
رالف منو کشید سمت اتاق تجهیزات. یه فضای بزرگ بود با دوشهای اضطراری، حوضچههای بزرگ شستوشو، و یه عالمه قفسه که لباسهای تمیز توشون چیده شده بود. بوی تند مواد ضدعفونی کننده و کمی گِل مونده تو هوا میچرخید. لارا هم اونجا بود. موهاش هنوز خیس بود، معلوم بود تازه دوش گرفته، ولی چشماش هنوز خسته بود. داشت لباسهای محافظ کثیف و گِلآلودشو میذاشت تو سبد مخصوص شستوشو. لارا گفت: «اِ، جکسون بالاخره اومدی؟ فکر کردم تا ظهر خونه پُتویی شدی.» من ماسک شیمیاییمو پرت کردم تو سبد. «مگه میشه رالف بذاره؟ بوی این گندا تا خونهام اومده بود.» رالف همونطور که داشت چکمههای سنگین عملیات دیشب رو درمیاورد گفت: «ببینید بچهها، امروز جمعهس. ولی ما تیم A هستیم. تیم A هیچوقت جمعه نداره. حداقل تا وقتی که یه چیز دیگه نخوره به پستمون.» داشتم با آب پر فشار، لایههای دوده و گل رو از روی کلاهم میشستم. «خب، خوشحالی؟» رالف خندید. «آره. حداقل میدونیم دیشب یه عالمه جون رو نجات دادیم. میدونی جکسون، اون لحظهای که زیر کامیون به اون بدبخت دست زدی و کشیدیش بیرون… همون لحظه کل شیفت مزخرف دیشب رو جبران کرد.» لارا پاشو رو زمین کوبید. «من فقط میخوام این بوی مواد شیمیایی لعنتی از لباسم بره بیرون. شب از خواب پریدم فکر کردم دارم خفه میشم.» «همهمون همین حسو داشتیم، لارا.» رالف یه دفعه جدی شد. صدای آب رو بست و به دیوار تکیه داد. «گوش کنید. باید سریع کار کنیم. یه خبرایی از بندر اومده.» من و لارا دست از کار کشیدیم و بهش نگاه کردیم. حالت صورت رالف همیشه نشون میداد که خبر خوبه یا بد. این یکی قیافهش به شدت بد بود. «چی شده؟ سیل دوباره؟» پرسیدم. «نه، این یکی بدتره. یه جرثقیل غولآسا تو اسکلهی ۱۰ سقوط کرده. نه سقوط معمولی، کلاً از بین رفته. میگن چند تا از کارگرای ساختمانی زیر بار و آوار گیر افتادن. این یه کار سنگین ساختاریه. فرق میکنه با سیل یا مواد شیمیایی.» این دقیقا همون چیزی بود که تو دلم ازش میترسیدم؛ تمام شدن استراحت اجباری. جمعهی ما عملاً ساعت ۷ صبح تموم شده بود. «چند نفر؟» لارا پرسید. صداش دیگه خسته نبود، حالا تیز و عملیاتی شده بود. «هنوز دقیق نمیدونن. چند تا تماس گرفتن که صدای کمک شنیدن. رئیس گفته تیم ما، چون مهارت کار با تجهیزات هیدرولیک سنگین رو داره، باید بره. این کار ماست.» رالف به ساعتش نگاه کرد. «فقط تا ساعت ۱۱ وقت داریم همه چیزو ببندیم. کتی رو صدا زدم، الان داره وسایل مخصوص آوار رو چک میکنه. لارا، تو تجهیزات هیدرولیک و جکهای بادی رو یه بار دیگه بررسی کن. جکسون، تو هم کمک کن گزارشهای دیشب رو سریع تموم کنیم و بعد لباسهای جدید بپوش.» سرمو تکون دادم. پذیرفتم. «پس جمعه هم مثل چهارشنبهس.» با خودم زمزمه کردم. رالف کت و چکمههای تمیزشو پوشید. «دقیقاً. بندر، سقوط، فشار زیاد. برو بریم. کار جدید شروع شده.» از اتاق تجهیزات بیرون اومدم. یه دوراهی تو ذهنم بود: خستگی ناشی از شب قبل یا آدرنالین لازم برای عملیات جدید. آدرنالین برنده شد. من یه لیوان آب سرد ریختم و رفتم سمت میز کتی. میز کتی پر از نقشههای بندر بود. «کتی، تو حالت چطوره؟» کتی سرشو از روی نقشهها بلند کرد. چشماش هنوز خسته بود. «بهتر از دیشب. ولی جکسون، این نقشه رو ببین. جرثقیل سقوط کرده درست روی انبار اصلی. این یه آوار سنگینه، خیلی سنگین.» به نقشه نگاه کردم. یک منطقه وسیع با خطوط قرمز مشخص شده بود. عملیات نجات زیر آوار، زمانبرترین و خطرناکترین نوع عملیات بود.
