیلی بهت سخت گذشته اما دلیل نمیشه از مدرسه ناامید شی(خب این بخش رو نگفتم میخواستم با اصرار بگم که تو خونه درس بخونم تا از تحقیر و فشار و مشق و... اینا دور بمونم)میدونی که مدرسه سالن مطالعه داره (اینو که گفت رازی شدم چون من از کتاب خوشم می اد و خیلی کتاب دوست دارم وقتی کتاب میخونم ارامش میگیرم )و چون تو عاشق کتابی و تمام کتاب های چارلز دیکنز و جین استین رو خوندی من بهت افتخار می کنم و میدونم میتونی اونجا سرگرم شی .» در همین لحظه دیدم جلو در مدرسه ام ! مامانم گفت خب عزیزم دیگه رسیدیم و درحالی که ماشین رو پارک می کرد گفت:« عزیزم من با مدیرتون کار دارم .»و درحالی که میرفت گفت روز خوبی برات باشه و بوسم کرد و رفت .

درحالی که به سوی مدرسه می رفتم، خانمی حدودا سی ساله منو دید و گفت :« عزیزم از این طرف.» و منو به طرف دری که روبه حیاط مدرسه بود برد. من دیدم که مدیرمان که بعداً فهمیدم اسمش خانم هانی است به طرف ان زن رفت و گفت:« لیزا چرا همینجا وایسادی برو و یک لیوان اسپرسو و کاپوچینو بیاور زود باش زود باش مادر یکی از بچه های تازه وارد امده نمیخواهم بفهمد ما چطور ادمی هستیم.» و بعد در حالی که با غرور به طرف دفتر می رفت از ناظم پرسید همه اومدن و گفت اگه همه اومدن سرود رو شروع کنید و رفت. همین لحظه دختری مرا دید و جلو امد و گفت :« سلام تازه وارد اسم من رز است.» من هم گفتم:« سلام رز اسم من ایوا است.» و باهم دست دادیم. گفتم : چند ساله اینجایی؟» گفت :« مادر من مدیر این جاست ! تقریبا دو ساله .» لیزا از جلوی صورتمان رد شد و درحالی که اشکش را پاک میکرد گفت :« رز مامانت گفت که دوستت امده.» و رفت. رز گفت: ایوا من الان میام .» من رفتم و توی راهی که مدرسه رو دور میزدم، چند تا چیز دیدم : چهار تا نیم ن بچه ها که هر کدوم روی یه شماره وایساده بودن و غر میزدن ابخوری که شیش تا شیر اب داشت ، البته نصف ابخوری شکسته و دوتا از شیر اب ها باز بود دستشویی مدرسه رو دیدم که جلو در ورودی چند تا بچه بودن و هر کی میخواست بره داخل میگفتن که باید پول بد بوفه مدرسه رو دیدم که بعضی از بچه ها جلوش صف بسته بودن ، ولی انقدر بوفه کثیف و رنگ پریده بود حالم بهم خورد کلاس های مدرسه رو دیدم که هفت تا بودن ، دوتا از کلاس ها تو حیاط بودن ، وسط حیاط یه راهرو بود ولی خیلی تنگ بود، وقتی از راهرو میرفتی داخل، پنج تا کلاس می دیدی که از اون پنج تا کلاس سه تا از کلاس ها طبقهی بالا بود و اگه میخواستی بری بالا باید از پله ای رد میشدی که حدوداً چهل تا پله داشت.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مرسی
پارت دو میخواهیم
عالیهه𐙚⋆°🦢。⋆♡
فرصت؟