«ما این کارو قبلاً انجام دادیم. مثل زلزلهی کوچیکه.» «آره… ولی نه بعد از یه شیفت شیمیایی ۲۰ ساعته.» «مهم نیست.» به کتی لبخند زدم، یه لبخند خستهی واقعی. «همونطور که رالف گفت، ما نجاتدهندهایم، چون هیچکس دیگهای اونجا نیست که این کارو بکنه. بریم گزارشها رو تموم کنیم.» با هم نشستیم پشت میزها. سکوت تو اداره قطع شد. صدای تند تایپ کردن ما و صدای اما که داشت دستورات جدید رو از پشت تلفن به رالف میداد، تو فضا پیچید. جمعه به پایان رسید. عملیات بندر شروع شده بود. ما آماده بودیم.
ما با عجله از اداره زدیم بیرون و رفتیم به سمت اسکلهی شماره ۱۰. هوای صبحگاهی اسکله سرد و نمناک بود و بوی نمک دریا با بوی گازوئیل و آهن ذوب شده مخلوط شده بود. منظرهی سقوط جرثقیل شبیه به یک اثر هنریِ ویرانگر بود؛ ده ها تُن فولاد به شکل پیچیدهای روی هم افتاده بودند و بخشی از سقف انبار بزرگ رو هم با خودشون برده بودند. رالف، با پوشیدن لباس جدیدش، جلوتر از همه ایستاده بود و با بیسیم با تیمهای پشتیبانی صحبت میکرد. کتی کنارش بود و نقشههای فازبندی رو با دقت تمام بررسی میکرد. «لارا، تو با واحد اورژانس نزدیکترین نقطه رو برای ایجاد کمپ اصلی آماده کن. جکسون، تو بیا اینجا ببینیم چه شکافهایی رو میتونیم برای دسترسی پیدا کنیم.» رالف دستور داد. کتی سریع اومد کنار من. «جکسون، این قسمتِ فرعی انبار، جایی که ظاهراً کارگرها بودن، احتمالاً یه حفرهی سست داره. اگه بتونیم از اونجا وارد شیم، زمان بیشتری داریم تا جکهای اصلی رو فعال کنیم.» «ریسکش بالاست کتی. ممکنه هر آن آوار جابجا بشه.» «میدونم. اما یه تماس شنیدیم. باید بریم.» کتی با اون عزم راسخش که هیچوقت عقبنشینی نمیکرد، به سمتم اومد. «بیا اول یه نمونهی نفوذ رو تست کنیم.» ما با احتیاط از میان آوار رد شدیم و به سمت دیوارهی فرعی رفتیم. هوا بوی فولاد داغ و روغن میداد. لارا و تیمش کمی عقبتر، کمپ پشتیبانی رو آماده میکردند. من مشغول بررسی زاویهی دیوار بودم که کتی ازم جلو زد. «من از این سمت یه فرصت پیدا کردم، جکسون. جک کوچک رو آماده کن.» کتی بدون هیچ تردیدی شروع کرد به کار گذاشتن پایههای مخصوص برای جک هیدرولیک. من هم مشغول آمادهسازی دستگاه اصلی بودم. همهی تمرکزم روی تراز کردن دستگاه و محاسبهی فشار بود. همین که کتی مشغول تنظیم یکی از مهارکنندههای کوچک بود، رالف از طریق بیسیم فریاد زد: «احتیاط! تیم پشتیبانی گزارش داده داره یه تکهی بزرگ از دکل اصلی جدا میشه! همه عقبنشینی کنید!» اما دیر شده بود. قبل از اینکه بتونم حتی واکنشی نشون بدم، صدای بلندی شبیه به زنگ خوردن یک تانک عظیم شنیده شد. یک قطعهی سنگینِ خم شده از بدنهی جرثقیل، درست از بالای سر کتی جدا شد و به سمت ما افتاد. «کَتی!» فریاد زدم و به سمتش شیرجه زدم. من موفق شدم خودم رو به زمین بکوبم و با استفاده از یک بلوک بتونی بزرگ به عنوان تکیهگاه، کمی از نیروی ضربه رو دفع کنم. اما نیروی عظیم ضربه، درست به پهلوی کتی خورد. او با صدای خفهای به زمین افتاد و دست و پایش از حرکت ایستاد. آوار متوقف شد. سکوت وحشتناکی برقرار شد، فقط صدای باد و امواج دریا شنیده میشد. سریع خودم رو به کتی رساندم. تمام بدنم میلرزید. لباسش پاره شده بود و زیرش خون دیده میشد. «کتی؟ کتی، منو بشنو.» او چشمانش را به سختی باز کرد. خونی که از دهانش بیرون میزد، نشانهی جراحت داخلی جدی بود. «ج… جکسون… آوار… ثابته؟» با صدایی ضعیف پرسید. «آره، ثابته. نگران نباش. همه چیز رو درست میکنیم.» با دستهای لرزان، بیسیم رو برداشتم. «رالف! به کمپ اضطراری اطلاع بده! کتی زخمی شده! نیاز به آمبولانس سریع تو محل حادثه داریم! جراحت داخلی، احتمالاً شکستگی دنده و خونریزی!» رالف با وحشت فریاد زد: «من دارم میام! تیم پزشکی رو بفرستید جلو! لارا! تو و نفر اول تیم پزشکی فوراً بیاین کنار جکسون و کتی!» من دستم رو زیر سر کتی گذاشتم. او به سختی لبخند زد. «هنوز هم… قهرمان.» قلبم فشرده شد. این همیشه ترسناکترین بخش کار بود: وقتی قهرمانها هم آسیب میبینند.
در حالی که فریاد رالف و صدای آژیر آمبولانس از دور نزدیک میشد، فقط به کتی نگاه میکردم و سعی میکردم اون لحظه رو نادیده بگیرم که چطور یک لحظه غفلت، اون همه درد رو به بار آورد. روز جمعه ما رسماً به یک فاجعه تبدیل شده بود.
عملیات نجات وارد مرحلهی جدیدی شد. من رهبری تیم دو نفرهی آوار برای رفتن به شکاف رو به عهده گرفتم. هر حرکتی که میکردیم، هر فشاری که به جکها میآوردیم، با ترس از تکرار اون اتفاق چند لحظه پیش همراه بود. صدای خم شدن فلز، گوشخراش بود. «آروم… آرومتر!» به یکی از کارگرهای جوانی که داشت جک رو زیاد میکشید، داد زدم. «اگه این دیوار بریزه، نه ما میتونیم بریم تو، نه اون بیچارهها نجات پیدا میکنند.» بعد از نیم ساعت کشمکش وحشتناک و عرق کردن زیر لباس محافظ، بالاخره تونستیم یه سوراخ به اندازهی رد شدن یک نفر ایجاد کنیم. من اول رفتم تو. محیط داخل تاریک، کثیف و پر از بوی تند و فلزی بود. صدای نالهی ضعیفی از زیر یه تیکه سیمان و آجر شنیده میشد. «صدای شما رو میشنوم! ما تیم نجات هستیم! تکون نخورید!» بلند داد زدم. جواب اومد، اما ضعیف بود. با کمک نفر دوم، شروع به برداشتن تکههای کوچیک کردیم. هر تیکه رو با نهایت دقت برمیداشتیم، انگار که در حال خنثی کردن بمب بودیم، چون در واقع هم همین بود. هر لحظه ممکن بود کل آوار به خاطر فشار اشتباه ما بریزه. بعد از دوازده دقیقه تلاش نفسگیر، بالاخره تونستیم فضای کافی برای بیرون آوردن اولین فرد آسیبدیده ایجاد کنیم. اون کارگر، گیج و رنگپریده، اما زنده بود. اون رو به برانکارد تیم لارا که حالا نزدیک ورودی مستقر شده بود، تحویل دادیم. دو نفر دیگه هم پشت سرش بودند، زخمهاشون سطحیتر بود اما شوک عمیقی داشتند. وقتی آخرین نفر رو بیرون آوردیم و رالف با خوشحالی ما رو بغل کرد، خورشید وسط آسمون بود. «انجامش دادید! هر سه نفرتون!» رالف داد زد. «جکسون، تو و تیمت امروز جون سه نفر رو نجات دادید.» من به شکاف تاریک و آوار نگاه کردم. کتی اونجا نبود، اما کار و اثر اون بود که ما رو راهنمایی کرد. اگه اون اطلاعات اولیه رو نمیداد، ما ساعتها دنبال راه درست میگشتیم. سرم رو آهسته تکون دادم. آدمهای قوی همیشه جای خالیشون سنگینه، اما باید ادامه داد. «ما فقط کاری رو انجام دادیم که باید انجام میدادیم، رالف.» گفتم، در حالی که تو ذهنم به سلامتی کتی فکر میکردم. «حالا باید ببینم اون دو نفر دیگه چطورن. و بعد… باید برم به اما سر بزنم. اون تنها کسیه که میتونه بهم بگه اوضاع کتی چطوره.» روز کاری ما تازه تموم شده بود، اما درد و مسئولیت همچنان ادامه داشت. جمعه تبدیل شده بود به شنبه و ما هنوز توی میدون بودیم.
ساعتها بعد، بعد از اینکه آخرین بازماندهها با ایمنی از محل خارج شدند و بخش امنسازی عملیات به تیمهای ثانویه سپرده شد، من به سمت بیمارستان رفتم. لباس کارم از آوار و خون خشک شده بود. رالف با لارا رفته بودند تا گزارش اولیه را آماده کنند؛ قرار بود من به آن دو ملحق شوم. وارد بخش اورژانس شدم. محیط پر از صدای دستگاهها و بوی مواد ضدعفونیکننده بود. از پرستار پرسیدم و او با نگاهی مهربان راهنماییام کرد: «بخش مراقبتهای ویژه. فقط یک نفر اجازه ورود دارد.» وقتی به اتاق کتی رسیدم، قلبم دوباره تندتر زد. دستگاهها اطرافش بودند و او هنوز بیهوش بود. یک دکتر جوان، با لباس سبز جراحی، کنار تخت ایستاده بود. «شما همکارش هستید؟» دکتر با لحنی خسته پرسید. «بله، جکسون هستم. وضعیت چطوره؟» دکتر آهی کشید. «ضربه خیلی شدید بوده. شکستگی دندههای متعدد، بله. اما بدتر از اون، آسیب جدی به کبد و طحال هست. خونریزی داخلی رو تونستیم کنترل کنیم، ولی اوضاع پایداری نداره. باید چند روز آینده رو در همین وضعیت بگذرونه. در حال حاضر، همه چیز به واکنش بدنش بستگی داره.» حس کردم دنیا دور سرم چرخید. کتی با آن لبخند آرامشبخشاش، حالا اینجا بود و بین زندگی و مرگ در نوسان. من به تخت نزدیکتر شدم. دستکشهای کثیفم را درآوردم و به آرامی دست او را گرفتم. سرد بود. «تو یه قهرمان بودی کتی. ما تونستیم.» زیر لب زمزمه کردم، امیدی که شاید به گوش او نرسد. چند دقیقه بعد، رالف با عجله وارد شد. چهرهاش از دیروز بدتر بود. «جکسون، باید بریم. یه جلسه اضطراری با شرکت داریم. در مورد ایمنی.» رالف صدایش را پایین آورد. «و… یه خبر بد دیگه. شنیدم یکی از کارگرهایی که از زیر آوار بیرون کشیدیم، متأسفانه در راه بیمارستان فوت کرده. فقط سه نفر رو تونستیم زنده بیاریم بیرون. نفر چهارم… فوت کرد.» این خبر مثل یک پتک به من خورد. سه نفر زنده، یک نفر فوت شده. ما کارمان را درست انجام دادیم، اما یک نفر باز هم از دست رفت. قهرمانی ما کامل نبود. «اون کی بود؟» پرسیدم. «معلوم نیست، هنوز لیست کامل نیست. فقط میدونن که از تیم دوم بوده.» من به کتی نگاه کردم و بعد به رالف. «من نمیرم جلسه. من باید اینجا بمونم تا ببینم اوضاعش چطور میشه. تیم رو خودت اداره کن.» «جکسون، این غیرممکنه. این یه بازجویی رسمی میشه.» «بهشون بگو رئیس تیم آوار تا اطلاع ثانوی در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان مستقر شده. من فردا برمیگردم.» بدون اینکه منتظر جواب رالف بمانم، از اتاق بیرون آمدم و در انتظار نشستم. بیرون از اتاق کتی، سکوت سنگینی حکمفرما بود. ما عملیات را با موفقیت به پایان رساندیم، اما هزینهاش سنگین بود. حالا نوبت من بود که صبر کنم و منتظر بمانم تا ببینم آیا قهرمان ما، کتی، شانس مبارزه برای زندگی را خواهد داشت یا خیر.
من چند ساعت کنار کتی ماندم تا مطمئن شوم فعلاً اوضاع پایدار است. شب بود و هنوز هوا تاریک بود که بالاخره از بیمارستان زدم بیرون. به خودم گفتم: «باید هرچه سریعتر برم اداره امداد. رالف داره گزارش اولیه رو سر هم میکنه.» وقتی رسیدم اداره امداد، محیط شلوغ و استرسزاتر از بیمارستان بود. در راهرو اصلی، درست قبل از ورود به اتاق مدیریت که جلسه اضطراری داشتند، اما را دیدم که نگران منتظر بود. «جکسون! بالاخره پیدات شد!» با صدای آهسته گفت و اشاره کرد به سمت اتاق. «رالف تو جلسه است و گزارششو داره میده. داره سعی میکنه همه چیز رو گردن پیمانکار بیرونی بندازه و نقش کتی رو کامل محو کنه.» رالف با دیدن من در آن وضع آشفته، لحظهای دستپاچه شد، ولی سریع خودش را جمع کرد. با یک لبخند زورکی گفت: «جکسون، خوشحالم بالاخره اومدی. وضعیت کتی چطوره؟ ما داشتیم گزارش مقدماتی رو نهایی میکردیم. همه چیز تحت کنترل بود و عملیات موفقیتآمیز بود.» من رفتم جلو، مستقیم چسبیدم بهش. «موفقیتآمیز؟ رالف، کجای گزارش تو نوشته که کتی چی دید و چی گفت؟ اون زنی که داره الان تو آیسییو جون میکنه، اولین کسی بود که هشدار داد. اگه اینو ننویسی، یعنی داری حقیقتو قایم میکنی.» رالف سعی کرد با لحن مدیریتی مسأله را فیصله دهد: «جکسون، آروم باش. این یه جلسه ارزیابی اولیه بود. ما از «تیم میدانی» تشکر کردیم. تو خودت که رهبر بودی، همه چیز زیر نظر تو بود.» اما تند و تیز وارد بحث شد: «رالف، جکسون درست میگه. گزارشت بیش از حد کلی بود. ما باید دقیقاً بگیم هشدارهای کتی چطور باعث نجات چند نفر شد. اگه کتی نتونه حرف بزنه، ما باید ازش دفاع کنیم.» من یک قدم به رالف نزدیکتر شدم، طوری که مدیران پشت سرش معذب شدند. «ببین رالف، من اومدم که مطمئن بشم کتی قهرمانیش رو بگیره، نه اینکه اسمش تو یه پاورقی باشه. یا این گزارش رو همین الان اصلاح میکنی و اسم کتی و جزئیات هشدارش رو مینویسی، یا من میرم بیرون، گزارش خودم رو با مدرک از بیمارستان مینویسم و مستقیم میفرستم برای هیئت مدیره. خودت انتخاب کن.»
رالف پشت میز بزرگش نشسته بود. نور لامپ تاشو روی پروندههای روی میز افتاده بود. او دستش را روی میز فشار داد و گفت: «باشه جکسون، تمومش کن. اصلاح میکنم. بخش کتی رو اضافه میکنم. ولی اینو بدون که این یه امتیاز به تو و دوستی ماست.» بعد اضافه کرد: «برو خونه استراحت کن. همین الان.» من مستقیم جواب دادم: «گزارش اصلاح شده رو فردا صبح میخوام.» از اتاق زدم بیرون. ساعت حدود ۶ صبح بود. هوا کمی روشن شده بود. وارد ماشینم شدم. هنوز بوی دود و آدرنالین در ریههایم بود. قبل از اینکه سوییچ را بچرخانم، تلفنم زنگ خورد. صفحه موبایل “مادر” را نشان داد. بدون مقدمه گوشی را برداشتم. «بله؟» صدای مادرم از پشت سیمها آمد: «جکسون، دیشب خیلی نگران بودم. با اون وضعیت پیش اومده…» من سریع گفتم: «من خوبم. کتی هم خوب میشه.» اون ادامه داد: «میدونم، ولی میخواستم در مورد مسائلی که پیش اومده بود حرف بزنیم. اون ازد*واج…» من دکمه قطع تماس رو فشار دادم. نیازی به شنیدن صدای اون نبود. گفتم: «فردا زنگ بزن.» و گوشی را کنار گذاشتم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)